اولین مهمونی افطاری هانیا
عروسک قشنگ مادر سلام بالاخره یکی پیدا شد ما رو مهمونی دعوت کنه. داشتن فامیل کم جمعیت و غریب بودن توی یه شهر هم خوبیای خاص خودش رو داره و هم بدی. یکی از بدیاش اینه که اکثر اوقات تنها هستی و برای گذروندن روزها خودت باید سرگرمی جور کنی. یه دوروزی هست که حال بابا مهدی بدجوری گرفته چون یکی از دوستای صمیمی و خوبش رفته پیش خدا و این اتفاق همه رو غافلگیر کرده. پریشب عمه مهین زحمت کشید و کوفته درست کرد. زنگ زد به ما و دعوتمون کرد بریم اونجا ولی چون من حالم خوب نبود و حسابی مریض شده بودم این دعوت رو با کلی معذرت خواهی رد کردیم و قرار شد بابایی بره و غذامون رو بیاره. هنوز چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و دیدم صداش داره می لرزه حدس زدم اتف...
نویسنده :
آرزو
12:08