امروز هانیا لعاب برنج می خوره
ستاره پرنور مادر سلام
دیدی بالاخره اونقدر بزرگ شدی که باید شروع به غذا خوردن کنی. دیروز داشتیم با بابایی خاطراتمون رو مرور می کردیم. یادمه وقتی تازه فهمیده بودیم که شما مهمون مایی حسابی شوکه شده بودیم. هم من ترسیده بودم و هم بابا مهدی ولی هیچ کدوم به روی همدیگه نمی آوردیم که نکنه طرف مقابل روحیه اش رو ببازه. خلاصه یه چند روزی با اون حالت سپری شد و کم کم به وجود نازنینت عادت کردیم. منی که خیلی بی پروا راه می رفتم و حسابی ورزش می کردم خیلی سخت به این شرایط خو گرفتم و خیلی وقتا یادم می رفت که یه موجود دیگه توی بطن و وجودم در حال شکل گرفتن و رشد کردنه. موجودی که محافظی غیر از خدا و من نداره و باید حسابی مراقبش باشم. به خاطر همین ورزش تعطیل شد، کوه رفتن و استخر رفتن که جزء تفریحات من و بابا مهدی بود تق و لق شد، غذاهایی که خیلی دوست داشتم بخورم با احتیاط خورده شد و ... اون وقتا تازه وارد ماه دوم بارداری شده بودم و یه روز که با بابا مهدی دراز کشیده بودیم زدم زیر گریه و حسابی آبغوره گرفتم. دیگه نمی تونستم ترسم رو مخفی کنم و چون توی زندگی تکیه گاهی غیر از بابای مهربونت ندارم شروع کردم به درددل و از دلتنگی هام گفتم. از اینکه چقدر دلم می خواد زودتر دوران بارداری بگذره و زودتر به دنیا بیای. بابا مهدی مهربون هم دلداریم می داد و من رو مطمئن می کرد که همیشه مراقبمون می مونه و نمی ذاره بهمون سخت بگذره. کم کم حالت تهوع شروع شد... بداخلاقیای من شروع شد. وزنم رفت بالا... بخور نخورای اطرافیان شروع شد... یواش یواش اداره رفتن برام سخت شد... وقتی به ماه شش رسیدم و ضربه ها و لگدا و تکون خوردنات شروع شد تازه حس مادر بودن رو با تموم وجود حس کردم و هر وقت لگد می زدی ناخودآگاه دستم رو می ذاشتم روی شکمم و باهات حرف می زدم. از وقتی ضربه هات رو حس کردم تحمل شرایط خیلی راحت تر شد. خلاصه رسیدیم به ماه هشت و نه و شمارش معکوس شروع شد. روز یکم بهمن ماه 91 بود که رفتیم بیمارستان تشکیل پرونده دادیم و اتاق رزرو کردیم و وقتی برگشتیم خونه تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که اصلاً نگاه بابا مهدی و اطرافیان نکنم تا بفهمند استرس دارم. اون بنده خداها هم سعی می کردن به روی خودشون نیاورند و خلاصه همش دعا می کردم زودتر تموم شه و بتونم بغلت کنم. شب موقع خواب به بابا گفتم ای کاش الان ده روز دیگه بود. وقتی که توی خونه خودمون بودیم و مهمونیا تموم شده بود و دور و برمون ساکت شده بود. دیشب بابایی گفت دیدی همش تموم شد. هانیا به دنیا اومد.. اون ده روز تموم شد... سه ماهش تموم شد و حالا هزار ماشاءالله دختر قشنگمون به نیمه شش ماهگی رسیده. آره واقعاً... چقدر زود و خوب گذشت.
آخیش چه حس خوبی دارم. الان که دارم برات می نویسم روبروم مثل آدم بزرگا به پهلو خوابیدی و داری آخرین لحظه های خواب شبانگاهیت رو می گذرونی. دیگه کم کم باید بیدار شی و برای یه روز خوب دیگه خودت رو آماده کنی. پریروز بردیمت پیش آقای دکتر و هزار ماشاءالله همه چی خوب بود و 450 گرم وزن اضافه کرده بودی. یعنی الان شدی 7 کیلو و 200 گرم. از امروز هم که دیگه آب و لعاب برنج باید بهت بدم و بریم به سوی یه مرحله دیگه از زندگی قشنگت.
این هم یه عکس قشنگ از هانیای نازنینم توی مطب آقای دکتر...
راستی دیروز دوباره گلسا باباجون و مامان جون رو مجبور کرد که برن تهران. آنقدر زنگ زد و گریه کرد که این بنده خداها طاقت نیاوردن و صبح ساعت 7 رفتن فرودگاه و خدارو شکر تونستن بلیط گیر بیارن. ما هم دوباره تنها شدیم. دیروز صبح بردیمت حموم و کلی آب بازی کردیم و کلی تمیز شدی...
این عکس قبل از حموم رفتنته با این سبد معروفت...
این هم یه عکس قشنگ وقتی که از حموم اومدی...
امروز روز اول ماه رمضونه. چقدر دلم تنگ شده واسه روزایی که روزه می گرفتم. چقدر دلم واسه شنیدن صداری ربنا تنگ شده... چقدر دلم واسه لحظه های اذان مغرب و افطار و حلیم و ... تنگ شده. خدایا به حق عظمت و میمنت این ماه قسمت می دم هر چی که به خیر و صلاحمونه پیش رومون قرار بدی و همه ما رو از لغزش و خطا دور نگه داری. خدای مهربونم هانیای عزیزتر از جونم و تمام بچه های پاک و معصوم دنیا رو به خودت می سپارم و ازت می خوام در پناه خودت حفظشون کنی. الهی آمین.
بار خدایا؛
وسوسه های نفس نگذاشت، جانم در نهر رجب تطهیر شود؛
از در آویختگان درخت طوبای شعبان هم که نبودم؛
ترحم فرما و در دریای رحمت رمضانت مستقرم نما ...