هانیای بداخلاق
گل همیشه بهار مادر سلام
مگه شما نمی دونی جون من به خنده هات وصله؟ مگه نمی دونی من از خنده های قشنگت انرژی می گیرم؟ مگه نمی دونی روز و شبم رو به امید دیدن و شنیدن صدای خنده هات و قهقهه هات می گذرونم؟ مگه نمی دونی... پس چرا دو سه روزه که خنده های قشنگت رو ازم گرفتی و دریغ می کنی؟ چرا من روی توی حسرت داشتن چیزی می ذاری که خودت عادتم دادی؟ چرا با من کاری می کنی که توی خلوتم غصه بخورم؟ نمی دونم چرا دو سه روزه کمی بی تاب شدی و بدقلقی می کنی. همش نق می زنی و کمتر با خودت و اسباب بازیات بازی می کنی. همش دوست داری کنارت باشیم و بازی کنی در غیر این صورت نق می زنی و دمر می شی و سرت رو می ذاری روی پتو و با بغض و چشمای پر از اشک زل می زنی روبروت و صدات هم در نمیاد. اصلاً تحمل دیدن این صحنه رو ندارم. اصلاً دوست ندارم ناتوانیت رو ببینم. امروز کمی بدنت گرم بود. دست زدم روی لثه پایینیت و دیدم کمی باد کرده و برآمده شده. حدس می زنم می خوای دندون دربیاری. این بیتابی کردنات ممکنه نشونه همین باشه. دستم رو زدم روی یخ و کشیدم روی لثه قشنگت و کلی آروم شدی. امیدوارم زودتر این مرحله بگذره و هم خودت و هم من راحت بشیم. بدشانسی که آوردیم اینه که 2 مرداد باید واکسن بزنی و اگه تبت تا اون موقع طول بکشه واکسن زدنت عقب می افته. خدایا به این ماه عزیز قسمت می دم دختر عزیزم رو کمک کنی تا کمتر درد بکشه و به راحتی دندونای قشنگش جوونه بزنه.
این دو سه روزه وقت نکردم وبلاگت رو کامل کنم چون واقعاً وقت کم می آرم. هر چی که بزرگتر می شی وقت بیشتری رو می گیری و انتظار داری باهات بازی کنیم و اگه تنها بمونی شروع به گریه می کنی. جالب اینه که می خوای فقط کنارت بشینیم و وقتی بغلت می کنیم اونقدر دست و پا می زنی که مجبور می شیم بذاریمت توی جات و اون وقته که شروع می کنی به بازی کردن.
روز سه شنبه بعدازظهر بود که تصمیم گرفتیم بهت لعاب برنج بدیم البته با اجازه ای که از دکترت گرفتم. لعابت رو آماده کردم و یه لحظه دیدم با تعجب داری نگاه می کنی و من هم بدون معطلی یه عکس ازت گرفتم...
اولین قاشق رو می خواستم بذارم توی دهن قشنگت که دلم نیومد ثبتش نکنم...
این هم عکسی که بعد از خوردن یه عصرونه حسابی ازت انداختم...
این چند روزه خاله شیرین اینا رفته بودن تبریز و جلفا و .... فکر کنم کلی بهشون خوش گذشته. حیف شد که ما نرفتیم. دلم یه مسافرت اساسی می خواد تا خستگیامو در کنم و روحیه مون عوض شه. ما این مسافرت رو از دست دادیم چون هوا خیلی گرم بود و ترسیدم نکنه خدایی نکرده مریض شی. چند روز دیگه یکی از همکارام بچه هاش به دنیا میاد. دو قلو بارداره و دو تاشون هم پسرن. امیدوارم زایمان راحتی داشته باشه و به سلامتی فارغ شه. به امید خدا وقتی نی نی هاش به دنیا اومدن می برمت تا ببینیشون...
هانیای نازنینم امروز خیلی خسته شدم و بیشتر از این نمی تونم برات بنویسم. الان هم تازه خوابوندمت. پس تا فرصت هست پا شم برم کمی استراحت کنم و بشینم با بابا مهدی مسابقه والیبال ایران و آلمان رو نگاه کنم. تا الان دو ست رو بردیم و جلوییم.
دوست دارم همیشه یادت باشه که کسی هست توی این دنیای به این بزرگی که بالاترین آرزو و انتظارش دیدن کوچکترین و محوترین گل لبخند و شادی روی لبهای دختر عزیزشه.
دوستت دارم و می سپارمت به خدای مهربون.
امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار، شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد.