هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

و باز محرم رسید...

1395/7/24 10:17
نویسنده : آرزو
279 بازدید
اشتراک گذاری

دلیل قشنگ زندگیم...

چشمان زمین دوباره تر خواهد شد
ماه از سر شب بدون سر خواهد شد
تاریخ دوباره به خودش می لرزد
شق القمری بزرگتر خواهد شد . . .

روزها چقدر زود می گذرن... نزدیک هشت ماهه دست به قلم نشدم و یه عالمه حرف تلنبار شده روی دلم داره سنگینی می کنه... این حال و هوای محرم هم که به طرز عجیب و وحشتناکی غم های جمع شده توی وجودم رو متراکم تر می کنه... ای کاش حال دلم کمی بهتر بود... ای کاش بغض گلوم سبک تر بود و ای کاش الان محرم نبود...

هانیا... هانیا.... هانیا... واسه مامان دعا کن... دختر قشنگم که شیرین زبونیات، ادا و اطوارای قشنگکت، چشمای معصومت، دستای کوچولوت، حرفای قلمبه سلمبه ات همه رو مجذوب می کنه تو رو خدا واسم دعا کن... آرامش می خوام... آسایش می خوام... فکر آروم می خوام و در نهایت...

نمی گم امسال سال بدی رو شروع کردم تا به اینجا برسم ولی بیشتر روزها و شبهای امسال غرق در تفکر گذشت. تفکر به آینده... روزهایی که قراره نمی دونم چه اتفاقایی بیفته... تا الانش که به خیر گذشته امیدوارم از این به بعد هم به همین مهربونی و بی اتفاق بد بگذره... داشتن دلشوره بدترین حس دنیاست و بدتر از اون این که عامل این دلشوره لعنتی رو ندونی چیه... آخه آدم عاقل و سالم دیگه چی می خواد وقتی همه چی داره... یه خونه گرم و خوب،یه همسر مهربون، یه بچه سالم...

اصلا بیا بگذریم و به اتفاقت خوبمون فکر کنیم که تعدادش کم هم نبوده... به سر کار رفتن من، مهد رفتن هانیا، عروسی دایی فرشید، تولد گلسا جون، نهمین سالگرد ازدواجمون، نذری دادن خیلی بزرگ توی روز تاسوعا واقعا عالی بود... تولد 32 سالگی من، دانشگاه رفتن من... همه اینا عالی و دلچسب و دلنوازه...

امیدوارم روزای خوبمون کشدارتر از همیشه ادامه داشته باشه و هیچ وقت رنگ تیرگی به خودش نگیره...

هانیا داری توی قلبم می تپی، هر لحظه و ثانیه توی وجودم طنین اسم تو شنیده می شه...

اینم کلی عکس که این چند وقته البته با هزار سلام و صلوات ازت گرفتم...

بعد از کلی شیطنت و بدو بدو بایکووووت شد...

یعنی انقدر بزرگ شدی که نشستی داری نقاشی می کشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یادش بخیر، رستوران عمو علی همون جایی که هانیا عاشق کباب کوبیده اشه... نوش جونت...

اینجا رفته بودیم باغ وحش. ظاهرا که خیلی بهت خوش گذشته بود...

خاله شیرین و مرسانا کوچولو، نفس خاله...

مرسانا، توپولی من...

اینم خودم...

عروسی دایی فرشید...

قربون نماز خوندنت بشم عشق و زندگی...

اینم هانیا در حال تمرین ارگ و خوانندگی...

من و بابا مهدی با قیافه های داغون و خسته...

خاله شیرین و عمو محمد و مرسانای قشنگ- شمال

تیپ پاییزی هانیا...

اینجا داشتی گریه می کردیاااااا....

بابا مهدی نازنین... یار و همراه مسیر زندگی... 

شب تولد گلسای عزیزم... دخترعموی هانیا...

عمو فرهاد و زهرا جون... عمو و زن عموی هانیا...

کیک سالگرد ازدواجمون... مهدی عاشق سورپرایز کردنتم.. همیشه یه ایده نو و جدید توی ذهنت داری...

پسندها (1)

نظرات (2)

سیما
9 آبان 95 12:47
مامانی هانیا جون همه ی عکساتون زیبا بود/ دختر نازتون و هم از طرف من ببوسین
تینا مامان بنیتا
28 آذر 95 18:39
سلام ارزو جان . دختر خیلیییی گل و قشنگی دارین دختر من بنیتام هانیا جونو خیلیی دوس داره ایشالا ک همیشه خوش و موفق باشه مو خوشگلتون. واسش اسفند دود کنین سلام مادر نازنین... ممنونم از لطف و محبتت... کوچیک شماست