هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بازگشت ما بعد از چندین ماه غیبت...

عزیزترینم، فرزندم هانیا... من مادرت هستم … من با عشق، با اختیار، با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد... من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد …  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را، تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود …   تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد … م...
14 شهريور 1396

بدون عنوان

بابا مهدی و هانیا... با دیدن خنده و شادیتون وجودم پر از لذت و عشق می شه... کفشدوزک من... تولد پایان 63 سالگی مادر نازنینم... (مادر بابا مهدی) خنده های شیطنت آمیز ساعت 12 شب... بانوی زیبای رویاهای من... به به سیبی که هانیا بده بهم خوردن داره..... دندون خرگوشی قشنگم...  خیار عشق هانیا... فکر کنم بین من و خیار اولویت با جناب خیار خان...   ...
3 اسفند 1395

و باز محرم رسید...

دلیل قشنگ زندگیم... چشمان زمین دوباره تر خواهد شد ماه از سر شب بدون سر خواهد شد تاریخ دوباره به خودش می لرزد شق القمری بزرگتر خواهد شد . . . روزها چقدر زود می گذرن... نزدیک هشت ماهه دست به قلم نشدم و یه عالمه حرف تلنبار شده روی دلم داره سنگینی می کنه... این حال و هوای محرم هم که به طرز عجیب و وحشتناکی غم های جمع شده توی وجودم رو متراکم تر می کنه... ای کاش حال دلم کمی بهتر بود... ای کاش بغض گلوم سبک تر بود و ای کاش الان محرم نبود... هانیا... هانیا.... هانیا... واسه مامان دعا کن... دختر قشنگم که شیرین زبونیات، ادا و اطوارای قشنگکت، چشمای معصومت، دستای کوچولوت، حرفای قلمبه سلمبه ات همه رو مجذوب می کنه تو رو خدا واسم دع...
24 مهر 1395

روزها همچنان به سرعت در گذرند...

یه حس خوب، یه روز خوب، یه هوای خوب و بهاری... اینا می تونه دلایل ریزش و شارش افکار و هجوم جمله های آشفته فکر و ذهنم باشه... بعد از خونه تکونی و اسباب کشی سختی که داشتیم حتما لازمه یه خونه تکونی هم از وجودم بکنم تا کمی به آرامش برسم... آرامشی که خیلی وقته شاید ماههاست تجربه اش نکردم و حسرت به دلم مونده... پس 1، 2، 3... استارت رسیدن به آرامش......... آخرین پستی که نوشتم مربوط به تولد وجود نازنین دخترم بود... شبی که حسابی خوش گذشت و خاطره شیرینش توی ذهنمون حک شد. بعد از اون اتفاق وحشتناکی افتاد که کلاً زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد و تا مرز فروپاشی پیش برد ولی طبق معمول همیشه با درایت و بزرگواری بابا مهدی و البته فداکاریش همه چی ظاهرا برگش...
7 ارديبهشت 1395

هانیای عزیزم لمس بودنت مبارک...

  ای تمام مادرانه های من تقدیم به نگاه تو ای تمام زیبایی هایم تقدیم به چشمان تو ای تمام بلندی قامتم تقدیم به سرو قامت تو ای در نگاهت تمام درختهای نارون دنیا نهفته ای در نگاهت اقیانوس گسترده ی لاجوردی آرامش ای همه ی کشیدگی گیسوانم تقدیم به تار تار گندمزارین ابریشم گیسوانت ای نرمی و سپیدی صورتت چونان برف  ای همه ی شادی های کودکی و نوجوانی و زندیگم خلاصه در لبخندت ای ضربان هر لحظه قلب مادر ای لطافت نوازش برگ های بید بر دامن زمین شکفته در لمس دستهای کوچکت ای استواری درختهای سپیدار میان باغ  ، فشرده در گام های شمرده ات ای وجودی که عشق را معنایی جدید بخشیدی قبله ای که پ...
28 بهمن 1394

ما دوباره برگشتیم...

به نام دوست که هر چه داریم از اوست... بالاخره طلسم ننوشتنم تموم شد و دست و دلم به سمت دوباره نوشتن رفت... وای خدا چند ماهه نبودم اینجا... چقدر دلم تنگ شده بود... تقریبا 5 ماهه در این خونه قدیمی و آشنارو باز نکردم... توی این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده.... چقدر توی ذهنم شلوغه واسه نوشتن... کلمه ها و جمله ها با هم مسابقه گذاشتن واسه اینکه خودشون رو به نوک انگشتام برسونن و تایپ بشن... از کجا شروع کنم؟؟؟ به ترتیب پیش می رم... بعد از اون روزای تلخ پرواز مامان عزیز، همگی نیاز به یه مسافرت داشتیم... این اتفاق با مسافرت به ترکیه به وقوع پیوست... یه سفر دسته جمعی که واقعا واسه تجدید قوا و روحیه حرف نداشت... کم و بیش خوش گذشت ولی این وس...
21 دی 1394

دردهای نگفته دل بی طاقت من...

هانیای عزیزم سلام... این نامه را در حس و حالی می نویسم که غمی غریب و ناشناخته دلم را فراگرفته است، غم و اندوهم برای توست دخترم. بار دیگر در این شب های تابستانی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و به خاطر تو بنویسم، البته نه از شادی های نگفته ام و نه از غصه های دم نزده ام... بلکه از لبخند آفتابی ات که حتی پاییز را به بهار عمرم مبدل می کند... به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید منِ عاشق، فقط امروز مجال هم صحبتی با تو را داشته باشم، در حالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویاهایم خطی بیندازی... دختر عزیزم... شروع این دلنوشته از پنجمین روز مرداد ماه آغاز شد که مصادف با هیچ روزی نیست... ...
5 مرداد 1394