هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پرواز باباعزیز

به نام خدایی که برای لحظه لحظه عمر بنده هاش برنامه داره... نمی دونم چند روزه که دست به قلم نشدم و فکر و ذهن و دلم کمکم نکرد تا بتونم دوباره بنویسم و بنویسم و بنویسم... الان که مشغولم صدای قرآن قبل از اذان مغرب روز بیست و ششم آبان ماهه و به شدت دلگیرم... جدای از اتفاقاتی که طی این مدت افتاد و نتونستم به موقع ثبت کنم از نظر روحی کم آوردم... همیشه غروب که می شه قلبم می شه اندازه قلب یه گنجشک... کوچیک و کوچیک و کوچیک... برای هیچ چیزی جا نیست جز ... نمی دونم جز چی.... بابا عزیز (پدربزرگ بابا مهدی) از بینمون پر کشید و رفت... رفت و رفت و رفت تا به آسمونا رسید. همون جایی که از اونجا اومده بود... نزدیک به سه هفته از رفتنش می گذره و واقعاً با تم...
27 آبان 1393

بار هم محرم دلگیر اومد...

هانیای شیرین تر از جونم سلام... تا چشم روی هم گذاشتیم یه محرم دیگه از راه رسید و همه شهر لباس عزا بر تن کردند. نمی دونم این ماه چه حکمتی داره که از چند روز قبلش دل آدم حسابی می گیره و غم و غصه های توی دلهامون آماده فوران می شن.... خدایا به بزرگی اسم امام حسین قسمت می دم تمام حاجتمندها رو حاجت روا کنی که یکیشون منم... الان که دارم می نویسم یه آرزوی بزرگ توی سینه دارم و هر لحظه منتظر یه خبرم که بهم داده بشه... انتظار چیز بدیه ولی چاره ای ندارم... همش دارم ثانیه ها رو می شمارم و نگاهم به صفحه موبایلم خشک شده.... اگه خبر خوب بهم دادن که می نویسم ولی اگه بد بود خودم یه جوری با دلم کنار میام... این چند وقته اتفاقات بد زیادی برامون افتاد که مهمت...
30 مهر 1393

هفتمین سالگرد ازدواج مامان آرزو و بابا مهدی

هانیای مهربونم سلام... به قول جاهلای قدیمی بابا گلی به جمالت... هزار الله اکبر به این دختر فهمیده و باکمالاتم... هزار ماشائالله به این خانم همه چیز تموم... من و بابا مهدی مراتب سپاس و قدردانی خودمون رو هزاران بار تقدیمت می کنیم و به خاطر تموم مشکلاتی که این یک ماهه برات به وجود اومد و خداوکیلی به صورت ناخواسته باعث اذیتت شدیم و نتونستیم اونجور که باید و شاید برات وقت بذاریم و شما هم به طور غریزی بزرگ شدی معذرت خواهی می کنیم... بالاخره کارهامون تموم شد و دیروز ظهر یه نفس راحت کشیدیم و مثل بی جنبه ها و ندید بدیدا زدیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم اونم با چی با آبگوشت خوشمزه دستپخت مادرجون... می پرسی قضیه چیه؟ بذار واست بگم که ما با دو تا مدرس...
15 مهر 1393

روز دختر مبارک

ای نور دل زهرا یا حضرت معصومه وی بانوی بی همتا یا حضرت معصومه تو تالی زهرایی چون زینب کبرایی ای مظهر خوبی ها یا حضرت معصومه . . . ولادتت مبارک   تقدیم به هانیای عزیزم... خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا روزت مبارک     ...
9 شهريور 1393

زلزله

هانیای مهربونم سلام هفته ای که گذشت انقدر سخت بود و بدبیاری توش زیاد بود که نمی دونم اصلاً بنویسم یا کلاً فراموش کنم... ولی می نویسم تا بدونی توی زندگی اتفاقای بد هم ممکنه رخ بده و مهم اینه چطوری ردشون کنیم... هفته با زمین لرزه  شروع شد. این چند روزه همش لرزیدیم... شانس قشنگ ما، هر چی زلزله نواحی اطراف میاد، کرمانشاه اولین جاییه که می لرزه... انقدر زلزله اومده و لرزیدیم که تبدیل به عادت شده و از روی حرکت لوستر می فهمیم که خدا دوباره شوخیش گرفته... خلاصه لرزیدن واسمون تبدیل به یه بازی شده... فکر کن زلزله بازی کم کم دارم آماده می شم که ببرمت مهد کودک تا کمی با حال و هوای اونجا آشنا بشی. روز سه شنبه بود که یه ساعت بردمت ولی اصلاً...
1 شهريور 1393

سفر به روستای زیبای لاویج

هانیای عزیزم سلام و صبح بخیر قدرت خدا رو شکر... واقعاً ما آدما چه موجودات عجیبی هستیم و خیلی وقت ها چشمامون رو روی زیبایی های طبیعت می بندیم و از این همه روزمرگی که توی زندگی هامون اتفاق می افته شکایت و ناله می کنیم ... آخه یکی نیست بگه ای بنده خدا پا شو ساک سفر رو ببند و بزن به دل این کوه و بیابان و طبیعت تا ببینی خدا برات سنگ تموم گذاشته... دقیقاً مثل کاری که ما کردیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت. درسته کمی شرایط سخت بود ولی به تحملش می ارزید... ماجرا از اینجا شروع شد که... همه در جریان هستند که ما به قصد رفتن به تهران و دیدار با خانواده عازم سفر شدیم. اگه از شیرین کاری ها و شیطنت های هانیا خانم توی ماشین بگذریم و از این قضیه که چه بلاه...
23 مرداد 1393

گرمای چله تابستون

هانیا گلی مادر سلام... ماه رمضون هم تموم شد و یه هفته هم ازش گذشت و چشم باز کردیم دیدیم شده 11 مرداد. دیگه کم کم داریم به نیمه های تابستون می رسیم و به قول معروف چله تابستون داره خودنمایی می کنه و هوا به شدت گرمه... آدم جرات نمی کنه پاشو از خونه بذاره بیرون. توی هفته ای که گذشت خاله شیرین اینا اومده بودن خونمون و حسابی خوش گذشت. خاله شیرین و عمو محمد و خاله حدیث و خاله زهرا (خواهرشوهرهای خاله شیرین) مهمونمون بودن و چند روز معنی تنهایی رو فراموش کردیم. حسابی خوردیم و تفریح کردیم و گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر شما از خجالت همه دراومدی و دیروز راهیشون کردیم رفتن. توی این دو سه روز پدری از من درآوردی اون سرش ناپیدا... اولاً همش نق و گری...
11 مرداد 1393