هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

شب تولد عاشقانه هانیا

نازنین دلبر مادر سلام بالاخره همه زحمتامون نتیجه داد و به شب قشنگ تولد تنهاترین و پرنورترین ستاره آسمون زندگیمون رسیدیم... وای که چه شب قشنگی بود و من چقدر به وجود نازنینت افتخار کردم... دلم می خواست پیش چشم همه سجده شکر به درگاه خدا بذارم و کوچکی و بندگی خودم رو در قبال این نعمت بزرگی که خدا بهم داده ثابت کنم... هانیای من، به اندازه تمام قشنگی های دنیا، به اندازه وسعت هفت آسمون دوستت دارم. تولد یک سالگیت مبارک... این هفته هفته پر استرس و جالبی بود. از اول هفته که درگیر سفارش کیک و وقت آتلیه و دعوت مهمونامون و ... بودیم. آخرای هفته هم که خاله و دایی و عمو محمد و عمو فرهادینا از تهران اومدن و هر چی به روز پنجشنبه نزدیک می شدیم استرس من هم...
10 بهمن 1392

عاشق تر از همیشه

سلام هانیا جان دختر رویاهای من، دیرگاهیست برایت مطلبی ننوشته ام، از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان در این روزها که برای همیشه کنارم هستی و دستان کوچکت نوازشگر صورتم است و خنده های بی غرورت را با احساس ناب کودکانه ات به من هدیه می دهی، دلتنگی ام کمتر و کمتر شده است. اگر احوالاتم را در آخرین روزهای اولین ماه این زمستان سرد بخواهی باید لمس کنی کلماتی را که برایت می نویسم و دست بکشی بر گونه های خیسم تا بفهمی این اوقات را چگونه با تو نفس می کشم، تا بدانی شبهایم را با تو چراغانی می کنم... عزیز دلم ... در این روزها که تنهاترین همبازیت شده ام، به دور از هر غرابتی به قرابتمان فکر می کنم، از داشتن تو احساس شادی زایدالوصفی دارم، حتی گاهی خدا ...
24 دی 1392

آماده شدن برای تولد

دختر شیرین تر از عسلم سلام الان که دارم برات می نویسم ساعت نزدیک یک نصفه شبه و چند دقیقه بیشتر نیست که به خواب ناز رفتی و خونه دوباره سوت و کور شده. البته بعضی وقت ها این سکوت خونه بدجوری دلچسب می شه و الان از همون موقعیتای لذتبخشه که باعث آرامش من و بابا مهدی شده... آخه وروجک نیم متری تو مگه ماشاءالله چقدر انرژی داری که از صبح تا شب هی ورجه وورجه می کنی؟ من که وسطای روز که می شه کم میارم و اگه یه استراحت نکنم تا آخر شب نمی تونم پا به پات بازی کنم و به کارات رسیدگی کنم... این چند روزه که از مسافرت برگشتیم خیلی زود گذشت و حسابی درگیر آماده شدن برای اولین تولدتیم... دختر عزیزم یک سالگیش داره تموم می شه و روز به روز بزرگتر و شیرین تر از قبل...
14 دی 1392

خاطرات سفر

دخترک عزیزم سلام آخ که چقدر دلم برای خونه کوچولو و قشنگمون تنگ شده بود. واقعاً اینکه می گن هر جای دنیارو بگردی و هر چقدر بهت خوش بگذره هیچ جا خونه خود آدم نمی شه راست گفتن... دیروز بعد از حدود دو هفته که از خونمون دور بودیم برگشتیم و امروز می خوام وبلاگ دختر عزیزم رو کامل کنم... از روزی که می خواستیم بریم شروع می کنم... پنجشنبه 21 آذر ماه بود و پروازمون ساعت 7:30      بعداز ظهر... از شب قبلش همش مشغول بستن چمدون بودم و به قول بابا مهدی نصف وسایل کمدها رو توی یه چمدون فسقلی جا دادم. آخه برای اولین بار بود که بدون دغدغه مرخصی گرفتن می خواستیم بریم مسافرت. پنجشنبه صبح بابا مهدی ساعت 7 از خونه رفت بیرون تا به کارهاش برسه و این...
4 دی 1392

تب و تاب مسافرت

وروجک شیطون مادر سلام خدا رو شکر این ماه هم همه چیز به خوبی پیش رفت و 300 گرم به وزنت اضافه شد و هزار ماشاءالله جواب آزمایش خونت هم نرمال بود و آقای دکتر حسابی خیالم رو راحت کرد و بهم گفت که کارم رو دارم خوب انجام می دم. روز یکشنبه رفتیم آزمایشگاه و آزمایش خون و ادراری که دکتر برای این ماه نوشته بود رو انجام دادیم ولی متأسفانه آزمایش ادرارت عودت داده شد چون نمونه به خوبی نتونستم ازت بگیرم و پر از باکتری بود. ان شاء الله بعد از اینکه از تهران برگشتیم دوباره ازت نمونه می گیریم... خلاصه امروز جواب آزمایش خونت اماده شده بود و رفتیم پیش دکتر و بقیه مطالب... این هم عکسی که موقع نمونه گیری بابا مهدی ازت انداخت... قربونت برم که صبوری و موقع درد ...
20 آذر 1392

قرعه کشی جام جهانی 2014 برزیل

هانیای نازنینم سلام الان  که دارم برات می نویسم پخش مستقیم قرعه کشی جام جهانی 2014 برزیل و بابا مهدی نشسته پای تلویزیون و هر چی بهش می گم تلویزیون رو کم کنه گوشش بدهکار نیست که نیست... شما هم که بعد از کلی شیطنت و ورجه وورجه رضایت دادی بگیری بخوابی تا من یه استراحتی بکنم و یه ساعت دیگه بریم خونه خاله آناهیتا دیدن نی نی قشنگش که تازه به دنیا اومده و اسم قشنگ آروشا رو براش انتخاب کردن... این چند روزه اتفاقات خوبی برامون افتاده... پریشب کلی مهمون داشتیم. خاله اورانوس و دخترای گلش (خاله مونا و اریکا) و همسر مهربون و دوست داشتنیش عمو محسن، خاله نسرین و عمو رضا، عمو فرهاد و زهرا جون و گلسای عزیزم، مامان عزیز، مامان جون و بابا جون و خودمون...
16 آذر 1392

خونه نشینی مامان آرزو

دختر 10 درصد محترمم سلام  دیدی بالاخره خونه نشینم کردی؟ آخه مگه من چی کار کرده بودم که سر ناسازگاری داشتی؟خیالت راحت شد؟ مگه نمی دونی چی شده؟ بذار واست تعریف کنم... هانیای گلم، دو ماه از روزی که برگشته بودم سر کار می گذشت و به خیال خودم هر روز اوضاع بهتر می شد. فکر میکردم داری به شرایط زندگیمون عادت می کنی ولی زهی خیال باطل... نمی دونستم انقدر وابستم هستی که داره بهت سخت میگذره... هر وقت زنگ می زدم خونه یا صدای نق زدنات می اومد یا داشتی گریه میکردی... شانس بد من فقط از دست خودم غذا میخوری و اوضاع صبحونه و نهارت هم معلوم نبود، با درنظر گرفتن تمام این شرایط و بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، تصمیم گرفتم مثل مادرای فداکار بشینم توی خونه ...
9 آذر 1392