هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

آماده شدن برای تولد

1392/10/14 0:54
نویسنده : آرزو
370 بازدید
اشتراک گذاری

دختر شیرین تر از عسلم سلام

الان که دارم برات می نویسم ساعت نزدیک یک نصفه شبه و چند دقیقه بیشتر نیست که به خواب ناز رفتی و خونه دوباره سوت و کور شده. البته بعضی وقت ها این سکوت خونه بدجوری دلچسب می شه و الان از همون موقعیتای لذتبخشه که باعث آرامش من و بابا مهدی شده... آخه وروجک نیم متری تو مگه ماشاءالله چقدر انرژی داری که از صبح تا شب هی ورجه وورجه می کنی؟ من که وسطای روز که می شه کم میارم و اگه یه استراحت نکنم تا آخر شب نمی تونم پا به پات بازی کنم و به کارات رسیدگی کنم...

این چند روزه که از مسافرت برگشتیم خیلی زود گذشت و حسابی درگیر آماده شدن برای اولین تولدتیم... دختر عزیزم یک سالگیش داره تموم می شه و روز به روز بزرگتر و شیرین تر از قبل می شه. برای روز پنج شنبه سوم بهمن وقت آتلیه گرفتم... البته تولدت دوم بهمن ولی چون روز چهارشنبه است و تولدت روپنج شنبه می گیریم برای اون روز رزرو کردیم... امروز هم رفتیم مدل های کیک دیدیم و از بین چند تا قراره یکیش رو سفارش بدیم... کادویتولدت روهم سفارش دادم که امیدوارم برای اون روز آماده بشه... البته چون اولین سالروز به دنیا اومدنت رو زیاد به یاد نخواهی آورد و ممکنه از شلوغی یه تولد بزرگ بترسی من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم امسال در حد یه جشن و مهمونی خودمونی و خانوادگی برگزار کنیم ولی قول می دم اگه عمری بود سال بعد و به افتخار دو سالگیت یه جشن باشکوه برات بگیریم... خلاصه باید چند تا گل سر و تل سر هم که به رنگ لباس های آتلیه ات بخوره بگیرم... باید مهمونام رو دعوت کنم... خاله شیرین و عمو محمد و دایی فرشید هم قراره زحمت بکشن و از تهران بیان... باید وقت آرایشگاه واسه خودم و خاله بگیرم آخه قراره ما هم با شما توی آتلیه عکس بگیریم... خوشبختانه شام توی رستوران سرو می شه و هماهنگی هاشو بابا مهدی قراره انجام بده پس با خیال راحت و بدون اینکه نگران درست کردن شام باشیم روز پنجشنبه به کارای خودمون می رسیم... راستی روز چهارشنبه که دقیقاً روز قشنگ تولدته باید واکسن هم بزنی... امیدوارم زیاد بی حال نشی و توی عکسات لبخندهای قشنگت رو داشته باشی.

بگذریم...

راستی هانیای گلم دارم از عمه مهین و مژگان جون بافتنی یاد می گیرم تا بتونم برات لباس های قشنگ ببافم. اولین چیزی که باهاش شروع کردم یه شلوار خیلی بامزه و قشنگه که کم کم داره به آخراش می رسه و خداییش چیز قشنگی از آب دراومده... البته جنابعالی زیاد همکاری نمی کنی و فقط وقتی می تونم ببافم که خوابیدی و همین موضوع سرعتم رو خیلی کم کرده ولی از قدیم گفتن کاچی به از هیچی...

خاله هستی هم که هفته پیش رفت بندرعباس و این بار زیاد ندیدیمش چون ما مسافرت بودیم و زیاد با هم نبودیم... دلم براش خیلی تنگ شده بود و مثل همیشه ما رو شرمنده خودش کرد و با خودش برای شما کادو آورده بود. ان شاءالله بتونیم خوبی هاشو برای نی نی که در آینده میاره جبران کنیم. 

عمو فرهاد اینا هم یه چند روزی هست که اومدن و البته طبق معمول گلسا حسابی سرما خورده. روزاول خیلی می ترسیدم که تو هم سرما بخوری چون گلسا همش می اومد پیشت و با هم در تماس بودید. تا الان که به خیر گذشته و علایم سرماخوردگی نداری. عمو فرهاد هم حسابی درگیر سرماخوردگیه و دیروز مجبور شد برای مهارش آمپول بزنه... فکر کنم یکشنبه بر می گردن تهران و دوباره تنها می شیم. هوا هم که حسابی سرد شده و سه چهار شب پیش برف اومد ولی زیاد نبود و زود آب شد. 

این هفته ای که داره شروع می شه حسابی سرم شلوغه... اول اینکه روز یکشنبه باید میکس تازه فیلم عروسیمون رو بگیریم. روز دوشنبه جواب کمیسیون اداره کار میاد... از نظر کاری هم این هفته کلی شلوغ پلوغه و احتمالاً ما بابا مهدی رو کمتر می بینیم... 

این بود مشروح اتفاقت و وقایع 10 روز گذشته... و حالا می رسیم به بخش عکس ها...

این هم یه مدل جدید از نوع خوابیدنت...

 

 این هم یه عکس که قیافه تخس و شیطونت رو نشون می ده و وقتی ازت انداختم که داشتیم می رفتیم کادوی تولدت رو انتخاب کنیم...

این هم یه عکس از قیافه متعجبت پشت فرمون که داشتی یه نی نی رو با چشمات دنبال می کردی...

این عکس رو با باباجون انداختی وقتی که داشتید می رفتید دنبال مادرجون (مادرجون رو از خونه مامان عزیز بیاریدش)... لباسی که روی بلوزت پوشیدی رو بابا مهدی از بازار تهران واست خریده که وقتی می پوشی خیلی بامزه می شی...

این عکس هم قشنگی موهات رو نشون می ده البته هر کاری کردم نتونستم پاهای بابا مهدی رو پاک کنم...

 بعدازظهر داشتیم با بابا مهدی صحبت می کردیم و هر دومون هم نظر بودیم که روزها خیلی زود داره می گذره و اصلاً نمی فهمیم صبح کی شب می شه... امیدوارم هر روزمون به شادی بگذره و بیشتر از روز قبل شاهد پا گرفتن و قهقهه های قشنگت توی خونه کوچکمون باشیم.

زیبای من، خیلی خسته ام و سردرد هم حسابی کلافه ام کرده. اگه اجازه می دی کم کم آماده خوابیدن بشم تا بتونم صبح باهات سر و کله بزنم. مراقب خودت باش و این رو بدون قلبم توی هر تپش اسم قشنگت رو به تمام وجودم پمپاژ می کنه... قشنگیهات رو ازم نگیر و اجازه بده با بوی تن کوچولوت زنده بمونم. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله شيرين
14 دی 92 8:00
سلام عزيز خاله دلم خيلي برات تنگ شده و بي صبرانه منتظرم كه بيام اونجا و بغلت بگيرم و بوست كنم. مراقب دنياي شيشه اي مهربونيات باش.
سارا
14 دی 92 13:47
به نام خداي مهربوووووون.... سلااااااامممممم ماماني و ناز دختر خوشگل...هانياخانوم نازنين، الهي كه به سلامتي و با نهايت انرژي همه ي كاراتون به خوبي پيش بره...باورم نميشه كه داره يكسال از تولد هانيا جونم ميگذره... به قول علامه جعفري،علت اينكه زمانمون سريع ميگذره و بي بركت به نظر ميرسه دور شدنمون از طبيعت هست...واقعا زووووود ميگذره... از همين جا روي ماه هانيا جونم و مامانشو ميبوسمم هوار بار.... اگر كاري كمكي هم از دست من براومد بگيد...مثلا اگه خريدي كاري داشتيد من تهيه ميكنم و ميدم به خاله ... مثلا بال فرشته...تم...يا هر چيز ديگه اي كه وقت خريدشو پيدا نكرديد..نزديك بوديم دسرهم درست ميكردم براتون... راستي شما كه تهران بوديد شوهر من ماموريت بود و منم در به در ..وگرنه خيلي دوست داشتم زيارتتون كنم و قدم سر چشم ما بگذاريد...آخرش هم فكر كنم اين دختر بره دانشگاه و من آرزو به دل ديدنش بمونم
خاله هستی
21 دی 92 15:38
سلام عزیزم گل گل ناز من خدا پشت و پناهت چه عکسای قشنگی دارییییییییییییییییییییییییی ای جانم ماچ ماچ
مامان محیا
10 بهمن 92 16:28
عسل خانم چ موهای خوش رنگی داری