هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

روزها همچنان به سرعت در گذرند...

1395/2/7 10:26
نویسنده : آرزو
409 بازدید
اشتراک گذاری

یه حس خوب، یه روز خوب، یه هوای خوب و بهاری... اینا می تونه دلایل ریزش و شارش افکار و هجوم جمله های آشفته فکر و ذهنم باشه...

بعد از خونه تکونی و اسباب کشی سختی که داشتیم حتما لازمه یه خونه تکونی هم از وجودم بکنم تا کمی به آرامش برسم... آرامشی که خیلی وقته شاید ماههاست تجربه اش نکردم و حسرت به دلم مونده... پس 1، 2، 3... استارت رسیدن به آرامش.........

آخرین پستی که نوشتم مربوط به تولد وجود نازنین دخترم بود... شبی که حسابی خوش گذشت و خاطره شیرینش توی ذهنمون حک شد. بعد از اون اتفاق وحشتناکی افتاد که کلاً زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد و تا مرز فروپاشی پیش برد ولی طبق معمول همیشه با درایت و بزرگواری بابا مهدی و البته فداکاریش همه چی ظاهرا برگشت به حالت قبلی ولی افسوس و صد افسوس که خیلی وقتا خیلی از ماها قدر چیزای خوب و باارزشی که داریم رو نمی دونیم و با حماقت ترک خورده و شکننده اش می کنیم... مثل من بچه بازی های احمقانه من... این خیلی عالی و خوبه که کوه و تکیه گاهی با نام واقعی مرد مثل مهدی من در کنارت باشه تا هر وقت خواستی خستگی هاتو بذاری زمین و فارغ از گردش ایام و روزگار با خیال راحت، سبک مثل پر سرت رو بذاری روی شونه های قوی و محکمش و غرق رویا بشی... چشماتو ببندی و پرواز کنی... جسمت رو بذاری روی همین زمین و با دلت به عرش برسی... همون جایی که غیر از خودت و خودش کسی نباشه... اونجا دیگه آخر دنیاست... از چی خجالت می کشی؟؟؟ چرا معطلی؟؟؟ آغوشت رو باز کن و با تمام وجود توی وجودش غرق شو... شیرین ترین حس دنیارو تجربه کن، انقدر شیرین که دلت رو بزنه...

خلاصه گذشت  تا رسیدیم به برگشتن من به اداره بعد از 3 سال دوری از محیط کار... اینم جزو اون اتفاقایی بود که به شدت حال دلم رو خوب و ارغوانی کرد... دوباره اعتماد به نفس از دست رفته کم کم برگشت و دوباره اون حس پوچ بودن از وجودم فرار کرد. مشغول کار شدم و دوستای قدیمی و همکارای تازه وارد و ... همه چی خوب پیش می رفت و به موازات اون کارای خونه ای که خریده بودیم هم در حال تموم شدن بود. نزدیک عید هم بود و همه چی دست به دست هم داده بود تا کلا به یه احوال نو و تازه برسیم... خونه نو، زندگی نو، وسایل نو، سال نو ... 20 اسفند سالگرد بابا بود. وارد 24 سالی شدیم که سایه پدر روی سرم نیست و به اصطلاح بقیه طعم تلخ یتیمی رو برای بارها و بارها و سالها و سالهای متمادی می چشم... واقعا تصویر خاصی از بابا توی ذهنم نیست فقط می تونم یه گلایه کوچک از خدا داشته باشم و اونم اینکه برای بی پدر شدن 8 سالگی خیلی خیلی سن پایینیه... خوش به حال اونایی که سایه پدر روی سرشون و الهی که همیشه مستدام باشه...

 دو سه روز قبل از عید ما اسباب کشیمون شروع شد... یا خدا... پروسه ای که کمی طول کشید ولی لذتبخش بود... تمام کارا به پای خودمون بود و با جون دل داشتیم تمیز می کردیم و می چیدیم و می خریدیم و می خندیدیم و دعوا می کردیم و ... و در نهایت بالاخره تموم شد...

اینم اون خونه ای که همیشه آرزوشو داشتیم که مال خودمون باشه... خونه عشق و امید ما....

دیگه بعد از عید اتفاق خاصی رخ نداد تا 30 فروردین که سالگرد مامان از راه رسید... وارد یازدهمین سال شدیم و دوست ندارم درباره نبودن مامان فکر کنم. به شدت داغدارشم و دلم بی نهایت هواشو کرده. امیدوارم هیچ کس طعم تلخ بی مادری رو به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی نچشه...

بگذریم... امسال عید هوا به شدت عالی بود... رگبارای بهاری فراوون، بوی گل و یاس و نم و علف تازه و رطوبت و خلاصه هزار بهونه دیگه واسه اینکه حال آدما رو عوض کنه... شبا دوچرخه سواری و روزا رقصیدن به سازی که هانیا می زنه و هزار و یک حالت دیگه...

دخترم... الان که دارم برات می نویسم سر کارم... امروز که داشتم میومدم بیدار شدی و اصرار می کردی که شما رو هم با خودم بیارم اداره... آخه من فدای اون قد و بالات بشم... آخه من دور اون وجود قشنگت بگردم... آخه من پیش مرگ خنده های نازت بشم که وقتی می خندی دنیا مال منه... نمی تونم بیارمت با خودم. دو سه روزی می شه که گوشت درد می کنه و شما هم که فیلمت زیااااااد داری فرمانروایی می کنی... همش تقاضای بغل و عشوه و ناز و ادا... خودم همشو خریدارم با جون و دل...

اینم چند تا عکس از شیرین کاریات و مهدکودک و عکسای مرسانای عزیزم که دردش به قلبم....

بابا مهدی در حال تاب سواری توی پارک جلوی در حیاط...

فدای این موهای خوشرنگ بشم من...

عاشق این عکستم مهسان من...

من و هانیا توی آسانسور...

فدای اون دندونات بشم ...

حالا نوبت عکسای مرسانای نازنینم...

قربون چشمای خندونت می شم خاله فدات بشه الهی...

مرسانا توی جعبه عروسکش... وروجک خودت عروسکی...

با این لبای کوچولو چی می خوای بگی؟؟؟؟؟؟؟؟

اینم دو تا عکس هانیا که توی مهدکودک انداخته....

جشن شیر توی مهدکودک... دورت بگردم که با اون دستای کوچولوت بطری شیر گرفتی... هانیاااااا عاشقتم... به قول خودت من عاشق شما هستم...

اینم شیرینیایی که خودم درست کردم...

اینم عکس شیرین عزیزم... خواهر نازنینم...

و زندگی ما همچنان ادامه دارد...  

پسندها (1)

نظرات (0)