هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

واکسن پایان 18 ماهگی

آهای دختر نازنین مادر سلام آی سرم... آی دستم... آی کمرم ... آی.... و این آه و ناله همچنان ادامه دارد... فکر می کنی الان که دارم برات می نویسم ساعت چنده؟ بله عزیزم درست حدس زدی ساعت 6:15 صبح روز یکشنبه 28 روز از ماه مبارک رمضونه. فکر نکنی از سر خوشی و شادی این موقع صبح دارم می نویسم نه خیر اصلاً از این خبرا نیست... ساعت 5:15 دوباره آژیر قرمز توی خونه ما به صدا دراومد و من و بابا مهدی چنان خوردیم تو در و دیوار که نگو تا تازه فهمیدیم دختر کوچولوی ما هوس فرمودند یه عرض اندامی بکنند و قدرتی به رخ بکشونند. من هم که مظلوم عالم، چاره ای جز بیدار شدن نداشتم و طبق معمول باید چوب کبریت لای پلکام می ذاشتم تا بتونم چشمام رو باز نگه دارم و خلاصه همو...
5 مرداد 1393

شب قدر

هانیای مادر سلام تیک... تاک... تیک... تاک... این صدای کشدار ثانیه شمار ساعت دیواری داره کلافه ام می کنه. مغزم خالیه خالیه اما امان از دل پر دردم. هر چی دارم تمرکز می کنم بتونم چیزی بنویسم نمی شه ولی تا میام از نوشتن دست بکشم هجوم کلمات بیچاره ام می کنه. می خواستم بگیرم بخوابم و بهونه اش رو بکنم هانیا ولی دلم نیومد. خدایا چی کار کنم؟ خدایا جز تو پناه به کی ببرم؟ خدایا قول می دی جواب آرزوهام و خواسته هام رو بدی؟ خدایا جز تو کسی رو ندارما... دست خالی برم نگردونی... دوست دارم یه امشب رو فریاد بزنم و ازت تقاضای بخشش داشته باشم... از اینکه کسی صدای فریادم رو بشنوه و یا حتی اشکای صورتم رو ببینه خجالت نمی کشم. رسم و رسوم قرآن به سر گرفتن رو بلد ن...
28 تير 1393

شیطنت های دردسرساز هانیا

هانیای مادر سلام خدایا به تمام مادرای دنیا صبر بده تا بتونن با شیطنت های گاه وبیگاه فرشته های کوچولوش کنار بیان... ایکاش یه ذره فقط یه ذره به عواقب کارهایی که میکنی فکرمی کردی تا کمتر اسباب ناراحتی ونگرانی ما رو درست کنی... حتماً می پرسی چرا؟ مگه چی کارکردی؟ پس لازم شد از اول ماجرا رو برات تعریف کنم... دیروز بعدازظهر دلم خیلی هوای مادرم رو کرده بود. دیدم روز پنجشنبه شده و مادرم همین دور و برا داره صدام می کنه. تصمیم گرفتم کمی حلوا درست کنم به نیت مامان عزیز از دست رفته ام و شادی روح تمام اموات.دست به کار شدم و خلاصه جاتون خالی چه حلوای خوبی از آب دراومد. بابا مهدی هم زحمت کشید وبرد پخش کرد. بابا جون و مامان جون هم خونمون بودند. شام یه ...
20 تير 1393

وقتی لمست می کنم

هانیای مادر سلام دخترکم، سی و سه روزی می شود که به تو سر نزده ام، هر چند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی برای تو مبدل نموده ام و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام که در پی دخترکی می روم از جنس خودم، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم. عزیز مادر... در این روزها که یک سال و شش ماه از عمر باارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را تقریباً می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال رسیدن به خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم که نباید حتماً برایت بنویسم، همین قدر که دست...
8 تير 1393

بدون شرح

دختر عزیزم سلام... بهونه ای برای نوشتن نداشتم. دلم یه دفعه برات تنگ شد و گفتم یه سری به وبلاگت بزنم... دیروز بردمت  جشن پیش دبستانی یه مهدکودک... فکرکنم کلی بهت خوش گذشت چون خیلی خندیدی و بازی کردی و دست زدی و رقصیدی...  راستی توی این برنامه من و بابا مهدی  توی مسابقه شرکت کردیم و اول شدیم. مسابقه از این قرار بود  که سه زوج رو انتخاب کردند و قرار شد خانم ها روی تخته وایت برد نقاشی از همسراشون بکشن که من اول شدم... هورا... جایزه اش هم یه شاخه گل بود. اگر بدونی چه طرحی از بابا مهدی کشیدم.همه سالن از دیدنش از شدت خنده منفجر شدن و کلی برامون دست زدند و هورا کشیدند. دیروز تولد عمو فرهاد (بابای گلسا) بود و ایشون وارد 38 س...
2 خرداد 1393

شمارش معکوس

ستاره قشنگم، دختر نازنینم سلام بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا دوباره برای مهربون ترین و لجبازترین دختر دنیا مطلب بنویسم. مطلب که چه عرض کنم اتفاقاتی که این چند روزه افتاده رو می خوام به دست تاریخ بسپارم و حک کنم. مهمونامون اومدن و رفتن و چه زود گذشت. دو سه روزی حسابی سرگرم بودیم و میزبان خاله شیرین و عمو محمد بودیم. یه اتفاق خیلی خوبی هم که افتاد این بود که بالاخره خاله سارای مهربون و همسر عزیزشون رو هم زیارت کردیم. خاله سارا این رو بدون اینجا همه دوست دارن و مخصوصاً پدر و مادر آقا مهدی حسابی ازت تعریف کردن. من و هانیا و مهدی هم که از قبل ارادت داشتیم و با دیدنتون بیشتر از پیش دوستتون داریم. باز هم شرمندمون کردید و بابت کادوی خیلی خیلی ق...
29 ارديبهشت 1393

اسباب کشی

همراه روزهای خوبم سلام نمی دونم چرا همیشه فصل بهار خیلی دیر و کشدار می گذره... انگار یه عمر از عید گذشته و هنوز تو نیمه های اردیبهشت ماهیم... زیاد این روزها رو دوست ندارم. به شدن خسته ام چون دارم وسایل خونمون رو جمع و جور و بسته بندی می کنم تا اگه خدا بخواد اول خرداد ماه بریم خونه جدید و بزرگمون. بالاخره می تونی توی یه فضای بزرگ هر چقدر که دوست داری بدو بدو کنی و شاد باشی و هوار بکشی... حس غریبی دارم. از یه طرف خوشحالم که داریم می ریم و می تونیم اولین قدم رو برای استقلال کامل برداریم ولی از یه طرف هم خیلی خیلی ناراحتم که مادر جون و پدر جون تنها می مونن. شوخی نیست جایی نزدیک هفت سال زندگی کنی و بعد از این همه اتفاقات خوب و بدی که افتاده او...
22 ارديبهشت 1393