هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

اسباب کشی

1393/2/22 9:05
نویسنده : آرزو
555 بازدید
اشتراک گذاری

همراه روزهای خوبم سلام

نمی دونم چرا همیشه فصل بهار خیلی دیر و کشدار می گذره... انگار یه عمر از عید گذشته و هنوز تو نیمه های اردیبهشت ماهیم... زیاد این روزها رو دوست ندارم. به شدن خسته ام چون دارم وسایل خونمون رو جمع و جور و بسته بندی می کنم تا اگه خدا بخواد اول خرداد ماه بریم خونه جدید و بزرگمون. بالاخره می تونی توی یه فضای بزرگ هر چقدر که دوست داری بدو بدو کنی و شاد باشی و هوار بکشی... حس غریبی دارم. از یه طرف خوشحالم که داریم می ریم و می تونیم اولین قدم رو برای استقلال کامل برداریم ولی از یه طرف هم خیلی خیلی ناراحتم که مادر جون و پدر جون تنها می مونن. شوخی نیست جایی نزدیک هفت سال زندگی کنی و بعد از این همه اتفاقات خوب و بدی که افتاده اونجا رو ترک کنی. خونمون با اینکه خیلی کوچیک بود ولی سرشار از خاطراته... ولی خوبی آدما می دونی چیه؟ اینه که گذشت زمان خاطرات رو کم رنگ می کنه و به تاریخ می سپاره... امیدوارم خونه جدید خوش یمن باشه...

راستی فردا دو تا مهمون البته چهار تا مهمون خوب داریم. خاله شیرین و عمو محمد می خوان بیان بهمون که نه به تو سر بزنن و خاله سارا و همسر مهربونشون هم می خوان تشریف بیارن شهرمون رو ببینن. حتماً این بار اگه قسمت باشه باید خاله سارای مهربون رو ببینیم...

هانیای عزیزم...

روزها داره می گذره و هر چی بیشتر شب و روز جاهاشون رو عوض می کنن شیرینی زندگی ما با شیرین کاریهای شما بیشتر و بیشتر می شه... کاری نمونده که انجام نداده باشی... از در می ری از پنجره میای تو، توی کمد دیواری می ری...(فکر نکنی دارم دروغ می گم، اینم سندش)...

ولی کمی نگرانم... نمی دونم چرا وقتی می برمت پارک یا وقتی بچه ها رو می بینی سریع میای بغلم و نمی تونی باهاشون بازی کنی... می گم نکنه همین جوری بمونی ولی همه می گن خوب می شی. خلاصه کارم شده صبح ها ببرمت پارک تا بچه ها رو ببینی و باهاشون بازی کنی ولی امان از کارهای جنابعالی... تازگی ها هم که عاشق گنجشک ها شدی و وقتی می بینیشون همین جوری ل می زنی بهشون و با دستات نشونشون می دی و با خودت حرف می زنی...

الهی فدای اون زیر لب حرف زدنات بشم که یه دنیا واسم مفهوم داره... هانیای مادر، عشق من، من بی تو نفسم می گیره... من بدون وجود تو هیچم، تو عشق مقدس زندگی من و بابا مهدی هستی، نکنه یه وقتی مراقب مهربونیات نباشی و فراموش کنی نفسم به نفسات بنده... مراقب خودت باشیا...

فردا روز تولد امام علی (ع) و روز پدر... ما که پدر نداریم بهش تبریک بگیم ولی یه فاتحه که می تونیم برای شادی روح پدرم و همه پدرایی که نیستن ولی یادشون باهامونه بخونیم... پدرای مهربون، آقایون محترم روزتون مبارک...

کم کم باید پا شم و بیدارت کنم تا کمی خونه رو تمیز و گردگیری کنم فردا پیش خاله شیرین اینا آبروریزی نشه. روی میز تلویزیونمون یه وجب خاک نشسته و جای انگشتای چرب و چیلی عروسک قشنگم هم تزئینش کرده...

این هم جدیدترین عکسای هانیای عزیز مادر...

اینجا دم در خونمونه. فاصله پارک تا خونه پنج دقیقه بیشتر نیست ولی با قدم های هانیا خانم از بس همه جا سرک می کشه و در خونه مردم داد و بیداد راه می اندازه نیم ساعت طول می کشه...

توی این عکس هم هانیای خودشیفته من داره کفشا هاشو بازرسی می کنه و میدونید بعد از این نگاه عمیق چی کار کرد؟ یه دفعه حمله کرد سمت کفشاش و به سرعت برق از پاش درآورد و نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد یعنی من به هر چی بخوام می رسم... تکلیف من با این خانم چی می شه؟

توی این عکس هم که تشریف برده بالای سرسره نشسته و زل زده به من... قربون اون چشمای گرد قشنگت بشم من...

این عکس همونیه که زل زدی به گنجشک ها و داری بهشون فکر می کنی...

تازه بعد از اینکه از پارک برمی گشتیم از این وروجک استفاده ابزاری کردم و رفتم نون بخرم... مردم وقتی می دیدن هانیا بغلمه دلشون واسم می سوخت و بدون نوبت بهم نون می دادند. به همین راحتی... می دونم خیلی بدجنسم ولی به خدا من ازشون نخواستم و توی نوبت خودم بودم ولی چه کنم که مردم ما خیلی مهربوننننن.....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله شيرين
22 اردیبهشت 93 13:16
هانيا اين كارارو مي كني مي يام قورتت مي دما.
سارا
22 اردیبهشت 93 13:56
سلااااممم خواهر...شرمنده ميكنيد منو به خدا ...ممنون كه قابل ميدونيد و به يادم هستيد...انشالله اگه مزاحم برنامه هاي شما نباشيم حتما يه گردش مشترك هماهنگ ميكنيم و خدمت ميرسيم... الهي منم بچه بودم همينجوري مثل هانيا بودم و جوجه ها رو(اون وقتا تو تهران مرسوم بوده تو بعضي كوچه ها جوجه طلايي راه بره)خيلي دوس داشتم..زيادم با بچه هاي غريبه ي پارك ارتباطم خوب نبود...الان از خانوممم مهندس بپرسيد...فقط دو دارن يه لحظه من ساكت باشم ...با يه نفر گرم نگيرم و ... هزار ماشالله خيلي گرم و سمپاتيكه اتفاقا... راستي منم موقعي كه داشتم خونه اولمو ترك ميكردم همين حالو داشتم و يه روز نشستم تو پذيرايي و زار زار گريه كردم...واسه كلي از اولين هايي كه با همسرم تو اون خونه تجربه كرديم...مخصوصا اولين دعواها انشالله به خير و خوشي و سلامتي كم كم به منزل دلخواهتون تشريف ببريد و لحظالت پر از سلامتي و شادي و بركت توي اون خونه براتون رقم بخوره...اگرم كمك لازم داشتيد من دربست در خدمتم...روي ماه خودتونو ناز دختر خوشگلتونو ميبوسم هواااارررر باررر
Amu karim
20 تیر 94 19:05
هانیااا خودش نون تافتون منه :-):-):-):-):-)