هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

وداع آخر با مامان عزیز

تقدیم به روح پاک و مهربون مامان عزیز مهربونم که با رفتنش غصه دنیا رو مهمون دل کم طاقتم کرد... دیروز اومدم مهمونیت ولی نه جایی که همیشه خونه امیدمون بود... نه اون خونه ای که همیشه با لبخند ازم پذیرایی می کردی و من عاشق گلدون های بزرگ و کوچیکت بودم... نه اون سرایی که همیشه بوی غذاش تا هفت خونه اون ورتر می رفت و من عاشق رشته پلویی بودم که آخرش هم واسم درست نکردی و رفتی.... دیروز مهمون خونه ای بودم که بقیه می گن سرای آخرت... آره اومدم سر خاکت و عجب از سکوتی که اونجا داشت... چقدر سرد و ساکت و بی روح بود... خونه خودت کجا و اون جا کجا... چقدر تفاوت و چقدر فاصله.... همنشین و دوستات مورچه هایی بودن که از زیر خاک بدو بدو بیرون می اومدن و انگار چ...
29 تير 1394

شب قدر

 هانیای بهتر از جونم سلام خیلی وقته فرصت نکردم واست بنویسم و هزار و یک حرف نگفته سر دلم داره سنگینی می کنه ولی من شرمنده روی فرشته کوچک زندگیمم. انقدر درگیرم و انقدر مشغول که وقت نمی کنم به دنیای خودم و خودت سر بزنم... امیدوارم این مادر همیشه نگران رو ببخشی... قشنگ مادر ماه رمضون امسال هم کم کم داره تموم می شه و دیشب آخرین شب از شبهای مبارک قدر بود... شبی که می گن طالع یک سالمون بسته می شه و باید دعا کنیم... موقع دعا کردن لال می شم و چیزی به ذهنم نمی رسه جز طلب سعادت و خوشبختی برای تو... هانیا با دل و روح و روان من چه کار کردی که هر ثانیه دلم برات می تپه... هر لحظه هوای نفس کشیدنت رو دارم و هر روز بیشتر دیوونه وار عاشقت می شم... م...
19 تير 1394

یه قدم بلند برای استقلال هانیا

هانیای مهربونم سلام بعد از حدود دو ماه دوباره فرصتی بهم دست داد تا بیام و سری به دلنوشته هام بزنم... نوشته هایی که با کلمه به کلمه اونها خاطره دارم... توی این دو ماه اتفاقای زیادی افتاده ولی امان از سر شلوغ آدمها که فرصت لذت بردن اتز خیلی چزها رو از آدم می گیره... همیشه دوست داشتم نیمه های شب و توی سکوت و تنهایی برات بنویسم ولی چه کنم که خستگی روزانه این مهم رو ازم گرفته و الان که ساعت 4 بعداز ظهر روز  سه شنبه 25 فروردین برات دردل می کنم... ماه اسفند که گذشت ماه بسیار پراسترسی بود. از یه طرف حجم کارهامون زیاد بود... از یه طرف خونه تکونیمون مونده بود. از یه طرف مامان عزیز حالش خوب نبود. از یه طرف فشار مالی رومون بود و خلاصه هر طرفی...
25 فروردين 1394

تب و تاب خونه تکونی

به نام خدایی که همه ما رو خیلی دوست داره... زیبای مادر سلام تمام بدنم درد می کنه. کمی تب دارم... گلوم به شدت می سوزه و می خاره و این یعنی ای داد بیداد سرماخوردگی داره شروع می شه... اینم بدشانسی من نزدیک عید و خونه تکونی و یه خروار کار که ریخته رو سرم... حالا اینا هیچی، یکی به من بگه با این وروجکی که ما داریم و هر روز هم ادا و اطوارش بیشتر می شه چی کار کنیم... آخ که چقدر رو داره... یه وقت فکر نکنی منظورم شمایی هانیا خانم، اصلا با تو نیستم... ما یه موجودی داریم که خیلی فیلمش زیاده و از قضا اسمش هم هانیاست ... ای درد هانیا و ادا و اطوارش بخوره به چشم و قلب من... عاشقتم قشنگمممممممم... یه چند روزی هست که از تولدت می گذره و دو سالگیت رو ...
30 بهمن 1393

تولد یه فرشته زیبا

زیبای مادر سلام دقیقاً دو سال پیش یه همچین روز و یا دقیق تر بگم همین ساعت و دقیقه بود که چشماموباز کردم و داد زدم آخ جون بالاخره تموم شد... می دونی منظورم از این جمله چی بود؟ بله عزیزم همین امروز بود که فرشته کوچولوی من می خواست به دنیا بیاد و من دیگه طاقت نداشتم نبینمش... روزها و ماهها صبر کرده بودم و دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود... شب قبلش ساک و لباساتو جمع و جور کرده بودیم و عمو فرهاد و زهراجون هم خونه مادرجون و پدرجون رو تزئین کرده بودند و همه منتظر بودیم تا قدمت رو بذاری روی چشم های من... هانیای نازنینم ... اسمت هم که از چند ماه قبل انتخاب شده بود و کار دیگه ای نداشتیم انجام بدیم... انتظار چیز بدیه و وقتی بدتر می شه که حالت خوب نباشه...
2 بهمن 1393

شب یلدا

به نام خدایی که خیلی دوستمون داره... دلبر قشنگم سلام... الهی من فدای اون خواب معصومت بشم که هر چی نگات می کنم ازت سیر نمی شم. ای خدای مهربونم، شنیده بودم وقتی یه در رو به روی بنده ات می بندی از سر مهربونی و لطفت چند تا در رو واسش باز می کنی ولی نمی دونستم من حقیر رو انقدر دوست داری که یکی از فرشته هاتو واسم می فرستی... آخ هانیا نمی دونی چقدر دوستت دارم اگه بگم به اندازه یه دنیا دروغ گفتم... اندازه هفت آسمون دروغ گفتم... بین خودمون بمونه اندازه خدا دوستت دارم... آره دختر عزیزم، اندازه همون خدایی که از پیشش اومدی عاشقتم... هر روزی که می گذره جای بیشتری از فضای قلبم رو اشغال می کنی و جای بقیه تنگ تر می شه... می ترسم روزی برسه که اسم قلبمو...
5 دی 1393

دلنوشته های یک مادر همیشه نگران

تقدیم به عزیزتر از جانم، هانیای نازنینم  نازنین من، ازهنگامی که در یک روز زیبای بهاری وجودت با وجودم پیوند خورد و پس از آن حرکت های کوچکت را در درونم احساس کردم، بزرگتر از آنچه که بودی یافتمت، نه مثل یک جنین تازه شکل گرفته و ناقص، که مثل یک انسان بالغ.  شیدای من؛ نه ماه انتظار برای دیدنت سخت بود اما وقتی به دنیا آمدی همان چیزی بودی که تصورش را در ذهن می پروراندم. صورت کامل قشنگت نه مثل یک نوزاد زشت تازه به دنیا آمده، ورم کرده بود و نه چشم هایت به روی این دنیا بسته، بلکه نوزاد پرجنب و جوشی بودی با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو و پر از جست و جو که برای اولین بار بروی صورتم می افتاد. می دانستم که تو بیقرار تر از من بودی تا مادرت را ...
15 آذر 1393