هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سالگرد ازدواج مامان و بابا

دختر ملوسم سلام الان که دارم برات می نویسم دل و قلبم لبریز از شادی وصف نشدنی که این حس خوب رو مدیون بابا مهدی و شما و تمام اون کسایی هستم که دور و برمون دارن زندگی می کنن و بهم امید می دن. امروز 11 مهر و ششمین سالگرد پیوند قشنگ من و بابایی... توی این شش سال انقدر روزهای خوب و قشنگ داشتم که گذشت زمان رو اصلاً حس نکردم. اصلاً بذار یه چیزی رو برات اعتراف کنم. از وقتی که مامانم فوت کرد فکر کردم همه درها به روم بسته شده، حس کردم خدا دیگه دوستم نداره، به یقین رسیدم بدبخت تر از من توی این دنیا وجود نداره و هزار تا فکر پوچ دیگه... ولی همش اشتباه بود. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هشت و اونارو تنها نمی ذاره. درسته یه مادر خوب و دلسوز و مربون رو ازم...
12 مهر 1392

اشک های گرم هانیا

هانیای عزیزم سلام الان که دارم برات می نویسم می دونم روی تابی که تازه واست خریدیم و خیلی دوستش داری معصومانه و مظلومانه خوابت برده و داری توی عالم رویا و خواب با فرشته ها و دوستات بازی می کنی. دلم به اندازه تمام کوههای دنیا سنگین و غمگینه... دارم از پشت یه پرده اشک تار از توی اتاقم خیابون شلوغ و پرترافیک رو نگاه می کنم ولی فقط حرکت آدمها و ماشین ها رو می بینم که هر کدوم به سرعت پی کار و بار خودشونن... من روحم اینجا نیست و پر زدم به سمت خونمون و جایی که الان دراز کشیدی و خوابیدی. من مراقبتم حتی وقتی پیشت نیستم... توی دلم به خودم لعنت می فرستم چرا پیشت نیستم و چرا تنهات گذاشتم و چندین چرای دیگه... این یه هفته ای که برگشتم سر کار هنوز به پرست...
7 مهر 1392

سرکار رفتن مامان

دختر مظلوم مادر سلام الهی من بمیرم و اشکای نازت رو نبینم... الهی من تو این دنیا نباشم که بخوای بی تابی کنی و از ته دل ضجه بزنی... هانیای مادر کمی آروم باشد... دختر نازنینم کمی صبور باش... دلبرکم، دخترکم، وروجکم، کمی قوی باش. من و شما باید به این شرایط عادت کنیم. مگه نه اینکه شما باید یه دختر مستقل بار بیای پس اولین قدم اینه که از این به بعد روزی چند ساعت از هم دور باشیم. اگه بدونی چقدر برام سخته این ساعتها ولی چون می دونم تو هم داری سعی و تلاشت رو می کنی منم پا به پات، پا رو دلم می ذارم و این دوری رو به جون می خرم... امروز دومین روز کاری من بود و بعد از نه ماه برگشتم سر کار. دیروز و امروز از بدترین روزهای عمرم بود و خیلی بهم سخت گذشت. هر...
31 شهريور 1392

بدرقه خاله مونا

زیباترین عروسک دنیا سلام همیشه می گن بالاترین نعمتی که خدا به آدما داده نعمت سلامتیه و من این موضوع رو با تمام وجودم دیروز حس کردم و الان که دارم برات می نویسم خدا رو صدهزار بار شاکرم که باز هم با نظر لطف و رحمت به من نگاه کرد و لباس عافیت به تنم پوشوند. حتماً می گی چرا اول متن امروز را با این مسئله شروع کردم؟ می دونی هانیای عزیزم دیروز روز خیلی خوبی بود البته تا ظهر... پریشب شما تقریباً خوب خوابیدی و قبل از اون هم که رفته بودیم طاق بستان و خونه عمه مهین و وقتی هم که اومدیم خونه کلی بازی کردیم و خلاصه خوابیدیم. دیروز صبح هم تا ظهر کارهای روزمره خودمون رو انجام دادیم و نهار هم مهمون خونه مادرجون بودیم. قرار بود بعد از نهار خاله مونا رو ببری...
25 شهريور 1392

دومین دندون هانیا هم دراومد

هانیای عزیزم سلام... مژده، مژده، مژده... یکی دیگه از دندونای سفید و قشنگ دخترم جوونه زده... یه چند روزی بود که دوباره بی تاب شده بودی و هر چی نگاه لثه و دهنت می کردم نمی تونستم ببینم که دندونت دراومده یا نه تا اینکه دیروز که وقت چکاپ ماهیانه ات بود آقای دکتر این خبر رو بهم داد و بعد از نگاه کردن دیدم بلهههههههههههههه، دخترم شد دو دندونه. خدا رو شکر این ماه 400 گرم وزن اضافه کرده بودی و شدی 7 کیلو و 800 گرم و همه چیزت خوب بود و آقای دکتر کلی از روش تغذیه و وزن گیریت راضی بود. الان که دارم برات می نویسم ساعت از 8 شب گذشته و بابا مهدی رفته سالن فوتبال. شما هم که قطره استامینوفن بهت اثر کرده و گیج خواب شدی و از بس چشمات سنگین بود اصلاً نای...
23 شهريور 1392

پارک رفتن هانیا

عشق بی پایان مادر سلام بعد از چندین روز که نتونسته بودم واست بنویسم امشب یه فرصتی بهم دست داد تا این کار و وظیفه رو انجام بدم. هزار ماشاءالله به این همه انرژی و ورجه وورجه. از صبح که چشمای نازت رو به قشنگی روز باز می کنی شروع می کنی به تقلا کردن و کنجکاوی (فضولی) تا شب که بخوای بخوابی. البته چه خوابیدنی که تا صبح صد بار پا می شی و دوباره گیج خواب می شی و گروپی با مخ می خوری زمین. یه چند روزی هست که کمتر غذای جداگانه برات درست می کنم و بیشتر از غذاهای خودمون بهت می دم. بعضی هاشو با میل و رغبت می خوری و بعضی دیگر رو ادا درمیاری ولی در کل رضایتبخشه. چهارشنبه وقت چکاپ ماهیانه داریم و باید ببینم نتیجه زحمتای یک ماهم به کجا رسیده. امیدوارم در حد...
17 شهريور 1392

هانیا کم کم داره بلند می شه

عشق شیرین مادر سلام به روی ماهت آخ این صدای قلبم منه که داره با صدای نفسای قشنگت که گوشم رو نوازش می ده همخونی می کنه و می گه هانیا ... هانیا.... هانیا... و ... هر لحظه و هر ثانیه این عمل تکرار می شه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یادم می اندازه که خدایا تو چقدر خوب و مهربونی که این ستاره قشنگ رو از کهکشون نی نی های نازت واسه من انتخاب کردی و الحق و والانصاف چه سلیقه خوبی داری... خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم... کار جدیدی که داری انجام می دی خیلی جالبه و کمی خطرناک... دستت رو می گیری به بالشتایی که دور مبل چیدم و بلند می شی و سرپا می شی... بعدش یه دفعه ای تالاپی می افتی روی زمین و این ور و اون ورو نگاه می کنی و دوباره تکرار این حرکت... وقتی می...
12 شهريور 1392