سرکار رفتن مامان
دختر مظلوم مادر سلام
الهی من بمیرم و اشکای نازت رو نبینم... الهی من تو این دنیا نباشم که بخوای بی تابی کنی و از ته دل ضجه بزنی... هانیای مادر کمی آروم باشد... دختر نازنینم کمی صبور باش... دلبرکم، دخترکم، وروجکم، کمی قوی باش. من و شما باید به این شرایط عادت کنیم. مگه نه اینکه شما باید یه دختر مستقل بار بیای پس اولین قدم اینه که از این به بعد روزی چند ساعت از هم دور باشیم. اگه بدونی چقدر برام سخته این ساعتها ولی چون می دونم تو هم داری سعی و تلاشت رو می کنی منم پا به پات، پا رو دلم می ذارم و این دوری رو به جون می خرم...
امروز دومین روز کاری من بود و بعد از نه ماه برگشتم سر کار. دیروز و امروز از بدترین روزهای عمرم بود و خیلی بهم سخت گذشت. هر ثانیه این دو روز به اندازه یه عمر کش اومد. پریروز که جمعه بود بعدازظهر کمی رفتیم پیاده روی. برخلاف بقیه جمعه ها که همیشه دلگیر بود این بار کمی بهتر بود و خوش گذشت مخصوصاً اینکه هوا هم خنک شده و فصل پاییز کم کم قشنگیاشو نشون می ده.
اینم یه عکس قشنگ از کالسکه سواریت...
جمعه شب تا صبح از استرس و اضطراب خواب مهمون چشمام نشد. نگرانی این موضوع که فردا صبح با پرستارت کنار میای یا نه امونم رو برید و یه زمانی از فکر و خیال بیرون اومدم که داشت اذان می گفت. خلاصه یه قسمت از مسیر رو پیاده رفتم و کمی هوا خورد به سر و صورتم و اوضاع روحیم بهتر شد ولی خودم رو نمی تونستم گول بزنم. بند بند وجودم تو رو می خواست و به شدت بهت نیاز داشتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همکارا رفتم اتاق خودم و با یه بسم الله کارم رو شروع کردم ولی همش منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و همش موبایلم رو چک می کردم تا اینکه ساعت نزدیک 10 بود که شماره خونه افتاد رو موبایلم... بابا مهدی بود و گفت که بی طاقت شدی و می خوان بیارنت دم در شرکت تا بهت شیر بدم. از شانس خوب من نه شیشه شیر می خوری و نه پستونک به با اینکه شیر هم برات توی لیوان گذاشته بودم ولی از دست پرستارت و حتی بابا مهدی نخورده بودی... خلاصه بابایی و باباجون اومدن و یه دل سیر بوسیدمت و بهت شیر دادم و بردنت... دیروز ساعت 11:30 برگشتم خونه چون دیگه نتونسته بودن نگهت دارن. تا رسیدم خونه پریدی بغلم و شروع کردی به خندیدن و شیطنتای خاص خودت که فقط مخصوص هانیا خانمه. امروز هم که ساعت 9:30 اومدم خونه و بهت شیر دادم و دوباره برگشتم اداره. امروز نسبت به دیروز با پرستارت بهتر کنار اومده بودی ولی هنوز کاملاً بهش عادت نکردی. نمی دونم شاید از اول اشتباه از من بود که انقدر وابسته همدیگه شدیم ولی چاره ای نداشتم چون کسی رو نداشتم. ای کاش ما و خاله شیرین اینا توی یه شهر زندگی می کردیم. اون وقت خیالم راحت بود ولی قسمت ما این بود که بینمون خیلی فاصله باشه... اشکال نداره اگه ببینم خیلی اذیت می شی دیگه نمی رم سر کار...
هانیای مهربونم الان که دارم می نویسم دلم خیلی گرفته. اصلاً دوست ندارم تنهات بذارم. وقتی می رم اداره دلم ضعف می ره برای شنیدن صدات... دستام بی تابه برای لمس دستای گرم و قشنگت... همه جا رو بو می کشم شاید بتونم بوی آشنای بدنت رو حس کنم ولی حیف... دختر مهربونم اشکای نازنینت رو حروم نکن چون می دونم چند سال دیگه که بزرگ بشی با همدیگه به این روزهای دلتنگی می خندیم...
بی خیال این حرفا...
یه عکسی می خوام بذارم که توضیحات داره... توی اتاق خواب یه تابلوی مینیاتوری داریم که وقتی لامپ می خوره روش برق می زنه و شما از بچگی هر وقت این تابلو رو نگاه می کردی می خندیدی و محوش می شدی. چند روز پیش بر حسب اتفاق اومدم توی اتاق خواب و دیدم زل زدی به همون تابلو و حتی متوجه اومدن من نشدی و من هم از فرصت استفاده کردم و این لحظه رو ثبت کردم...
گل قشنگم کم کم باید بخوابی. من هم دیگه نوشتن رو تموم می کنم و میام که لالایی واست بخونم و شیر بهت بدم. الان داری با بابا مهدی عشقبازی می کنی و با بابا گفتنات هیجان زده اش می کنی... من هم میام مهمون این ضیافت دو نفرتون بشم پس فعلاً خداحافظ گل بی عیب مادر...