هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سرکار رفتن مامان

1392/6/31 20:38
نویسنده : آرزو
236 بازدید
اشتراک گذاری

دختر مظلوم مادر سلام

الهی من بمیرم و اشکای نازت رو نبینم... الهی من تو این دنیا نباشم که بخوای بی تابی کنی و از ته دل ضجه بزنی... هانیای مادر کمی آروم باشد... دختر نازنینم کمی صبور باش... دلبرکم، دخترکم، وروجکم، کمی قوی باش. من و شما باید به این شرایط عادت کنیم. مگه نه اینکه شما باید یه دختر مستقل بار بیای پس اولین قدم اینه که از این به بعد روزی چند ساعت از هم دور باشیم. اگه بدونی چقدر برام سخته این ساعتها ولی چون می دونم تو هم داری سعی و تلاشت رو می کنی منم پا به پات، پا رو دلم می ذارم و این دوری رو به جون می خرم...

امروز دومین روز کاری من بود و بعد از نه ماه برگشتم سر کار. دیروز و امروز از بدترین روزهای عمرم بود و خیلی بهم سخت گذشت. هر ثانیه این دو روز به اندازه یه عمر کش اومد. پریروز که جمعه بود بعدازظهر کمی رفتیم پیاده روی. برخلاف بقیه جمعه ها که همیشه دلگیر بود این بار کمی بهتر بود و خوش گذشت مخصوصاً اینکه هوا هم خنک شده و فصل پاییز کم کم قشنگیاشو نشون می ده.

اینم یه عکس قشنگ از کالسکه سواریت...

 

جمعه شب تا صبح از استرس و اضطراب خواب مهمون چشمام نشد. نگرانی این موضوع که فردا صبح با پرستارت کنار میای یا نه امونم رو برید و یه زمانی از فکر و خیال بیرون اومدم که داشت اذان می گفت. خلاصه یه قسمت از مسیر رو پیاده رفتم و کمی هوا خورد به سر و صورتم و اوضاع روحیم بهتر شد ولی خودم رو نمی تونستم گول بزنم. بند بند وجودم تو رو می خواست و به شدت بهت نیاز داشتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همکارا رفتم اتاق خودم و با یه بسم الله کارم رو شروع کردم ولی همش منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و همش موبایلم رو چک می کردم تا اینکه ساعت نزدیک 10 بود که شماره خونه افتاد رو موبایلم... بابا مهدی بود و گفت که بی طاقت شدی و می خوان بیارنت دم در شرکت تا بهت شیر بدم. از شانس خوب من نه شیشه شیر می خوری و نه پستونک به با اینکه شیر هم برات توی لیوان گذاشته بودم ولی از دست پرستارت و حتی بابا مهدی نخورده بودی... خلاصه بابایی و باباجون اومدن و یه دل سیر بوسیدمت و بهت شیر دادم و بردنت... دیروز ساعت 11:30 برگشتم خونه چون دیگه نتونسته بودن نگهت دارن. تا رسیدم خونه پریدی بغلم و شروع کردی به خندیدن و شیطنتای خاص خودت که فقط مخصوص هانیا خانمه. امروز هم که ساعت 9:30 اومدم خونه و بهت شیر دادم و دوباره برگشتم اداره. امروز نسبت به دیروز با پرستارت بهتر کنار اومده بودی ولی هنوز کاملاً بهش عادت نکردی. نمی دونم شاید از اول اشتباه از من بود که انقدر وابسته همدیگه شدیم ولی چاره ای نداشتم چون کسی رو نداشتم. ای کاش ما و خاله شیرین اینا توی یه شهر زندگی می کردیم. اون وقت خیالم راحت بود ولی قسمت ما این بود که بینمون خیلی فاصله باشه... اشکال نداره اگه ببینم خیلی اذیت می شی دیگه نمی رم سر کار...

هانیای مهربونم الان که دارم می نویسم دلم خیلی گرفته. اصلاً دوست ندارم تنهات بذارم. وقتی می رم اداره دلم ضعف می ره برای شنیدن صدات... دستام بی تابه برای لمس دستای گرم و قشنگت... همه جا رو بو می کشم شاید بتونم بوی آشنای بدنت رو حس کنم ولی حیف... دختر مهربونم اشکای نازنینت رو حروم نکن چون می دونم چند سال دیگه که بزرگ بشی با همدیگه به این روزهای دلتنگی می خندیم...

بی خیال این حرفا...

یه عکسی می خوام بذارم که توضیحات داره... توی اتاق خواب یه تابلوی مینیاتوری داریم که وقتی لامپ می خوره روش برق می زنه و شما از بچگی هر وقت این تابلو رو نگاه می کردی می خندیدی و محوش می شدی. چند روز پیش بر حسب اتفاق اومدم توی اتاق خواب و دیدم زل زدی به همون تابلو و حتی متوجه اومدن من نشدی و من هم از فرصت استفاده کردم و این لحظه رو  ثبت کردم...

 

گل قشنگم کم کم باید بخوابی. من هم دیگه نوشتن رو تموم می کنم و میام که لالایی واست بخونم و شیر بهت بدم. الان داری با بابا مهدی عشقبازی می کنی و با بابا گفتنات هیجان زده اش می کنی... من هم میام مهمون این ضیافت دو نفرتون بشم پس فعلاً خداحافظ گل بی عیب مادر... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سارا
1 مهر 92 14:46
واي واي،هزار ماشالله،چه دختر عسلي شده اين هانيا خانوم،چقدر عكسهاي اينبارش با نمكن...
ابعاد هانيا نسبت به زمين و چارچوب در خيلي جالبه
الهي،به سلامتي برگشتيد سركار،مبارك باشه خانوووم،كاش يه شرايطي فراهم ميكردن كه خانم ها حداقل تا 2 سالگي ميتونستن پيش ني ني هاشون باشن و تا به فكر كنار گذاشتن موقعيت اجتماعيشون نشن
اشكال نداره من براتون كلي دعا ميكنم تا انشالله همه شرايط براتون عالي و شاد و بي دردسر پيش بره

سلام سارا جون، خسته نباشید. خیلی سخته هانیا رو نمی بینم صبح ها، البته ندیدن که چه عرض کنم ساعت 9 میام خونه شیر می دم و تا 9:45 پیششم و ساعت 12 هم که مهدی و هانیا میان دنبالم... ولی همینش هم خیلی سخته. خوبه فاصله محل کارم تا خونه 10 دقیقه بیشتر نیست. اگه تهران بودم که کارمو می بوسیدم و می ذاشتم کنار. من امروز شدم 70 کیلو این ماه هم 6 کیلو کم کردم. از شنبه می رم واسه 66 تای آخر تا به 64 برسم و تموم شه. البته اگه تنبلی نکنم. شما چند کیلو باید بشی؟
mona
1 مهر 92 21:58
سلام مامان هانیای عزیز،الهی قربون این احساسات شما و هانیا بشم.کاشکی کاری از دستم برمیومد،ایشالله عادت میکنین و همه چیز باب دلتون باشه،نبینم ناراحت باشی به چیزای مثبت فکر کن گلم.پیش به سوی پیشرفت و موفقیت بیشتر،دوستون دارم،بوس فراوون



سلام مونای عزیزم...
خوبی؟ سلامتی؟ خیلی سخته ولی خوبیش اینه که می گذره. مراقب خودت باش. هانیا و ما هم دوست داریم
خاله هستی
2 مهر 92 8:53
سلام گل گلان خاله .... عزیزکم آرزو جون هر دوتون عادت میکنید به این شرایط ... اونم با پرستارش خو میگیره .... تو ام راحت تر میری سرکار ... در ضمن خونه و شرکت خیلی بهم نزدیکه میتونی هروقت خواستی بری ببینیش و برگردی ... نگران نباشید گل های من ... فدای همه ی عکسای قشنگت و ناز و عشوه هات ممممممممممماچ


سلام هستی جونم.. خوبی؟ صبح بخیر. واسم دعا کن بتونم به این شرایط عادت کنم. هم من و هم هانیا. به سلامتی مهموناتون برگشتن؟ خوش گذشت حسابی؟ دلم واستون تنگ شده.
خاله شيرين
2 مهر 92 9:59
الهي من فداي اون چهره پاك و معصومت

به خدا اگه تهران بودين من خودم همش نگهت مي داشتم و به مامان و بابات هم نمي دادمت.عشق خاله مراقب مامان آرزو باشيا.

يه عالمه دوستت دارم.




خاله شیرین بی معرفت... من نمی تونم بیام ببینمتون آخه خواهرت می ره سرکار. شما بیایید من رو ببینید لطفاًًًًًًًًًً... کلی بزرگ شدما.... از دستتون می ره ندیدن مراحل تکاملم


خاله هستی
3 مهر 92 8:46
ای جونم ... خوبیم ... آره برگشتن ... گل گلان منم بره سوغاتیشو بگیره از خاله نسرین .... یه جورایی درکت می کنم خودمم همیشه فک می کنم اگه نی نی ماهم بیاد من چطور برم سرکار ... اونم تو بندر که هیشکی نیست اما همش می گم خدا بزرگه ... خدای هانیای نازمم بزرگه ... دوستون دارم خیلی خیلی زیاد یه عالمه بوووووس


سلام خاله هستی، مرسی از کادوی خوشگلت... کلی باهاش بازی می کنم
تا اون موقع خدا بزرگه و من پیشنهاد می کنم مثل هانیا یکه شناس بارش نیاری... البته احتمالاً همین جوری می شه چون تو هم اونجا کسی رو نداری هستان
یادت نره همه ما دوست داریم و به یادتیم
سارا
3 مهر 92 12:10
خوب الهي شكر كه زمان دوريتون كوتاهه،ولي همونشم سخته ديگه به به چقدر عالي وزنتون رو كاهش داديد،يه خورده ياد بگير سارااااااا من اولش 76و 900گرم بودم ، آخر هفته دوم 73 و 100 بودم، در كل هم آخرش66يا 67كيلو بشم عاليه ديگه روي ماهتونو ميبوسم