هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بدرقه خاله مونا

1392/6/25 8:47
نویسنده : آرزو
270 بازدید
اشتراک گذاری

زیباترین عروسک دنیا سلام

همیشه می گن بالاترین نعمتی که خدا به آدما داده نعمت سلامتیه و من این موضوع رو با تمام وجودم دیروز حس کردم و الان که دارم برات می نویسم خدا رو صدهزار بار شاکرم که باز هم با نظر لطف و رحمت به من نگاه کرد و لباس عافیت به تنم پوشوند. حتماً می گی چرا اول متن امروز را با این مسئله شروع کردم؟ می دونی هانیای عزیزم دیروز روز خیلی خوبی بود البته تا ظهر... پریشب شما تقریباً خوب خوابیدی و قبل از اون هم که رفته بودیم طاق بستان و خونه عمه مهین و وقتی هم که اومدیم خونه کلی بازی کردیم و خلاصه خوابیدیم. دیروز صبح هم تا ظهر کارهای روزمره خودمون رو انجام دادیم و نهار هم مهمون خونه مادرجون بودیم. قرار بود بعد از نهار خاله مونا رو ببریم فرودگاه تا برگرده خونشون. ساعت 1:30 رفتیم اونجا و خلاصه تا ساعت 3 اونجا بودیم تا کارت پرواز صادر بشه و ... این موضوع هم بماند که شما اونجا چی کارا که نکردی و از کیا که دلبری نکردی... از کتاب خوندن گرفته تا بازدید از غرفه لباسهای سنتی کردی...

قربون این کتاب خوندنت بشم که کتاب رو چَپول گرفتی...

این هم تعجبی بود که موقع نگاه کردن به لباسای سنتی کرده بودی... (دوست داشتم اون کلاه روی سرت رو برات بخرم ولی دیدم به کارمون نمی آد و به خاطر همین اجازه گرفتم باهاش یه عکس بندازیم)

وقتی داشتیم راه می افتادیم که بریم فرودگاه هوا خیلی گرم بود و حس کردم کمی سرم درد گرفته (این رو هم بگم که قبل از به دنیا اومدنت من سابقه میگرن از نوع وحشتناک و در حد تیم ملی داشتم). به روی خودم نیاوردم و رسیدیم خونه و طبق معمول خوابوندمت و خودمون هم یه درازی کشیدیم. بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم اوضاع بدتر شده بود و بابا مهدی ازم خواست بریم پیاده روی. هر کاری کردم بی خیال شه نشد که نشد و زدیم بیرون. موقع برگشت یه سر به بچه های باشگاه زدم و کلی با دوستام خندیدیم ولی همش احساس می کردم الانه که حالم بد شه و این اتفاق وقتی افتاد که بابا مهدی رفته بود سالن فوتبال و شما هم خوابیده بودی. گلاب به روت چنان حالی ازم گرفته شد اون سرش ناپیدا... همش حالت تهوع داشتم و نمی دونستم باید چی کار کنم. دلم هم نمی اومد بابا جون و مادرجون رو نگران کنم. تصمیم گرفتم تا اومدن بابا مهدی تحمل کنم و امیدوار بودم تا اون موقع بخوابی ولی از اونجایی که خیلی خوش شانسم 10 دقیقه بعد بیدار شدی و این یعنی فاجعه توی اون موقعیت. کمی بهت شیر دادم ولی اگه کمی دست نمی جونبوندم تمام سر روت رو شکوفه بارون می کردم. زنگ زدم مادر جون اومد پیشت تا من بتونم برم و خودم رو راحت کنم. خلاصه هانیا جونم مادرجون زنگ زد بابا مهدی زودتر بیاد خونه و تا اون موقع واقعاً داشتم جون می کندم. تمام دل و رودم زده بود بیرون و هیچ حسی توی بدنم نمونده بود. مثل یه تکه گوشت کف اتاق پهن شده بودم. بابا مهدی که اومد زنگ زد اورژانس ولی اون آقایون خوش مرام گفتن به خاطر سردرد و حالت تهوع نمی رن سر مریض... خدا خیر باباجون و عمو فرهاد رو بده که رفتن درمانگاه و یه دکتر با خودشون آوردند بالای سرم. همش نگران این بودم که گرسنه موندی و داشتی بغل زهرا جون گریه می کردی و تا می ذاشتت زمین چهار دست و پا و در حالی که آب چشمات و بینی ات قاطی شده بود می اومدی سمت من. الهی فدات بشم که تا خودت رو می رسوندی بهم سرت رو می ذاشتی روی سینم و چشمات رو می مالیدی بهم... جگرم آتش گرفته بود ولی نای بلند کردنت رو نداشتم ماهپاره من... به بابا مهدی گفتم کمی بهت گلابی داد و تا اون موقع هم آقای دکتر یه چند تا آمپول بهم زد و کم کم حالت تهوع کمتر شد و از شدت سردردم هم کمی کم شد. خلاصه تا صبح که بیدار شدم دیدم سردردم بهتر شده و خبری از بدحالی دیشب نیست.

اینه که می گم تا آدما چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن ولی یه اتفاق کوچیک باعث می شه به اصل خیلی چیزا پی ببرن...

الان که دارم برات می نویسم گل من با بابای مهربونش خوابیده و من هم گفتم تا یادم نرفته این اتفاق تاریخی رو ثبت کنم. راستی یه خبر خوب خوب خوب دیگه اینکه سومین دندونت هم از لثه بالات سر زد بیرون. فکر کنم دندونات با همدیگه مسابقه گذاشتن. الهی قربون صبر و تحملت بشم که نزدیک یک ماهه با درد دندون درآوردن داری سر می کنی و همچنان دختر خوب و صبور مادرتی...

این قسمت رو ساعت 8:30 اضافه کردم. الان از بیرون اومدیم و کلی بهمون خوش گذشت. هانیای گلم رو بردیم پارک و کلی بازی کردیم.

اینم یه عکس قشنگ از دختر عزیزم که امروز برای اولین بار بردمش تاب سواری توی پارک پشت خونمون...

این عکس هم هانیای گلم رو در حال رانندگی نشون می ده ...

هانیای عزیزم مراقب خودت و سلامتیت باش و بدون خنده های قشنگ و پرمهر توی نازنینم به من و بابا مهدی مهربون انرژی ادامه این راه پر فراز و نشیب رو می ده...

به اندازه باورهای هرکس با اوحرف بزن، بیشترکه بگویی تو را احمق فرض خواهدکرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان اهورا
24 شهریور 92 16:11
$$$$$$_______________________________$$$$$
__$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$*
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$*
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$****
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,,
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,,
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,,
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',,
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____*
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,,
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,,
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
آپم خوشحال میشم سر بزنید و نظر بذارین

سلام عزیزم، مرسی که به وبلاگ هانیای عزیزم سر زدی...
mona
24 شهریور 92 22:54
سلام.الهی بمیرم که مریض شدی خیلی ناراحت شدم،ایشالله همیشه سالم و تندرست باشی،کرمونشاه هم خیلی زحمتتون دادم،مراقب خودت خیلی باش دوستون دارم هوارتا


سلام مونا جون، خوبی؟ تا باشه از این زحمتا... دیشب سردرد و حالت تهوع شد بلای جونم ولی خدا رو شکر الان خیلی بهترم. مراقب خودت باش و به همه سلام برسون... هانیا هم احوالت رو می پرسه
خاله شيرين
25 شهریور 92 8:49
سلام عشق من
الهي من قربون اون كتاب خندنت برم دختر دانشمند من.
الهي كه تو اينقدر با اون كلاه ناز شدي.
من دلم برات خيلاي تنگ شده ناناز . پس كي مي ياي پيش من و عمو محمد؟


سلام خاله شیرین مهربون فسقلی، صبح بخیر... نمیام تا دلت بیشتر واسمون تنگ بشه و پا شی بیای خونمون...
دوست دارم هزار و سیصد و نود و یکی...
سارا
25 شهریور 92 9:04
الهي قربونت برم مامان آرزو جان،
الهي به حق پنج تن هيچ وقت بلا نبيني و تنت 120 سال سالم و سلامت باشه و سايه ي مهربونيهات بالاي سر ناز دختر شيرين تر از عسلت باشه،خيلي نگرانتون شدم و غصه خوردم،
چقدر ماه شده اين دخمل با اون كلاه كردي،موقع خوندن كتاب هم قشنگ ميدونه چطور خودشو دانشمند اثبات كنه



سلام سارا جون، خسته نباشی... خیلی روز بدی بود. مرسی که احوالم رو پرسیدی. امیدوارم همیشه سلامتی برای همه باشه ما هم بین اونا.
دیدی این دختر چه آتیشی داره می سوزونه؟ هر چی بزرگتر می شه شیرین کاریاش بیشتر می شه. الان هم بعد از کلی داد و هوار و بازی گرفته خوابیده.
خاله هستی
25 شهریور 92 12:01
سلام خوشحالم که آخرش مشخص شد حالت بهتر شده آرزو جونم ... گل گلان من سلام ... دخمل ناز و مهربونم مراقب مامانی باش ... اون خیلی دوست داره ... منم خیلی دوست دارم خاله .... خیلی دلمم واست تنگ شده... راستی خاله نسرین اومده اینجا همش حرفتو می زنیم .... به همه سلام برسون

سلام خاله هستی مهربون، خوبی؟ عمو امیر خوبه؟ مگه کار و زندگی نداری می شینی در مورد من حرف می زنی؟ بیام بزنمت؟
به خاله نسرین سلام برسون. به عمو رضا هم بگو جوجه خروسای منو کجا برده؟
صدیقه
25 شهریور 92 12:42
سلام آخی خدا کنه زودی خوب شین ناناز خاله مواظب مامانی باش.هانیای کتابخون رو دوس دارم.
کاش دیگه وزن کم نکنین شاید مال همینه منم همش ضعف میکنم.


سلام صدیقه جون، خوبی؟ زهرا گلم خوبه؟ من سابقه میگرن دارم. اون روز هم زیاد زیر آفتاب بودم به خاطر همین حالم خیلی بد شد. شب ها هم هانیا نمی ذاره خوب بخوابم. خستگی مزید بر علت شده. با دکتر مشورت کردم گفت به خاطر رژیم نمی تونه باشه چون داروی تقویتی مولتی ویتامین می خورم. شما اگه ضعف می کنی رژیم نگیر. خدایی نکرده عوارض واست نداشته باشه؟
خاله هستی
26 شهریور 92 8:51
ای جان دردت به عمر من زندگی خوشمزه آخخخخخخخ کاشکی بودم الان 2-3 تا ماچ کردی می کردم از لپات
صدیقه
26 شهریور 92 13:25
ممنون خوبیم خدا روشکر دخملی هم دست بوسه.فعلا رژیم متوقف شده ولی کم غذا میخورم ببینم چی میشه (البته آدم تنبل خدا براش می سازه!) ایشالاه زود زود دخملی بزرگ بشه و کمک حال مامان بشه از طرف من ببوسینش.
سارا
30 شهریور 92 9:16
سلام و صبح به خير خدمت مادر و دختر خوشگل و عزيز تر از جانم،خواهر شدم 73 كيلو ... يعني آخر هر هفته كه براي من ميشه صبح پنج شنبه ها،كلي قربون صدقه تون ميرم و براتون از خدا خير وخوشي و سلامتي آرزو ميكنم كه منو راهنمايي كردين و رژيم غذاييتون رو در اختيار من هم قرار داديد، الهي من فداش بشم اين دختر نازو كه يه وقتا ميشينم از ب بسم الله عكس هاي وبلاگشو ميبينم تا روحيه ام عوض شه....

سلام خاله سارای مهربون
آفرین به این اراده، همین جوری پیش بری میای از منم می زنی جلو. من شنبه باید برم پیش دکتر فکر کنم این ماه هم 6 کیلو کم کردم...
شما به هانیا لطف داری. کلی عکس تازه ازش دارم ولی چون دو روزه میام سر کار نمی تونم بنویسم... منتظر باشید تا امشب حتماً وبلاگشو آپدیت کنم...


سارا
1 مهر 92 14:39
آخه مامانش هانيا هم خيلي به من لطف داره مرسيييييييييييييييييييييييييييي نه ما هيچ وقت جسارت نميكنيم از شما جلو بزنيم....هروقت داشتم به جلو زدن نزديك ميشدم بفرماييد، شبش ميرم كله پزي