بدرقه خاله مونا
زیباترین عروسک دنیا سلام
همیشه می گن بالاترین نعمتی که خدا به آدما داده نعمت سلامتیه و من این موضوع رو با تمام وجودم دیروز حس کردم و الان که دارم برات می نویسم خدا رو صدهزار بار شاکرم که باز هم با نظر لطف و رحمت به من نگاه کرد و لباس عافیت به تنم پوشوند. حتماً می گی چرا اول متن امروز را با این مسئله شروع کردم؟ می دونی هانیای عزیزم دیروز روز خیلی خوبی بود البته تا ظهر... پریشب شما تقریباً خوب خوابیدی و قبل از اون هم که رفته بودیم طاق بستان و خونه عمه مهین و وقتی هم که اومدیم خونه کلی بازی کردیم و خلاصه خوابیدیم. دیروز صبح هم تا ظهر کارهای روزمره خودمون رو انجام دادیم و نهار هم مهمون خونه مادرجون بودیم. قرار بود بعد از نهار خاله مونا رو ببریم فرودگاه تا برگرده خونشون. ساعت 1:30 رفتیم اونجا و خلاصه تا ساعت 3 اونجا بودیم تا کارت پرواز صادر بشه و ... این موضوع هم بماند که شما اونجا چی کارا که نکردی و از کیا که دلبری نکردی... از کتاب خوندن گرفته تا بازدید از غرفه لباسهای سنتی کردی...
قربون این کتاب خوندنت بشم که کتاب رو چَپول گرفتی...
این هم تعجبی بود که موقع نگاه کردن به لباسای سنتی کرده بودی... (دوست داشتم اون کلاه روی سرت رو برات بخرم ولی دیدم به کارمون نمی آد و به خاطر همین اجازه گرفتم باهاش یه عکس بندازیم)
وقتی داشتیم راه می افتادیم که بریم فرودگاه هوا خیلی گرم بود و حس کردم کمی سرم درد گرفته (این رو هم بگم که قبل از به دنیا اومدنت من سابقه میگرن از نوع وحشتناک و در حد تیم ملی داشتم). به روی خودم نیاوردم و رسیدیم خونه و طبق معمول خوابوندمت و خودمون هم یه درازی کشیدیم. بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم اوضاع بدتر شده بود و بابا مهدی ازم خواست بریم پیاده روی. هر کاری کردم بی خیال شه نشد که نشد و زدیم بیرون. موقع برگشت یه سر به بچه های باشگاه زدم و کلی با دوستام خندیدیم ولی همش احساس می کردم الانه که حالم بد شه و این اتفاق وقتی افتاد که بابا مهدی رفته بود سالن فوتبال و شما هم خوابیده بودی. گلاب به روت چنان حالی ازم گرفته شد اون سرش ناپیدا... همش حالت تهوع داشتم و نمی دونستم باید چی کار کنم. دلم هم نمی اومد بابا جون و مادرجون رو نگران کنم. تصمیم گرفتم تا اومدن بابا مهدی تحمل کنم و امیدوار بودم تا اون موقع بخوابی ولی از اونجایی که خیلی خوش شانسم 10 دقیقه بعد بیدار شدی و این یعنی فاجعه توی اون موقعیت. کمی بهت شیر دادم ولی اگه کمی دست نمی جونبوندم تمام سر روت رو شکوفه بارون می کردم. زنگ زدم مادر جون اومد پیشت تا من بتونم برم و خودم رو راحت کنم. خلاصه هانیا جونم مادرجون زنگ زد بابا مهدی زودتر بیاد خونه و تا اون موقع واقعاً داشتم جون می کندم. تمام دل و رودم زده بود بیرون و هیچ حسی توی بدنم نمونده بود. مثل یه تکه گوشت کف اتاق پهن شده بودم. بابا مهدی که اومد زنگ زد اورژانس ولی اون آقایون خوش مرام گفتن به خاطر سردرد و حالت تهوع نمی رن سر مریض... خدا خیر باباجون و عمو فرهاد رو بده که رفتن درمانگاه و یه دکتر با خودشون آوردند بالای سرم. همش نگران این بودم که گرسنه موندی و داشتی بغل زهرا جون گریه می کردی و تا می ذاشتت زمین چهار دست و پا و در حالی که آب چشمات و بینی ات قاطی شده بود می اومدی سمت من. الهی فدات بشم که تا خودت رو می رسوندی بهم سرت رو می ذاشتی روی سینم و چشمات رو می مالیدی بهم... جگرم آتش گرفته بود ولی نای بلند کردنت رو نداشتم ماهپاره من... به بابا مهدی گفتم کمی بهت گلابی داد و تا اون موقع هم آقای دکتر یه چند تا آمپول بهم زد و کم کم حالت تهوع کمتر شد و از شدت سردردم هم کمی کم شد. خلاصه تا صبح که بیدار شدم دیدم سردردم بهتر شده و خبری از بدحالی دیشب نیست.
اینه که می گم تا آدما چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن ولی یه اتفاق کوچیک باعث می شه به اصل خیلی چیزا پی ببرن...
الان که دارم برات می نویسم گل من با بابای مهربونش خوابیده و من هم گفتم تا یادم نرفته این اتفاق تاریخی رو ثبت کنم. راستی یه خبر خوب خوب خوب دیگه اینکه سومین دندونت هم از لثه بالات سر زد بیرون. فکر کنم دندونات با همدیگه مسابقه گذاشتن. الهی قربون صبر و تحملت بشم که نزدیک یک ماهه با درد دندون درآوردن داری سر می کنی و همچنان دختر خوب و صبور مادرتی...
این قسمت رو ساعت 8:30 اضافه کردم. الان از بیرون اومدیم و کلی بهمون خوش گذشت. هانیای گلم رو بردیم پارک و کلی بازی کردیم.
اینم یه عکس قشنگ از دختر عزیزم که امروز برای اولین بار بردمش تاب سواری توی پارک پشت خونمون...
این عکس هم هانیای گلم رو در حال رانندگی نشون می ده ...
هانیای عزیزم مراقب خودت و سلامتیت باش و بدون خنده های قشنگ و پرمهر توی نازنینم به من و بابا مهدی مهربون انرژی ادامه این راه پر فراز و نشیب رو می ده...
به اندازه باورهای هرکس با اوحرف بزن، بیشترکه بگویی تو را احمق فرض خواهدکرد.