اشک های گرم هانیا
هانیای عزیزم سلام
الان که دارم برات می نویسم می دونم روی تابی که تازه واست خریدیم و خیلی دوستش داری معصومانه و مظلومانه خوابت برده و داری توی عالم رویا و خواب با فرشته ها و دوستات بازی می کنی. دلم به اندازه تمام کوههای دنیا سنگین و غمگینه... دارم از پشت یه پرده اشک تار از توی اتاقم خیابون شلوغ و پرترافیک رو نگاه می کنم ولی فقط حرکت آدمها و ماشین ها رو می بینم که هر کدوم به سرعت پی کار و بار خودشونن... من روحم اینجا نیست و پر زدم به سمت خونمون و جایی که الان دراز کشیدی و خوابیدی. من مراقبتم حتی وقتی پیشت نیستم... توی دلم به خودم لعنت می فرستم چرا پیشت نیستم و چرا تنهات گذاشتم و چندین چرای دیگه... این یه هفته ای که برگشتم سر کار هنوز به پرستارت عادت نکردی و هر وقت زنگ می زنم خونه صدای گریه هات به گوشم می رسه و غصه می خورم. خواهش می کنم کمتر گریه کن و بیشتر از این ناراحتم نکن. بیشترین نگرانیم آسیب دیدن روحیه حساس و شکننده توی عزیزمه که داری عذاب می کشی ولی دردونه مادر چاره ای نیست.
این چند روزه اتفاق خاصی نیفتاده. من همش در تردد توی مسیر خونه به اداره واسه شیر دادن شما هستم. دارم خاله شیرین رو راضی می کنم آخر هفته بیاد خونمون تا کمی روحیمون عوض شه. دلم خیلی واسشون (خاله شیرین و همسر مهربونش عمو محمد) تنگ شده و دوست دارم ببینمشون و چون شرایط ما هنوز برای رفتن مهیا نیست باید از عواطفش سوءاستفاده کنم تا بیاد...
پریشب رفتیم و یه تاب خوشگل واست خریدیم. کلی واسش ذوق کردی. این هم عکس قشنگ دخترم با تابش...
دیروز هم که بردیمت حموم و کلی آب بازی کردیم... انقدر کثیف بودی که به قول بابا مهدی دو دست کوبیده و یه دست زرشک پلو ازت دراومد... این هم عکسی که قبل از حموم ازت انداختم. قربون اون شکم کوچولوت با اون موهای چرکت بشم من... راستی اینجا زل زدی به تلویزیون و آهنگ افشین رو گوش می دی...
این هم عکسی که با ستاره ازت انداختم. ستاره اسم عروسکیه که خاله نسرین از بندرعباس واست آورده و جنابعالی هم توی این چند روزه بیچاره اش کردی...
این عکست رو هم وقتی انداختم که با اون موهای ژولیده ات که اجازه نمی دی مرتبش کنم دو تا دندونای پایینیت رو انداختی بیرون و با حالت تمسخر بهم می خندی...
چهارشنبه شب هم کلی با بابا مهدی پتو بازی کردی و از شدت خستگی ولو شدی زیر پتو و با اون قیافه تخس و شیطونت شروع کردی به گاز گرفتن پستونک به جای میک زدن...
هنوز به عادت قدیمت وقتی داری فکر می کنی انگشتت رو تا ته می کنی توی حلقت...
یه چند روزی هم هست که عاشق لباسشویی شدی و واسش از شدت ذوق ریسه می ری... اینم نمونه این کارت...
از دیشب هم که دستای کوچولوی قشنگت رو می گیری به مبل و چند قدم می ری و تالاپی می خوری زمین و این کار رو دوباره تکرار می کنی. وقتی هم که دراز می کشم میای و از سر و کولم می ری بالا و با اون دندونای قشنگ و تیزت گازم می گیری و منتظر عکس العملم می مونی و می زنی زیر خنده. این یعنی با من دوباره بازی کن. چشم هانیای عزیزم تا زمانی که زنده ام و نفس می کشم تمام وقتم و جونم رو در اختیارت می ذارم و سعی می کنم بهت خوش بگذره...
سرم خیلی درد می کنه. الان که دارم برات می نویسم از بیمارستان اومدیم. یکی از همکارام نی نی هاشو به دنیا آورده و رفته بودیم بهش سر بزنیم. هزار ماشاء الله دو تا پسر کوچولوی ناز پا به این دنیا گذاشتن. ان شاءالله همیشه سلامت باشن. امروز وقت دکتر تغذیه هم داشتیم که پدر آقای دکتر فوت کرده بود و نیومده بود و این همه راه رو بی خودی رفتیم و دست از پا درازتر برگشتیم. البته من اونجا خودم رو وزن کردم و این ماه هم 6 کیلو کم کردم... موقع برگشتن هم توی ماشین خوابت برد و تا رسیدیم خونه تخت گرفتی خوابیدی...
این هم یه عکس از خوابیدن شیرینت...
راستی اومدن خاله شیرین و عمو محمد هم قطعی شد و برای آخر هفته مهمون داریم. باید کمی برای خونه خرید کنیم و در تدارک مهمونیمون باشیم. شاید تولد من رو هم دور هم بگیریم. آخه 11 مهر سالگرد ازدواج من و بابا مهدی و 18 مهر هم روز تولد منه. می رم توی 28 سالگی.
دلبرم کم کم پاشم شامت رو گرم کنم تا وقتی بیدار می شی کمی سوپ بخوری تا زود زود زود بزرگ بشی. به اندازه تمام ستاره های آسمون دوست دارم. راستی کسی می دونه چند تا ستاره توی آسمون چشمک می زنه؟
دیگر هیچگاه چنین روزی را با فرزندتان نخواهید داشت. فردا کمی پیرتر از امروزشان خواهند بود. امروز یک هدیه است. نفس بکشید و توجه کنید. آنها را ببویید و نوازش کنید. به چهره زیبا و پاهای کوچکشان بنگرید و دقت کنید. از دلربایی های کودکانه شان لذت ببرید. امروز لذت ببر مادر... پیش از اینکه متوجه شوی امروز تمام شده است.