سالگرد ازدواج مامان و بابا
دختر ملوسم سلام
الان که دارم برات می نویسم دل و قلبم لبریز از شادی وصف نشدنی که این حس خوب رو مدیون بابا مهدی و شما و تمام اون کسایی هستم که دور و برمون دارن زندگی می کنن و بهم امید می دن. امروز 11 مهر و ششمین سالگرد پیوند قشنگ من و بابایی...
توی این شش سال انقدر روزهای خوب و قشنگ داشتم که گذشت زمان رو اصلاً حس نکردم. اصلاً بذار یه چیزی رو برات اعتراف کنم. از وقتی که مامانم فوت کرد فکر کردم همه درها به روم بسته شده، حس کردم خدا دیگه دوستم نداره، به یقین رسیدم بدبخت تر از من توی این دنیا وجود نداره و هزار تا فکر پوچ دیگه... ولی همش اشتباه بود. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هشت و اونارو تنها نمی ذاره. درسته یه مادر خوب و دلسوز و مربون رو ازم گرفت ولی در عوض یه کسی رو سر راهم قرار داد که جای همه نداشته هامو واسم سبز و تازه نگه داشت. هم برام پدری کرد و هم مادری... هم نقش خواهر رو برام بازی کرد و هم برادرم شد و مهمتر از همه اینکه نقش اصلی خودش رو به بهترین نحو ایفا کرد و شد بهترین همسر دنیا. الان هم که داره تبدیل می شه به دلسوزترین پدر برای دختر نازش و تبدیل شده به قهرمان زندگی من و هانیا. همسر مهربون من همون هدیه قشنگ خدا بود که به خاطر گرفتن مادرم بهم داد و ازم قول گرفت که حسابی حواسم بهش باشه چون خدای مهربون از این فرشته ها توی دست و بالش کم پیدا می شه...
مهدی عزیزتر از جونم، مهدی قشنگ و مهربونم عاشقانه و خالصانه و صادقانه دوستت دارم. هم خودت رو و هم تمام اشک ها و لبخندهای قشنگت رو...
دوست دارم امروز به مناسبت این اتفاق قشنگ و فرخنده جشن بگیرم مخصوصاً اینکه خاله شیرین و عمو محمد هم اینجا پیشمونن ولی نمی دونم اصلاً وقت می شه یا نه چون بچه ها فردا می خوان برن و من هنوز تدارک ندیدم... اصلاً بذار ببینم یادشون هست یا نه... اگه یه جشن کوچولو گرفتم حتماً عکساشو می ذارم...
دیروز روز خوبی بود. خاله شیرین اینا نصفه شب رسیده بودن و جمعمون جمع بود. گل قشنگ من اولش باهاشون غریبی کرد ولی بعدش کم کم باهاشون کنار اومد و به آخر شب که رسیدیم از سر و کولشون می رفت بالا و کلی بازی می کرد. خاله شیرین هم که انگار تا حالا هانیارو ندیده... دیشب بعد از فوتبال تیم استقلال و یه تیم کره ای بابا مهدی که بایت باخت تیم محبوبش حالش حسابی گرفته بود ما رو برد یه دوری زدیم و آب هویجی خوردیم و شما هم که حسابی دلبری کردی و قولوپ قولوپ از دست خاله آب هویج میل می کردی....
راستی دیروز شاهد یکی دیگه از اون اولین کارات بودم و اون اینکه با کمال روداری زل زدی توی چشمام و موقع شیر خوردن یه چند تا گاز اساسی از سینم گرفتی طوریکه به خون افتاد و با لبخند موذیانه منتظر عکس العملم شدی. انقدر درد گرفت که ناخوداگاه داد زدم و فهمیدی که کارت رو درست انجام دادی و شروع کردی به قهقهه زدن و مامان گفتن... درد این صدای قشنگت به قلب مامان...
خوب دیگه دختر عزیزم، دیگه کم کم باید کارهای اداره رو شروع کنم. فعلاً نوشتن کافیه تا به کارام برسم. یه ساعت دیگه هم باید بیام خونه تا شما صبحونه میل کنی و شیطنت های یه روز دیگه رو استارت بزنی...
چون ما خانوادگی رژیم تشریف داریم امشب از کیک و شیرینی خبری نبود ولی به جاش یه چند تا پیتزای توپ درست کردم و دو بشقاب هم چیپس و پنیر که خدا رو شکر خیلی خوب شد. شب بعد از اینکه از بیرون اومدیم نشستیم یه دل سیر پیتزا خوردیم. شب خیلی خوبی بود و بعدش هم که بابا مهدی از بس همه رو با کاراش خندوند اشک همه ما دراومد و از خنده دل درد گرفتیم. موقعیت زیادی برای عکس انداختن نداشتم و از اونایی هم که گرفته بودم نتونستم چیزی انتخاب کنم چون روسری سرمون نبود. این هم دو تا از عکسای تکی خودت...