پارک رفتن هانیا
عشق بی پایان مادر سلام
بعد از چندین روز که نتونسته بودم واست بنویسم امشب یه فرصتی بهم دست داد تا این کار و وظیفه رو انجام بدم. هزار ماشاءالله به این همه انرژی و ورجه وورجه. از صبح که چشمای نازت رو به قشنگی روز باز می کنی شروع می کنی به تقلا کردن و کنجکاوی (فضولی) تا شب که بخوای بخوابی. البته چه خوابیدنی که تا صبح صد بار پا می شی و دوباره گیج خواب می شی و گروپی با مخ می خوری زمین. یه چند روزی هست که کمتر غذای جداگانه برات درست می کنم و بیشتر از غذاهای خودمون بهت می دم. بعضی هاشو با میل و رغبت می خوری و بعضی دیگر رو ادا درمیاری ولی در کل رضایتبخشه. چهارشنبه وقت چکاپ ماهیانه داریم و باید ببینم نتیجه زحمتای یک ماهم به کجا رسیده. امیدوارم در حد نرمال وزن اضافه کرده باشی تا من از نگرانی غذا نخوردنات دربیام...
آره هانیای عزیزم الان صدای اذان مغرب توی گوشمه و دارم برای سلامتی همه بچه ها و حتی آدم بزرگا دعا می کنم. ای کاش همه آدما تنشون سالم باشه و هر چی که به خیر و صلاحشونه به راهشون بیاد... این چند روزه اتفاق خیلی خاصی که قابل بیان باشه نیفتاده و زندگی روال عادیشو طی می کنه. دو روزه بعداز ظهرها با بابا مهدی می بریمت پارک و شما هم با لذت تمام این ور و اون ور رو نگاه می کنی و واسه خودت کیف می کنی... امروز هم برای اولین بار با همدیگه صبح رفتیم و کلی خرید کردیم. خوشبختانه دیگه راحت توی کالسکه می شینی و بدقلقی نمی کنی و این مایه دلخوشیم شده که هر وقت توی خونه خسته شدیم با همدیگه می زنیم بیرون و یه هوایی می خوریم... از دیروز هم که دیگه کاملاً روی کف پاهات می تونی خودت رو بلند کنی و سر پا می شی و از اون بالا وقتی زمین رو نگاه می کنی از شدت ذوق و خوشحالی ریسه می ری... چقدر خوشحالم که دیگه مجبور نیستی همش دراز بکشی و واسه خودت قل می خوری این ور و اون ور. چون هال خونمون خیلی کوچیکه تصمیم گرفتیم مبلامون رو جمع کنیم تا کمی جامون بازتر بشه تا بتونی راحت تر راه رفتن رو تمرین کنی...
از صحنه نیم خیز شدنت فقط یه عکس دارم تا میام یه عکس خوب ازت بندازم خودت رو لوس می کنی و می خوای دوربین رو از دستم بگیری. این عکسی هم که دارم کمی مشکل داره ولی چون جزو اولین عکساست با معذرت خواهی از تمام کسانی که زحمت کشیدن و وبلاگ هانیای عزیزم رو نگاه می کنن می ذارم. هر کاری کردم پاهای بابا مهدی رو قطع کنم نشد که نشد چون پاهای هانیا هم قطع می شد...
راستی امروز موهات رو از پشت جمع کردم و قیافه قشنگت قشنگ تر شد... توی عکس زل زدی به صفحه تلویزیون و داری کارتون باب اسفنجی نگاه می کنی.
اینم یه عکس مظلومانه که تازه از خواب بیدار شدی (مردم سوریه هم انقدر مظلوم نیستن)
توی این عکس می خواستم پستونک خوردن یادت بدم... تو فقط نگاه کن از کدوم سمت گذاشتی توی دهنت. آخرش هم پرتش کردی و رفتی پی بازی کردنت...
هانیای نازنینم پنج شنبه جواب کنکور میاد و ازت می خوام برای مریم (دختر عمه فریده) دعا کنی که یه رشته خوب قبول بشه. مریم جان نگران هیچی نباش و از عروسی پسرعموت لذت ببر...
کم کم باید پاشم و نماز بخونم و مقدمات شامت رو آماده کنم. پس شما هم فعلاً بخواب و مثل دخترای خوب هوای مامان رو داشته باش.
می بوسمت و به خدای مهربون می سپارمت نازنینم...
دخترم ... تو را وعشق تو را با کسی قسمت نخواهم کرد... تو سهم من از بهشتی...