هانیا کم کم داره بلند می شه
عشق شیرین مادر سلام به روی ماهت
آخ این صدای قلبم منه که داره با صدای نفسای قشنگت که گوشم رو نوازش می ده همخونی می کنه و می گه هانیا ... هانیا.... هانیا... و ... هر لحظه و هر ثانیه این عمل تکرار می شه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یادم می اندازه که خدایا تو چقدر خوب و مهربونی که این ستاره قشنگ رو از کهکشون نی نی های نازت واسه من انتخاب کردی و الحق و والانصاف چه سلیقه خوبی داری... خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم...
کار جدیدی که داری انجام می دی خیلی جالبه و کمی خطرناک... دستت رو می گیری به بالشتایی که دور مبل چیدم و بلند می شی و سرپا می شی... بعدش یه دفعه ای تالاپی می افتی روی زمین و این ور و اون ورو نگاه می کنی و دوباره تکرار این حرکت... وقتی می بینم چه تلاشی برای بلند شدن می کنی و چه نفس نفسی می زنی دلم برات می سوزه ولی عروسکم این سعی و تلاش باارزشت رو دوست دارم و می دونم قدم اول برای راه رفتن توی مسیر زندگیته که امیدوارم ختم به خیر بشه و این جاده همیشه سبز و باطراوت و پر از گل های خوشبو باشه درست مثل خودت...
هانیای عزیزم، دختر نازنینم الان که دارم برات می نویسم تازه به یه خواب خرگوشی رفتی و داری با دوستات بازی می کنی و منم از فرصت استفاده کردم و گفتم کمی باهات حرف بزنم. آخه توی عالم واقعیت ماشاءالله اجازه هیچ کاری به کسی نمی دی و یکه تاز میدون زندگی من و بابا مهدی شدی. دیشب که تا صبح نذاشتی مامان بخوابه و الان کمی خوابم میاد ولی اشکال نداره می ذارم وقتی ظهر خوابیدی باهات همراهی کنم... دیروز رفتیم حموم و کلی بهمون خوش گذشت. هزار ماشاءالله توی لگنت نشسته بودی و از زیر آب می خواستی پاهاتو بگیری و بکنی توی دهنت ولی آخه مادرجون کمی به عواقب کارایی که می کنی فکر کن...
این یه عکس از قبل از حموم رفتنته که از بس خودتو مالیدی و کوبیدی این ور و اون ور قشنگ چرک و لک رو می شه حتی توی عکس هم روی بدنت حس کرد...
این هم یه عکس بعد از حموم که شبیه خواننده های زن دهه 20 شدی...
دیگه کم کم شهریور هم داره به نیمه های خودش می رسه و صدای پای قشنگ پاییز از همین نزدیکیا به گوشمون می رسه. آخ که چقدر من این فصل رو با اون رنگای قشنگش دوست دارم... امسال حال و هوای پاییز برای ما تابستونی و گرمه چون دلبر قشنگ مادر هم کنارمونه و با شیرین کاریاش تموم قشنگیای این فصل رو پررنگ تر می کنه...
دیگه از تابستون و گرماش خسته شدم و چون اتفاق خاصی هم نمی افته و همه روزها مثل هم می گذره دیگه طاقت ندارم و خیلی کشدار شده. الان نیاز به یه شوک و هیجان دارم و دوست دارم یه اتفاق خوب بیفته، فرقی نمی کنه در مورد کی باشه فقط خیر باشه و باعث شادی...
بابا مهدی از صبح رفته دنبال کاراش و منم منتظرم تا بیاد کمی صحبت کنیم و بخندیم... بابا حوصلم سر رفته خوب...
راستی یه عکس هم ازت می ذارم که داری ماست می خوری و بابایی شکارش کرده (من فدای اون خنده هایی بشم که از ته دل می کنی...)
دخترکم... آروم و آسوده بخواب و نگران هیچ چیز نباش. من و بابا مراقبتیم و نمی ذاریم آب توی دل کوچیکت تکون بخوره... عاشقتم هانیای نازنینم...
قهر که می کنید مراقب فاصله ها باشید... بعضی ها همین حوالی منتظر جای خالی برای نشستن می گردند.