هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

ما دوباره برگشتیم...

1394/10/21 20:24
نویسنده : آرزو
440 بازدید
اشتراک گذاری

به نام دوست که هر چه داریم از اوست...

بالاخره طلسم ننوشتنم تموم شد و دست و دلم به سمت دوباره نوشتن رفت... وای خدا چند ماهه نبودم اینجا... چقدر دلم تنگ شده بود... تقریبا 5 ماهه در این خونه قدیمی و آشنارو باز نکردم...

توی این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده.... چقدر توی ذهنم شلوغه واسه نوشتن... کلمه ها و جمله ها با هم مسابقه گذاشتن واسه اینکه خودشون رو به نوک انگشتام برسونن و تایپ بشن... از کجا شروع کنم؟؟؟ به ترتیب پیش می رم...

بعد از اون روزای تلخ پرواز مامان عزیز، همگی نیاز به یه مسافرت داشتیم... این اتفاق با مسافرت به ترکیه به وقوع پیوست... یه سفر دسته جمعی که واقعا واسه تجدید قوا و روحیه حرف نداشت... کم و بیش خوش گذشت ولی این وسط هانیا و گلسا بیشتر از همه کیف کردن... کلی آب بازی و شنا و شن بازی و رقص و خوردن و خلاصه همه چی ردیف بود واسشون... رفت و برگشتمون تقریبا ده روز طول کشید... کلی خرید و بازار و دریا و ساحل و کف پارتی و ... اینم چند تا عکس از اون روزای خوب که توی ذهنمون حک شد...

این عکس اولین لحظه ورودمون تو لابی هتل... وااای چقدر سخت بود...

گلسای عزیزم...

خونه حضرت مریم که ده سال آخر عمرشونو اونجا زندگی کردن...

عمو فرهاد و بابا مهدی و پدرجون و مادرجون...

بعد از سفر، تولد مرسانای عزیزم بهترین اتفاقی بود که می تونست دلم رو به وجد بیاره... حس غریب خاله شدن عااالیه... مثل بند وجودمه وجود مرسانا و با تمام احساسم نسبت بهش حس مادری دارم... دردش به قلب و عمر خاله اشه... عزیز دلم روز سی ام مهرماه به دنیا اومد و مثل خاله اش متولد ماه مهر شد... با به دنیا اومدن قلبم یه دنیا خیر و برکت و دلخوشی نصیب هممون شد... اینم عکسای وروجک خاله که دلم پر می زنه واسه دیدنش... مرسانا دلم برای یه ذره شده...

ای جووونم که داره موهای بلندشو کوتاه می کنه...

من و مرسانا (زیر پتو توی پارک)...

توی روزایی که من و هانیا برای تولد مرسانا رفته بودیم تهران اینجا یعنی کرمانشاه سالگرد بابا عزیز مهربون بود... اصلا باور کردنی نیست... یه سال به سرعت برق و باد گذشت و چشم باز کردیم دیدیم یه سال و یکی دو ماهه این مرد مهربون دیگه بینمون نیست... دلم براش حسابی تنگ شده... بابا عزیز سلام منو به مامان و بابام و مامان عزیز برسون. بهشون بگو خیلی دوسشون دارم... بگو بی صبرانه منتظرم بیان به خوابم... امیدوارم خدا تمام رفتگان خاک رو قرین رحمت کنه...

همزمان با تمام این اتفاقا و حوادث ما همچنان مشغول خونه ساختنیم... ولی خدا رو شکر مراحل آخرشه و حسابی درگیر تزئین و کناف کاری و خلاصه طراحی و ...... ایم...

بعد از عید هم قرار شده برگردم سرکار... به خاطر همین قضیه تصمیم گرفتیم هانیارو ببریم مهدکودک تا ببینم عادت می کنه به اشخاص دیگه یا نه... با ترس و لرز بسم الله گفتیم و شروع کردیم ولی خدا رو شکر دارم نتیجه می گیرم... الان تقریبا سه هفته می شه که دارم می برمش و چشمش نزنم روزی دو ساعت بدون من توی کلاسش و پیش مربی اش (پرستو جون) می شینه و کار می کنه... خوشبختانه تونسته با پرستو ارتباط خوبی برقرار کنه و با نبودن من کنار بیاد... البته اینم بگم که دو هفته همراهش توی کلاس نشستم تا به این مرحله برسیم. تا عید وقت دارم تا حسابی ردیفش کنم که بعد از اون مزاحم کار مهدی عزیزم هم نباشه و با خیال راحت بتونیم بسپاریمش مهد... اینم چند تا عکس از روزای اولی که این شیطونو بردمش مهدکودک پویش...

هانیا در حال نقاشی...

اینم موهای قشنگ دخترم که چند روز پیش یه وجب کوتاه کردم...

گذشت و گذشت و گذشت تا یه اتفاق خوب دیگه دل هممونو شاد کرد و اون داماد شدن دایی فرشید بود... وای خدای من اصلا باورم نمی شه فرشید کوچولوی من ازدواج کرده باشه... داداش کوچولوی دوست داشتنی من ده روز پیش سر سفره عقد نشست و با یه دختر خوب که وجودش کلا صفا و مهربونیه پیمان زناشویی بست... فرشید و سمیه عزیز و مهربونم پیوند قشنگتون مبارک... امیدوارم به حق مرتضی علی سال های سال کنار هم زندگی خوب و خوش و سعادتمندی رو تجربه کنید... ولی خودمونیماااا ترکوندم... شب نامزدی و عقد انقدر رقصیدم وقتی برگشتیم خونه تا دو روز بدن درد داشتم... عااالی بود...

یه موضوعی که همه ما رو ناراحت کرد مریضی سخت و وحشتناک مونا و اریکا و خاله اورانوس مهربونمون بود. همزمان هر سه تاشون آنفولانزای شدید گرفتن و راهی بیمارستان شدن... بنده خداها چقدر عذاب کشیدن تا دوباره سلامتیشونو به دست بیارن... امیدوارم همیشه صحت و سلامت همراه زندگی همگی باشه ان شاالله...

این چیزایی که نوشتم مهمترین اتفاقات این چند ماهه بود... ولی...

برسم به خودم... حال دلم خوب نیست... هوای دلم ابری و بارونیه و حسابی هوای باریدن داره... یه احساس مزخرف چند ماهی می شه که گرفتارم کرده و همش سعی می کنه روانمو قاطی کنه... خیلی دارم مقاومت می کنم ولی چی کار کنم که زورش زیاده... خدا رو شکر که مهدی نازنینم در کنارمه و مایه آرامشم... تا جایی که می تونه سعی می کنه حالمو روبراه کنه... خدایا بهم صبر بده... خدایا بهم آرامش بده... خدایا کمکم کن... من دوست دارم همون آدم قبل باشم... همون آرزویی که صدای خنده هاش قطع نمی شد... پروردگارم خودم رو سپردم دستت... حکمت کاراتو نمی فهمم ولی اختیارم دست توست... هر چی به صلاحمونه سر راهمون قرار بده...

الهی آمین

والسلام...

اینم چند تا عکس متفرقه...

پسندها (2)

نظرات (0)