اولین مهمونی افطاری هانیا
عروسک قشنگ مادر سلام
بالاخره یکی پیدا شد ما رو مهمونی دعوت کنه. داشتن فامیل کم جمعیت و غریب بودن توی یه شهر هم خوبیای خاص خودش رو داره و هم بدی. یکی از بدیاش اینه که اکثر اوقات تنها هستی و برای گذروندن روزها خودت باید سرگرمی جور کنی. یه دوروزی هست که حال بابا مهدی بدجوری گرفته چون یکی از دوستای صمیمی و خوبش رفته پیش خدا و این اتفاق همه رو غافلگیر کرده. پریشب عمه مهین زحمت کشید و کوفته درست کرد. زنگ زد به ما و دعوتمون کرد بریم اونجا ولی چون من حالم خوب نبود و حسابی مریض شده بودم این دعوت رو با کلی معذرت خواهی رد کردیم و قرار شد بابایی بره و غذامون رو بیاره. هنوز چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و دیدم صداش داره می لرزه حدس زدم اتفاق ناجوری افتاده و وقتی ماجرارو تعریف کرد خیلی ناراحت شدم. آخه ما چند وقت پیش همدیگرو دیده بودیم و اصلاً انتظار یه همچین حادثه ای رو نداشتیم. حامد قرار بود بعد از ماه رمضان مراسم عروسیشو برگزار کنه که اجل مهلتش نداد. به هر حال این اتفاق خیلی بابایی رو ریخته به هم و ما به امر خطیر روحیه سازی مشغولیم... در راستای همین روحیه سازی دیشب تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه مهین. سر راه هم حلیم خریدیم و به عنوان مهمون ناخوانده رفتیم اونجا. خیلی خوشحال شدند و کلی شرمندمون کردند. ساعت 11 بود که پا شدیم و اومدیم خونه تا جنابعالی بگیری بخوابی ولی زهی خیال باطل تا ساعت 1 ما رو بیدار نگه داشتی. رفته بودی تو فاز خنده و ول کن ماجرا نبودی. بنده خدا بابا مهدی با تموم خستگیش باهات بازی کرد تا کم کم خوابت گرفت ولی چه خوابیدنی تا صبح سبک خوابیدی و همش از این پهلو به اون پهلو می شدی و چون نمی تونستی برگردی می زدی زیر گریه و یکی باید این کار رو واست انجام می داد. بابا جان مگه مجبوری برگردی. بی دردسر بگیر بخواب و بقیه رو زابراه نکن. این می شه عاقبت نی نی ای که نه خودش می خوابه و نه می ذاره بقیه بخوابن. از صبح که پاشدی چشماتو می مالی و گوش و بینی ات رو می کشی و الان بیهوش می شی...
این عکست رو ساعت 12:30 شب گرفتم. شیطنت از چشمای قشنگت می باره وروجک...
این عکس هم قبل از خوابت وقتی از بازی کردن خسته شدی ازت گرفتم...
این هم عکس دیروز صبحته که دیگه مونده انگشت من رو هم بخوری...
امروز باباجون اینا دارن از تهران برمی گردن و قراره شب شام مهمون ما باشن. از صبح که پا شدم بساط قیمه رو آماده کردم و الان هم بابایی رفته واسم خرید کنه. دارم به این موضوع فکر می کنم که تا شما خوابیدی من هم بیام کنارت دراز بکشم و کمی بخوابم. آره فکر خوبیه پس دیگه نوشتن تعطیله...
دوست دارم وروجک شیطون مادر...
خوب گوش کردن را یاد بگیریم، گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند.