هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

یک عالمه اتفاق خوب

1392/4/26 15:44
نویسنده : آرزو
236 بازدید
اشتراک گذاری

همراز مهربون مادر سلام

بادا بادا مبارک بادا ان شاءالله مبارک بادا... تولد تولد تولدت مبارک...

اتفاق خوب هر چی که باشه خوبه. این اتفاق می تونه سالگرد عقد مامان و بابایی باشه، می تونه تولد بابا جون باشه یا تولد عمو محمد (همسر خاله شیرین). بذار از اول واست بگم. دیروز تولد باباجون بود. بابا مصطفی وارد شصتمین سال از عمر باعزتش شد. دیروز  صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم طبقه بالا و تولد باباجون رو تبریک گفتیم. تا بعدازظهر اتفاقی نیفتاد و ما به زندگی روزمره مشغول بودیم که این زندگی شامل این موارد می شه: بازی با هانیا، سر و کله زدن با هانیا، گیس و گیس کشی با هانیا، منت کشی از هانیا، معذرت خواهی از هانیا و ... می گم فرمانده بودن هم عالمی داره وروجک مامان که فقط از عهده خودت برمیاد. به هر حال شب عمو فرهاداینا هم اومدن و یه جشن تولد کوچیک واسه بابا مصطفی مهربونمون گرفتیم.

این هم بابا مصطفی با دو تا نوه گلش (خدا آخر و عاقبت باباجون رو به خیر بگذرونه با این دو تا آتیش پاره) ...

دیشب وقتی از تولد برگشتیم خونه شما رو خوابوندم ولی من و بابایی خوابمون نمی برد. پس نشستیم وشروع کردیم به غیبت کردن حالا حرف نزن کی حرف بزن. کلی صحبت کردیم و از آینده قشنگی که در انتظارمونه حرف زدیم و یاد گذشته ها کردیم. ساعت نزدیک 2 بود که بابایی خوابید و من همچنان به شغل شریف نگهبانی شب مشغول بودم. جنابعالی هم دم به دقیقه مثل کتلت از این ور به اون ور می شدی و نق می زدی. اذان صبح رو که گفت نماز خوندم و تازه خوابم برده بود که خانم هوس شیر خوردن کردن. بنده هم مثل ندیمه های باوفا چشمی گفتم و شروع به شیر دادن کردم. اصلاً به خودت زحمت ندادی اون پلک های قشنگت رو باز کنی همونطور که خوابیده بودی و احتمالاً داشتی خواب می دیدی از این ور هم داشتی شیر میل می کردی. خلاصه تا ساعت نزدیکای 10 با خودم سر و کله زدم تا اینکه بیدار شدی و بابایی رفت بیرون و دوباره من موندم و هانیا. امروز تولد عمو محمده و همچنین سالگرد عقد من و بابایی. ما وارد ششمین سال از زندگی مشترک شیرینمون شدیم و امسال شیرین تر از هر ساله. چون خدا یه فرشته از فرشته هاشو امانت داده به ما و بابت این قضیه تا آخر عمر شکرگزارشیم. داشتم می گفتم دیشب با بابا مهدی تصمیم گرفتیم عمو محمد و خاله شیرین رو سورپرایز کنیم. مثل همیشه بابایی ایده جالبی داشت و ازم خواست به کسی چیزی نگم. با خاله مونا هماهنگ کردیم که یه جعبه کاکائو از طرف ما بخره و به آدرس عمو محمد پیک کنه. اون بنده خدا هم زحمت این کار رو کشیده بود و حوالی ظهر بود که عمو محمد زنگ زد و کاملاً معلوم بود که خیلی شوکه شده. نمی دونست چه جوری باید تشکر کنه و بلافاصله بعد از اون خاله شیرین زنگ زد. خلاصه ما باز هم 1-0 جلو افتادیم. امیدوارم همیشه عمو محمد شاد و خوشحال باشه و سایه مهربونیاش هزار سال بالای سر خاله شیرین و همه ماها باشه.

الان هم بعد از کلی سر و کله زدن با شما شیطون کوچولو با هزار زحمت و دعوا خوابوندمت تا کمی استراحت کنم. راستی بابا مصطفی یه اسباب بازی واست خریده که عاشقش شدی و کلاً همه وقتت رو با اونا می گذرونی.

اینم همون اسباب بازی که باباجون واست خریده و ما رو شرمنده کرده. خدا امواتش رو بیامرزه که من رو از بازی کردن با تو راحت کرد...

راستی مهمترین اتفاق این چند روزه این بود که بالاخره دیروز صبح تونستی پاهای قشنگت رو به دهنت برسونی و انگشتاتو بخوری و چقدر هم از این کار لذت می بری. پس این هم یکی از اولین کارهاته که باید ثبت کنم. خوردن انگشتای پا در تاریخ 25 تیرماه سال 1392.

این هم از لحظه ثبت این اتفاق تاریخی...

گل مادر سکوت و آرامش خونه بهم یادآوری می کنه که دوست ندارم همیشه اینجا اینقدر ساکت باشه. دوست دارم همیشه صدای خنده هات رو بشنوم و به وجودت افتخار کنم. پس ازت خواهش می کنم هر وقت از خوابیدن و بازی با فرشته ها خسته شدی بیدار شو چون من این ور دنیا منتظرتم...

دوست دارم نازنینم.

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است، پس همیشه امید به روشنایی داشته باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

بهزاد
26 تیر 92 15:52
با وبلاگ آموزش به روزم به من هم سري بزنيد.
خاله شيرين
26 تیر 92 15:54
سلام هانياي خاله. عشق من خوابت خوش. اما از دست مامان و باباي كلكت. واقعاً ما رو شگفت زده كردن .عمو محمد واقعاً خوشحال شد منم همينطور. ايشالله كه شصتمين سالگرد عقد ماماني و بابايي باشه و ما بهشون تبريك بگيم و شما هم 54 ساله بشي و در كنارشون باشي. قرار دل خاله هر روز قبل از افطار بعد از دعايي كه براي آرامش روح مامان بزرگ و بابابزرگ مي كنم دعاي خوشگلي براي طول عمر و سلامتي تو مي كنم. به اندازه تمام پرستوهاي دنيا دوستت دارم. مراقب دل پاك و قلب كوچيكت باش. بووووووووووووووووووووووووس.
خاله شيرين
26 تیر 92 15:55
راستي يادم رفت از خاله مونا تشكر كنم. خاله مونا دست گلت درد نكنه . زحمت كشيدي.
خاله شيرين
26 تیر 92 15:56
الهي من فداي اون رونهاي تپل و سفيدت برم. الهي قربونت بشم كه اون شست خوشگلتو تا ته كردي تو دهنت.
مامان آیسل
26 تیر 92 16:42
ماشالله به عزیزم خدا حفظت کنه عسل بانو مامانی به ماهم سری بزنین وبه دخترم رای بدین خوشحال میشیم منتظرم
mona
26 تیر 92 17:40
سلام بلور خاله، خوبی گلکم؟سالگرد ازدواج مامان باباییت مبارک باشه عسلم.قربونت بشم که انگشتای پاتو میخوری نفسم،انگشتای پاهای قشنگت مال خودت ولی رونات مال من ،بخورمشون نفس. از طرف من مامانی رو ببوس و تشکر کن که ثمره عشقشون شما شدی

سلام خاله مونا، خوبی؟ با زحمتای مامان و بابای من چی کارمیکنی؟ مامانیم سلام می رسونه می گه رونای من قابل شمارو نداره

mona
28 تیر 92 15:20
سلام خاله شیرین گل و آرزو جون عزیز دل زحمت چیه؟ وظیفه بوده. بوس
سارا
29 تیر 92 8:38
سلام و صد سلام و دو صد تبريك و آرزوي 120 ساله شدن متولدين خانواده محترمتون،و120ساله شدن پيوند آسمونيتون... به به چه كيك و شمع خوشگلي، انشالله هميشه به شادي و سرور و تولد