یک عالمه اتفاق خوب
همراز مهربون مادر سلام
بادا بادا مبارک بادا ان شاءالله مبارک بادا... تولد تولد تولدت مبارک...
اتفاق خوب هر چی که باشه خوبه. این اتفاق می تونه سالگرد عقد مامان و بابایی باشه، می تونه تولد بابا جون باشه یا تولد عمو محمد (همسر خاله شیرین). بذار از اول واست بگم. دیروز تولد باباجون بود. بابا مصطفی وارد شصتمین سال از عمر باعزتش شد. دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم طبقه بالا و تولد باباجون رو تبریک گفتیم. تا بعدازظهر اتفاقی نیفتاد و ما به زندگی روزمره مشغول بودیم که این زندگی شامل این موارد می شه: بازی با هانیا، سر و کله زدن با هانیا، گیس و گیس کشی با هانیا، منت کشی از هانیا، معذرت خواهی از هانیا و ... می گم فرمانده بودن هم عالمی داره وروجک مامان که فقط از عهده خودت برمیاد. به هر حال شب عمو فرهاداینا هم اومدن و یه جشن تولد کوچیک واسه بابا مصطفی مهربونمون گرفتیم.
این هم بابا مصطفی با دو تا نوه گلش (خدا آخر و عاقبت باباجون رو به خیر بگذرونه با این دو تا آتیش پاره) ...
دیشب وقتی از تولد برگشتیم خونه شما رو خوابوندم ولی من و بابایی خوابمون نمی برد. پس نشستیم وشروع کردیم به غیبت کردن حالا حرف نزن کی حرف بزن. کلی صحبت کردیم و از آینده قشنگی که در انتظارمونه حرف زدیم و یاد گذشته ها کردیم. ساعت نزدیک 2 بود که بابایی خوابید و من همچنان به شغل شریف نگهبانی شب مشغول بودم. جنابعالی هم دم به دقیقه مثل کتلت از این ور به اون ور می شدی و نق می زدی. اذان صبح رو که گفت نماز خوندم و تازه خوابم برده بود که خانم هوس شیر خوردن کردن. بنده هم مثل ندیمه های باوفا چشمی گفتم و شروع به شیر دادن کردم. اصلاً به خودت زحمت ندادی اون پلک های قشنگت رو باز کنی همونطور که خوابیده بودی و احتمالاً داشتی خواب می دیدی از این ور هم داشتی شیر میل می کردی. خلاصه تا ساعت نزدیکای 10 با خودم سر و کله زدم تا اینکه بیدار شدی و بابایی رفت بیرون و دوباره من موندم و هانیا. امروز تولد عمو محمده و همچنین سالگرد عقد من و بابایی. ما وارد ششمین سال از زندگی مشترک شیرینمون شدیم و امسال شیرین تر از هر ساله. چون خدا یه فرشته از فرشته هاشو امانت داده به ما و بابت این قضیه تا آخر عمر شکرگزارشیم. داشتم می گفتم دیشب با بابا مهدی تصمیم گرفتیم عمو محمد و خاله شیرین رو سورپرایز کنیم. مثل همیشه بابایی ایده جالبی داشت و ازم خواست به کسی چیزی نگم. با خاله مونا هماهنگ کردیم که یه جعبه کاکائو از طرف ما بخره و به آدرس عمو محمد پیک کنه. اون بنده خدا هم زحمت این کار رو کشیده بود و حوالی ظهر بود که عمو محمد زنگ زد و کاملاً معلوم بود که خیلی شوکه شده. نمی دونست چه جوری باید تشکر کنه و بلافاصله بعد از اون خاله شیرین زنگ زد. خلاصه ما باز هم 1-0 جلو افتادیم. امیدوارم همیشه عمو محمد شاد و خوشحال باشه و سایه مهربونیاش هزار سال بالای سر خاله شیرین و همه ماها باشه.
الان هم بعد از کلی سر و کله زدن با شما شیطون کوچولو با هزار زحمت و دعوا خوابوندمت تا کمی استراحت کنم. راستی بابا مصطفی یه اسباب بازی واست خریده که عاشقش شدی و کلاً همه وقتت رو با اونا می گذرونی.
اینم همون اسباب بازی که باباجون واست خریده و ما رو شرمنده کرده. خدا امواتش رو بیامرزه که من رو از بازی کردن با تو راحت کرد...
راستی مهمترین اتفاق این چند روزه این بود که بالاخره دیروز صبح تونستی پاهای قشنگت رو به دهنت برسونی و انگشتاتو بخوری و چقدر هم از این کار لذت می بری. پس این هم یکی از اولین کارهاته که باید ثبت کنم. خوردن انگشتای پا در تاریخ 25 تیرماه سال 1392.
این هم از لحظه ثبت این اتفاق تاریخی...
گل مادر سکوت و آرامش خونه بهم یادآوری می کنه که دوست ندارم همیشه اینجا اینقدر ساکت باشه. دوست دارم همیشه صدای خنده هات رو بشنوم و به وجودت افتخار کنم. پس ازت خواهش می کنم هر وقت از خوابیدن و بازی با فرشته ها خسته شدی بیدار شو چون من این ور دنیا منتظرتم...
دوست دارم نازنینم.
تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است، پس همیشه امید به روشنایی داشته باش.