هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

فرنی خورون

1392/4/28 20:40
نویسنده : آرزو
535 بازدید
اشتراک گذاری

دوست مهربون و کوچولوی مادر سلام

گاهی اوقات بی اونکه بخوای هوش و حواست خیلی جاها سرک می کشه. بعضی وقتا یادآوری بعضی چیزا دلت رو قلقلک می ده و فکر کردن به بعضی اتفاقا اعصابت رو می ریزه به هم. یه چند دقیقه قبل از اینکه تصمیم به نوشتن داشته باشم شما و بابا مهدی خوابیده بودید. همین طور که زل زده بودم بهتون چشمام سنگین شد و رفتم تو عالم رویا. داشتم به آینده و روزهایی فکر می کردم که قراره برامون رقم بخوره، هم برای ما و هم برای اطرافیانمون. داشتم فکر می کردم یه چند سال دیگه که دایی فرشید ازدواج کنه (اگه از خر شیطون بیاد پایین و تصمیم به ازدواج بگیره) شما چند سالته؟ یه لباس قشنگ عروس پوشیدی و وسط مهمونا داری دلبری می کنی. احتمالاً تا اون موقع خاله شیرین هم مامان شده و با بچه اش سرگرمه (ای درد نینی به قلبم، عزیز دل خالشه). داشتم فکر می کردم اولین کلمه ای که قراره باهاش زبون باز کنی چی می تونه باشه؟ بابا... مامان... آب... دوست دارم اولین کلمه بابا باشه تا جبران زحمتای شبانه روزی بابا مهدی مهربون رو کرده باشی و اولین لذت این تجربه نصیب بابایی بشه. شاید این چند سال که دارم ازش حرف می زنم همچین دور هم نباشه ولی خیلی داره کشدار طی می شه. خلاصه داشتم به این چیزا فکر می کردم که طبق معمول خاله شیرین زنگ زد و تا من بیام گوشی تلفن رو پیدا کنم ده بار خوردم به در و دیوار و میز تلویزیون و آخرش گوشی رو از زیر بالشت بابا پیدا کردم و جوابشو دادم و تمام ابرهایی که بالا سرم تشکیل شده بود یه دفعه ترکید و افتادم پایین و دیدم کنار شماها دراز کشیدم (به جبران این وقت زنگ زدن حسابی واسه خاله تلافی می کنم). 

گل همیشه بهار مادر از دیروز تا حالا شروع کردی به فرنی خوردن. به نظرم زیاد از مزه اش خوشت نمیاد چون خیلی با اکراه می خوری و من هم بی توجه به ادا و اطوارت و همچنین بی توجه به قوانین بین المللی و اخلاقی به زور با قاشق می ریزم توی حلقت و شما هم که نه راه پیش داری و نه راه پس کلی قیافه قشنگت رو کج و کوله می کنی و آخرش هم از سر ناچاری قورتش می دی. نمی دونم به جای اینکه این فرنی به این خوشمزگی رو بخوری چرا دوست داری در و دیوار و مبل و دست و پای بقیه رو بکنی تو دهن کوچولوت. بابا اینکه خوشمزه تره.

این هم یه عکس از مراسن فرنی خوردن دختر نازنینم.

 ای امان از گرما که توان هر کاری رو از آدم می گیره و مجبورش می کنه بشینه توی خونه. حوصلمون خیلی سر رفته ولی چاره ای نیست. بیرون رفتن هانیا همانا و مریض شدنش همانا. چون قراره چهارشنبه واکسن پایان 6 ماهگی رو بزنی نمی تونیم ریسک مریض شدن رو به جون بخریم. امروز توی حموم یه آب تنی حسابی کردی. تازه تازه داری می فهمی حموم رفتن و آب بازی یعنی چی. شواهد نشون می ده از آب بازی لذت می بری. این هم عکسای قبل و بعد از حموم رفتنت...

مادرجون امروز زحمت کشید و یه کشک بادمجون پرملات واسمون درست کرده و قراره شام بخوریم. چقدر گرسنمه ولی چون می خوام وبلاگت رو کامل کنم می ذارم بعد از این کار.

هانیای عزیزم روزهای زندگیمون داره یکی بعد از دیگری می گذره. امروز دهمین روز از ماه مبارک و پربرکت رمضان که داره به اذان می رسه. از وقتی دوست بابا مهدی فوت کرده بیشتر از هر وقت دیگه ای از مردن می ترسم. قبلاً که به این مسئله فکر می کردم می گفتم کو تا نوبت من بشه، من هنوز خیلی آرزوها دارم و از این حرفا... ولی الان دیگه مثل اون وقتا مطمئن نیستم که مرگ ازمون دوره. بعد از این اتفاق تلخ و تکون دهنده یه سری تصمیمات مهم با خودم گرفتم. تصمیم دارم کمتر دروغ بگم... کمتر غیبت کنم... کمتر بداخلاقی کنم و کمتر ... ولی واقعاً سخته. یه زمانی گرم صحبتیم و یه دفعه چشم باز می کنم و می بینم هفت نسل طرف رو صلواتی کردم و ای دل غافل... مگه من تصمیم نگرفته بودم که... باید با خودم تمرین کنم. تمرین کنم و تمرین.

بینگوی مادر (بینگو یه شخصیت کارتونی که هانیا صداش رو دوست داره) کم کم باید پاشم و بهت شیر بدم تا آخرین سانس خواب امروزت رو هم بکنی تا شب بتونی تا صبح آروم لالا کنی. مراقب بازیهایی که توی خواب با فرشته ها می کنی باش و زیاد سر به سرشون نذار...

فدای مهربونی چشمای قشنگت می شم مادر...

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد، صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

nira
28 تیر 92 20:44
جونم چه دختر نازی مثل عروسکه ، چه موهای نازی هم داره ،خدا حفظش کنههمسن پسر منه

سلام عزیزم
ممنون از اینکه به وبلاگ هانیا سر زدی. خدا پسر گلت رو حفظ کنه

nira
28 تیر 92 20:46
فرنی خوردنت هم مبارک خانوم خانوما نوش جونت باشه
سارا
29 تیر 92 8:48
سلام سلام صد تا سلام...به به ماماني ،تبريك ميگم فرني خور شدن اين دختر رو... انشالله كه صد و بيست سال عمر با عزت داشته باشيد و سايه تون بالاي سر هانياي نازنين و خوشكل باشه،تازه شما كه نگراني نداريد،بهشت زير پاي مادران است قبل از حمامش مثل گله اين دختر دختر شكن...
صدیقه
29 تیر 92 11:36
سلام آرزو جان و هانیا جون خوشکل مبارکا باشه بخور بخورا!
آرزو جون چنذ وقته دارم برا زهرا وبلاگ میسازم و نمی سازم بالاخره موفق شدم اما فعلا کسی نمیدونه اولین کسی ستین که بهتون گفتم بیاین بهمون سر یزنین خوشحال میشیم
http://zahrajoonma.niniweblog.com/

به به سلام صدیقه جون، چه کار خوبی کردی وبلاگ درست کردی، مبارک زهرا گلی باشه، حتماً میام سر می زنم. کمک خواستی من در خدمتم

mona
29 تیر 92 15:20
ماشاالله ماشاالله. سلام مرمر سلام بلور قربون این بدنت بشم ،کم دل مارو آب کن نفس دوست دارم به اندازه کهکشون ها بوس
خاله شيرين
30 تیر 92 10:10
سلام عزيز دل خاله منم گاهي شما رو تو لباس عروس چين چيني تصور مي كنم كه مثل فرشته ها شدي. ايشالله كه دندون در بياري و چلوكباب نوش جان كني. بياي خونه خاله اينا تا كه دستپخت منو بخوري نفسم. دوستت دارم هوارتا.