هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بالاخره هانیا نشست

عروسک خوش خنده مادر سلام هوراااااااااااااا... بالاخره نشستی. الان دنیا با تمام خوبیاش و قشنگیاش و لذتاش مال منه. امروز یکی از بهترین روزهایی که داشتم چون دختر عزیزتر از جونم بدون هیچ مقدمه و تلاش قبلی نشست... منم مثل همیشه دوربینم رو سریع آماده کردم و یه عکس جالب گرفتم. کمی کیفیتش پایینه چون زود جات رو عوض کردی ولی چون این عکس هم جزو اولین ها بود حیفم اومد توی وبلاگت نذارم تا بقیه هم لذت ببرن. اول توی این موقعیت بودی... بعد از خواب بیدار شدی و رفتی توی این حالت... تا شلوار پوشوندم بهت و سرم برگردوندم شدی اینجوری... الهی قربون اون کمر و پاهای قوی بشم که هنوز چهار دست و پا رو کامل یاد نگرفتی با عجله شروع به نشستن کردی. خد...
23 مرداد 1392

میوه خوردن هانیا جون

دلبر نازنین مادر سلام الهی من فدای صدای ملچ مولوچ میوه خوردنت بشم... الهی من دور اون چشمای گردت بگردم که هر وقت چیز تازه ای می خوری می فهمی که مزه اش جدیده و تعجب می کنی (خاله شیرین می دونه قیافه ات چه شکلی می شه)... آخه خدا چرا انقدر با اعصاب ضعیف من بازی می کنه و من رو از شدت هیجان تا سرحد جنون می بره و بر می گردونه و من هم مجبور می شم اونقدر محکم بوست کنم تا به گریه بیفتی... آره هانیا جونم یه دو روزی هست که کم کم آب میوه بهت می دم. سیب رو با قاشق می تراشم و می ذارم توی دهن کوچولوی قشنگت و شما هم با اون زبون درازت طعمش رو می چشی و با علاقه قورتش می دی و دوباره زبونت رو میاری بیرون یعنی بازم بده. هیچ صحنه ای به اندازه ی این برام لذتبخش ...
19 مرداد 1392

چهار دست و پا رفتن هانیا

عروسک غرغروی مادر سلام خدایا چقدر خسته ام، چقدر دلم می خواد بخوابم، چقدر دلم می خواد همه جا تاریک باشه تا این سردرد لعنتی که از صبح امونم رو بریده دست از سرم برداره. ای خدا چی می شد شبانه روز بیشتر از 24 ساعت طول می کشید. آخه مدتش خیلی کمه و من به کارام نمی رسم. الان می فهمم بودن همسر مهربونم در کنارم و کمکی که برای نگهداشتن هانیا بهم می کنه چقدر توی روحیه ام تأثیر داره و آرومم می کنه. یه چند روزی هست من و این وروجک تقریباً از صبح تا شب تنهاییم و بابایی هانیا سر ساختمونه. بنده خدا واسه نهار میاد خونه و خورده و نخورده می ره دنبال کاراش... خدا قوت بابا مهدی مهربون... هزار الله اکبر هانیا جون هم که اصلاً خیال خوابیدن و بی خیال بازی شدن رو ن...
17 مرداد 1392

هانیای شکمو

ملکه تموم مهربونیای دنیا سلام فقط همین مونده که بیای منم بخوری وخیال خودت رو راحت کنی. می پرسی چرا؟ لطفاً با دقت به این عکس نگاه کن... با کمی توجه به این عکس مشاهده می شه موجودی به نام هانیا همزمان با خوردن سوپ که شواهدش دور لبای قشنگش معلوم و واضحه اقدام به خودخوری کرد... (تیتر اول روزنامه های کثیرالانتشار کشور) الهی فدای غذا خوردن و پا خوردن و ملچ مولوچت بشم مامان... یه گلایه دیگه ازت دارم... از صبح که از خواب بیدار شدی و صبحانه میل فرمودی دارم باهات بازی می کنم. بعد از کلی درگیری با اسباب بازیات، بعد از کلی سینه خیز رفتن، بعد از کلی داد و هوار و این دم آخری گریه کردن، دلم واست سوخت و تصمیم گرفتم باهات بازی کنم. چشمت روز بد نبی...
10 مرداد 1392

شب قدر

باید خود را آماده کنم سفر بزرگی در پیش دارم؛ می خواهم امشب، وسعت پرندگی ام را رها کنم! باید فرصت را غنیمت شمرد! باید این لحظه ها را قدر دانست! می توان پرواز را تجربه کرد؛ فقط کافی است قدری سبک تر شویم؛ آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبه ای، زمین گیرمان نکند! شب های قدر نزدیک است. هر که دارد هوس «قُرب خدا» بسم اللّه.  جادّه تقرب، قدم های عاشقانه ای می طلبد. دیگر مجال ماندن نیست! در این سرزمین برای ما جایی نیست. باید از خود ـ این سرزمین زشتی ها ـ هجرت کنم؛ به آن دیگرم، سر بزنم. باید با تمام وجود، هجرت کنم! از این «مَنِ» زمینی تا «آنِ» الهی، راهی نیست. این شب ها، کوتاه ترین راه رسیدن به آن جاست...
8 مرداد 1392

واکسن پایان شش ماهگی

دلبرک مادر سلام خدا رو شکر این بار هم به خوبی به خیر گذشت. واکسنت رو می گم. پریروز واکسن پایان شش ماهگیت رو زدی و امروز هم دیگه تبت کاملاً قطع شده و شدی همون دختر خنده روی مهربون مادر. این بار نسبت به سری های قبل بیشتر اذیت شدی. دو شب تب کردی و من و بابایی تا صبح بالای سرت نشستیم نکنه خدایی نکرده اتفاق بدی بیفته ولی از اون جایی که خدا دوستت داره همه چی به خوشی تموم شد رفت پی کارش و تا یک سالگیت دیگه آمپول نداریم... اینم عکست که بابا مهدی جرأت به خرج داد و ازت گرفت ولی لحظه واکسن زدنت من طاقت نیاوردم و رفتم بیرون... اینم جای آمپولت... اینم یه عکس که وقتی تب داشتی ازت انداختم و توی اون موقعیت هم حاضر نبودی انگشتت رو از دهن قشنگ...
4 مرداد 1392

هانیا به دیدن 2 تا نی نی رفت

عزیز دل مادر سلام بالاخره خاله فاطمه (همکار مامان) نی نی هاشو به دنیا آورد. اینکه می گم نی نی هاشو چون 2 تا پسر خوشگل به دنیا آورده. اسماشون هم گذاشتن رادمان و کیان که رادمان 1 دقیقه از کیان بزرگتره. امروز روز جالبی بود. از صبح استرس داشتم. فاطمه می خواست بچه به دنیا بیاره من استرس داشتم. شاید چون 7 ماه پیش خودم جلوی چشمم بود. وای خدااااا. چه روزهای سختی بود. صبح زنگ زدم و مطمئن شدم که به سلامتی فارغ شده و بعد از اینکه خیالم راحت شد ساعت 4 با خاله فریبا (یکی دیگه از همکارای مامان) رفتیم بیمارستان دیدن کوچولوها. هزار ماشاءالله 2 تا فرشته کوچولوی کم مو توی دو تا تخت خوابیده بودن. فکر می کنم رادمان شیطون تره چون همش دهن می گردوند و دستاشو تکو...
1 مرداد 1392

فرنی خورون

دوست مهربون و کوچولوی مادر سلام گاهی اوقات بی اونکه بخوای هوش و حواست خیلی جاها سرک می کشه. بعضی وقتا یادآوری بعضی چیزا دلت رو قلقلک می ده و فکر کردن به بعضی اتفاقا اعصابت رو می ریزه به هم. یه چند دقیقه قبل از اینکه تصمیم به نوشتن داشته باشم شما و بابا مهدی خوابیده بودید. همین طور که زل زده بودم بهتون چشمام سنگین شد و رفتم تو عالم رویا. داشتم به آینده و روزهایی فکر می کردم که قراره برامون رقم بخوره، هم برای ما و هم برای اطرافیانمون. داشتم فکر می کردم یه چند سال دیگه که دایی فرشید ازدواج کنه (اگه از خر شیطون بیاد پایین و تصمیم به ازدواج بگیره) شما چند سالته؟ یه لباس قشنگ عروس پوشیدی و وسط مهمونا داری دلبری می کنی. احتمالاً تا اون موقع خاله ...
28 تير 1392

یک عالمه اتفاق خوب

همراز مهربون مادر سلام بادا بادا مبارک بادا ان شاءالله مبارک بادا... تولد تولد تولدت مبارک... اتفاق خوب هر چی که باشه خوبه. این اتفاق می تونه سالگرد عقد مامان و بابایی باشه، می تونه تولد بابا جون باشه یا تولد عمو محمد (همسر خاله شیرین). بذار از اول واست بگم. دیروز تولد باباجون بود. بابا مصطفی وارد شصتمین سال از عمر باعزتش شد. دیروز  صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم طبقه بالا و تولد باباجون رو تبریک گفتیم. تا بعدازظهر اتفاقی نیفتاد و ما به زندگی روزمره مشغول بودیم که این زندگی شامل این موارد می شه: بازی با هانیا، سر و کله زدن با هانیا، گیس و گیس کشی با هانیا، منت کشی از هانیا، معذرت خواهی از هانیا و ... می گم فرمانده بودن هم عالمی دار...
26 تير 1392