هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بالاخره هانیا نشست

1392/5/23 20:20
نویسنده : آرزو
241 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک خوش خنده مادر سلام

هوراااااااااااااا... بالاخره نشستی. الان دنیا با تمام خوبیاش و قشنگیاش و لذتاش مال منه. امروز یکی از بهترین روزهایی که داشتم چون دختر عزیزتر از جونم بدون هیچ مقدمه و تلاش قبلی نشست... منم مثل همیشه دوربینم رو سریع آماده کردم و یه عکس جالب گرفتم. کمی کیفیتش پایینه چون زود جات رو عوض کردی ولی چون این عکس هم جزو اولین ها بود حیفم اومد توی وبلاگت نذارم تا بقیه هم لذت ببرن.

اول توی این موقعیت بودی...

بعد از خواب بیدار شدی و رفتی توی این حالت...

تا شلوار پوشوندم بهت و سرم برگردوندم شدی اینجوری...

الهی قربون اون کمر و پاهای قوی بشم که هنوز چهار دست و پا رو کامل یاد نگرفتی با عجله شروع به نشستن کردی. خدایا شکر به خاطر این نعمت و رحمت بزرگی که به من امانت دادی.

بگذریم... یه روزی می رسه خودت با خوندن این مطالب و دیدن این عکس ها حس و حال امروز من رو پیدا می کنی. ای کاش اون موقع من زنده باشم و حس درونی خودم رو واست تعریف کنم و حال و هوای الانم برام زنده بشه... این روزها رو با تمام توانم دارم توی ذهنم حک می کنم نکنه یادم بره...

هانیای مهربونم.... الان که دارم برات می نویسم با بابایی رفتی خونه مادرجون و باباجون. عمو فرهاد اومده و دارن باهات بازی می کنن و صدای خنده هات توی گوشم پیچیده. آخ که چقدر این زنگ صدا رو دوست دارم. آخ که چقدر راحت تمام قلبم رو مال خودت کردی (البته اون قسمت تک قلبم برای همیشه و تا ابد مال بابا مهدی مهربونته).

این چند روزه کارهای دیگه ای هم کردیم. مثلاً رفتیم پیش آقای دکتر و خدا رو شکر همه چی مثل همیشه به خوبی پیش می ره و منحنی رشدت خیلی خوب بود. از دیروز تا حالا هم که شروع کردی به زرده تخم مرغ خوردن و ظاهراً از طعمش بدت نیومده. دیروز توی حریره بادومت کمی موز ریختم و اون رو هم تقریباً خوب خوردی. بهتر از هر چیز دیگه ای از مزه هلو و شلیل خوشت اومده و با حرص و ولع نوش جان می کنی. خلاصه دلبرکم پا به پای هم داریم پیش می ریم و از بودن در کنار هم لذت می بریم. تازگیا هم که صورتت رو می چسبونی روی گونه هام و بینی قشنگت رو می مالی به صورتم و می خندی و دوست داری بازی کنی. راستی از دیروز هم واضح می گی ماما.... بازم هورااااااااااااااااااااااا... 

کارهای بابا مهدی کم کم داره سبک تر می شه و فکر کنم تا یه ماه دیگه یه مسافرت بریم تهران. البته اگه تا اون موقع خدا کمک کنه و با دعایی که توی دل کوچولوت می کنی خونمون فروش بره می ریم که یه ماشین هم بخریم. دلم واسه خاله شرین اینا و دایی فرشید خیلی تنگ شده. اگه نشه که بریم دایی قول داده بیاد پیشمون. 

اون روز قبل از اینکه بریم فرودگاه دنبال عمو فرهاد در حالی که تازه از خواب بیدار شده بودی و مثل خمیر بربری ورم کرده بودی یه عکس ازت گرفتم که قشنگه...

دیگه کم کم باید پاشم و بساط نوشتنم رو جمع کنم. عمو فرهاد امشب می خواد برگرده تهران و کمی کار تایپ داره که ازم خواسته براش آماده کنم. پس فعلاً با فرشته مهربونم خداحافظی می کنم و می سپرمش به خدایی که قشنگیاشو سپرد دست دل من...

 راستی این هم یه عکس که الان گرفتم ازت و با کمک من نشستی...

به درخت نگاه کن...

قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند، ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...

گاه برای رسین به نور، باید از تاریکی ها گذر کرد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله هستی
24 مرداد 92 15:21
سلام قشنگ قشنگه خاله چقد عووووووووووووض شدیییییییییییییییییییییی فدات بشم 10000000000000000 ماشاا..... قربون نشستنت و اون قیافه شیرینت که کلی عوض شده عشقه ممممممن بخورمت کلا دوست داررررررررررررررررررررررررررررررم

بههههههههههههههههه، خاله هستی (به قول خودمون چرکن، گنژه)حالتو بگیرم؟ کلی بد و بیراه بهت بگم؟ هانیا از دستت حسابی شاکی و دلخوره...
خوبی هستی جون؟ شنیدم کارت خیلی زیاده؟ دلمون واستون تنگ شده... هانیا عوض شده؟ بزرگ تر شده؟
سارا
26 مرداد 92 9:12
مبارك ..... مبارك ..... نشستن ،حرف زدن، راه رفتنش مبارك.... دوستتون دارم هزار و سيصد و شصت وپنج تا هوار بار
خاله هستی
28 مرداد 92 9:59
سلام والا خاله جان حق داری دورت بگردم .... خوب آره خیلی زیاده ... اما من حق ندارم به عشق خوشمله خودم کم توجهی کنم درد و بلات بجونم آره مامانی خیلی عوض شده دخملت خیلی خیلی نانازی تر شده ماشاا...........