هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بابا و مامان کم طاقت

1392/5/24 21:15
نویسنده : آرزو
1,170 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

فکر کنم همتون من رو می شناسید... اسم من هانیا جونه. امروز مامانیم توان و نای نوشتن نداشت و من تصمیم گرفتم وبلاگم رو بنویسم. آخه امروز کلی شیطنت کردم و دلم نیومد از شیرین کاریام تعریف نکنم!!!

بذارید از دیروز واستون بگم. به به چه روز خوبی بود و کلی بازی کردم. هفت هشت تا ندیمه و چاکر و مخلص دارم که با من بازی می کنن. عمو فرهاد دیروز رفت. تا حالا بغلش نرفته بودم ولی دیگه دلم واسش سوخت و گفتم یه وقت فکر نکنه باهاش خصومت دارم به همین دلیل افتخار دادم و یه چند دقیقه ای بغلش نشستم ولی وقتی دیدم با من بدرفتاری می کنه و من رو مثل هواپیما از پشت لباسم از زمین بلند می کنه زدم به سیم آخر و یه چنگی انداختم صورتش که تا عمر داره خاطره اش یادش نمی ره.... بابا مهدی و پدرجون بردنش فرودگاه و بدرقه اش کردن و من و مامانی و مادرجون هم نشستیم تا بیان. پیش خودم فکر کردم حالا که وقت هست چرا بیکار بشینم پس یه ذره سر به سر مامانم بذارم ببینم چی می شه. یا علی گفتم و شروع کردم. اول کمی نق زدم دیدم فایده نداره... کمی ادای گریه کردن درآوردم دیدم بازم بی فایده اس، دیدم اینطوری نمی شه گفتم مامانی درستت می کنم پس یه گریه اساسی کردم و اونم دست و پاشو گم کرد و بغلم کرد و دیگه زمین بند نشدم. تا می ذاشتتم زمین شروع می کردم. بنده خدا دید کاری از دستش برنمی آد من و اسباب بازیام رو آورد خونه خودمون و شروع کردیم به راه رفتن. این آخر و عاقبت مامانی می شه که به نق زدنای بچه اش توجه نمی کنه...

خلاصه چون دیروز از ساعت 6 بعدازظهر بیدار بودم و تا ساعت 12 نخوابیده بودم تا مامانم شیرم رو داد وسطش خوابم برد و تا صبح یه کله خوابیدم و جاتون خالی کلی خوابای رنگارنگ دیدم. چون حسابی استراحت کرده بودم دلم رو زدم به دریا و ساعت 8 صبح چشمام رو باز کردم و همبازیای خوابم رو تنها گذاشتم. من که بیدار شم باید مامانم هم بیدار شه و چه کسی بهتر از مامان آدم واسه بازی کردن. بنده خدا چشماش باز نمی شد ولی مجبورش کردم باز که چه عرض کنم از حدقه درش بیاره. بابایی صبحونه خورد و رفت و باز هم من موندم و این مادر بنده خدا... مثل دخترای خوب تو فکر این بودم که واسه امروز چه برنامه ای داشته باشم و چه کارهایی انجام بدم که خودش اومد و شروع کرد به انجام وظیفه و بازی کردن با من. من هم از خدا خواسته اول کمی روی خوش نشونش دادم و دست و پام رو تکون دادم و کمی هیجان زده اش کردم و چند بار مامان گفتم و تا بلندم کرد مثل زالو چسبیدم بهش و دیگه پایین نیومدم... امروز مثل دیروز به حرفم گوش نکرد و دستم رو خونده بود و وقتی گذاشتتم زمین دیگه به گریه هام توجه نکرد و من هم وقتی دیدم حنام پیشش رنگ نداره خودم رو سبک نکردم و با اسباب بازیام بازی کردم. همین وقتا بود که خاله شیرین زنگ زد و نیم ساعت با هم صحبت کردن و کلاً من رو فراموش کرد این مادر مهربون... بعداز نهار دیدم مامان و بابا با هم درگوشی حرف می زنن. فهمیدم یه نقشه هایی تو سر دارن و کاشف به عمل اومد می خوان من رو ببرن حموم...

با چشم و ابرو می خواستم بهشون بفهمونم بابا الان حوصله حموم رفتن ندارم ولی هیچ تأثیری نداشت...

لختم کردن و به زور رفتیم توی حموم. کلی آب بازی کردم و دیدم نه بابا بد هم نیست. یه تنی به آب زدم و حسابی خستگیم در رفت و سرحال شدم...

تا الان هم تقریباً دختر خوبی بودم. یه ساعت بابا مهدی رو از پا درآوردم تا بره باشگاه. واسه مامان آرزو هم برنامه دارم ولی گفتم اول کمی تجدید قوا کنم بعداً خدمتش برسم. 

تجدید قوا یعنی این، خواب بعدازظهر...

اُه اُه اُه مامانم داره میاد. فعلاً خداحافظ

 

خداوندا ... مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامشم را برهم نریزد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سارا
26 مرداد 92 9:08
هانيا جون نظير نداري به خدا...چقدر خوشگل مينويسي قربون اون ادبيات با نمك و اون صورت ماهت برم

سلام خاله سارای مهربون
خوبید؟ سلامتید؟ از این به بعد تصمیم گرفتم هر وقت مامانیم کار داشت من به جاش بنویسم... من تا حالا عکس شما رو ندیدم ولی دوستتون دارم
خاله شيرين
26 مرداد 92 9:34
سلام عشق خاله
خوبي عزيرم؟
خيلي كار خوبي كدي كه مامان آرزورو اذيت كردي.
دوستت دارم هوارتا


سلام خاله شیرین بدجنس، به جای اینکه به من بگی مادرم رو اذیت نکنم داری تشویقم می کنی؟ دارم واستتتتتتتتت
دوستت دارم خاله جون
سارا
27 مرداد 92 9:10
خاله قربونت بره من تقريبا اين شكليم: ولي اينبار كه انشالله اومدي تهران حتما يه قرار بذار همديگه رو ببينيم تا من حسابي دلي از عذاي ماچ كردنت دربيارم قربونت برم...روي ماهتونو ميبوسم