دلتنگی شبانه مادر
دخترم سلام...
صفت تنهایی همیشه مختص خدا بوده و هیچ کس به اندازه خودش تنها نیست... الان که دارم برات می نویسم احساس تنهایی می کنم. الان ساعت نزدیک 10 شب و بابا مهدی رفته فوتبال. من و شما هم تنهای تنها با هم بازی کردیم و الان دیگه خسته شدی و چشمای قشنگت رو بستی و به یه خواب عمیق رفتی.
این هم خمیازه قبل از خوابیدنت...
چقدر خوب که کمی فرصت فکر کردن پیدا کردم. خیلی وقته با خودم خلوت نکردم و توی کوچه پس کوچه های ذهنم کلی مسئله حل نشده باقی مونده که وقت نکردم بهشون رسیدگی کنم. نمی دونم از کدوم شروع کنم! نمی دونم به چی فکر کنم فقط این رو می دونم الان به شدت احساس نیاز می کنم. شاید به چیزی که آرومم کنه یا کسی که باعث بشه فکرم از این آشفتگی دربیاد. توی تموم لحظه هایی که می گذرونم یه چیزی کم دارم. خدایا کمکم کن بتونم بفهمم اون چیه. شاید دوری از خانواده مهربونم داره اذیتم می کنه... شاید سر کار نرفتن داره اعصابم رو می ریزه به هم... شاید از اینکه مسئولیت خیلی از کارها توی زندگی قشنگمون روی دوشمه خسته شدم و مهمتر از همه شاید فکر آینده تو داره من رو می ترسونه. به شکل وسواس گونه ای از آینده می ترسم. می دونم دارم قصاص قبل از جنایت می کنم ولی ای خدا خواهش می کنم قلبم رو آروم کن. مگه خودت نگفتی (الا به ذکر الله تطمئن القلوب) پس پناه می برم به بزرگی و عظمت خودت.
سکوت خونه من رو یاد وقتی می اندازه که هنوز وجود نداشتی. همیشه همین قدر ساکت بود و این وقتا که بابا خونه نبود من توی تنهاییم با عکس مادرم صحبت می کردم. الان صدای قشنگ خنده های ناز دخترمه که این سکوت رو می شکنه و بهم یادآوری می کنه ناشکری نکنم. مگه من یه هم صحبت نمی خواستم. اینم یه دوست خوب که خدا بهم داده پس چرا باز هم دارم آیه یاس می خونم؟ الان درست روبروم دمر خوابیدی و هر از چند گاهی انگشتای کوچولوت تکون می خوره و من عظمت خدا رو توی وجودت می بینم. دختر عزیزم این رو بدون و مطمئن باش به اندازه خود خدا دوستت دارم و فکر نبودنت از فکر جهنم رفتن برام سخت تره. تو رو خدا مراقب خودت باش. من بهت عاجزانه نیاز دارم.
بگذریم... امروز روز خوبی بود. درسته کار خاصی انجام ندادیم ولی کلی با هم بازی کردیم و مهم تر این که امروز غذاتو خوب خوردی و اذیتم نکردی.
یه عکس قشنگ از ماست خوردنت...
یه عکس هم از ورزش کردنت می ذارم (قربون موهات بشم من)...
این هم یه عکس از چهار دست و پا رفتنت...
راستی دایی فرشید آخر هفته می خواد بیاد خونمون و کلی خوشحالم. می دونم وقتی ببینتت ذوق زده می شه آخه یه ماهی هست که از پیش ما رفته... خودت رو آماده کن برای پذیرایی از دایی جون. کم کم بابا مهدی می آد و باید شام بخوریم پس تا خوابیدی و فرصت هست پا شم به کارام برسم فرشته دوست داشتنی من.
خداوندا...
حکمت قدمهایی را که بر میداری بر من آشکار کن تا درهایی را که به سویم می گشایی "ندانسته" نبندم و درهایی که به رویم میبندی به "اصرار" نگشایم.