بالاخره دندون هانیا جون دراومد
عشق شیرین مادر سلام
حالا تکلیف ما چیه؟ از این به بعد من به کی بگم دخترک بی دندون پسته می خوای یا بادوم؟ مگه نمی دونی چی شده؟ ای بابا چقدر از مرحله پرتی دختر گلم... یه دندون کوچولوی شیطون تیز از زیر لثه قشنگت بدو بدو اومده بیرون... بالاخره بعد از دو سه روز تب کردن و بی قراری و نق زدن دیروز بعدازظهر که رفته بودیم بیرون دستم رو کشیدم روی لثه فک پایینت و دیدم ایییییییییییییی جانم دندون دخترم جوونه زده. به قدری خوشحال شدم که قابل توصیف نیست. خوشحالی زایدالوصف من هم دو دلیل داره اول اینکه این مرحله از تب کردنت هم به خوشی و سلامتی تموم شد و دوم اینکه یه مرحله دیگه از سیر تکاملت شروع شده که فکر کنم خیلی جذاب و دوست داشتنی باشه. داشتم فکر می کردم از این به بعد دیگه نمی تونم خیلی چیزا رو بدم دستت باهاش بازی کنی چون ممکنه با دندونای تیزت پارش کنی و تکه هاش بره توی گلوی کوچولوت. تازه از این به بعد باید مراقب باشم موقع شیر خوردن گازم نگیری (اگه این کارو بکنی حالتو می گیرم چون از گاز گرفتن خیلی بدم میاد)... باید به میمنت این اتفاق خوب برات آش دندون درست کنم که توی شهر کرمانشاه به این نوع آش می گن آش دانه کولانه که تشکیل شده از عدس و انواع لوبیا (چیتی، قرمز، سفید) و گوشت گوسفند و قلم گوساله و برنج و گندم... دستور پختش رو هم یاد گرفتم و امروز حبوباتش رو خیس کردم و باید بذارم دو روز خیس بخوره و این هم حاصل دسترنج مامان آرزو...
امیدوارم تا اون موقع دایی فرشید هم بیاد و همه باهم از این آش که مزه اش برای من از عسل و بستنی هم شیرین تره بخوریم. جای همه شماها خالی (البته سهم خاله شیرین رو می دم دایی با خودش ببره).
آره دختر عزیزم خوش به حال من که هیچ کس مثل تو رو نداره. تو و شیرین کاریات فقط و فقط مال منی. عاشق صدای جیغ و دادتم که همه جا رو می ترکونی... اگر بدونی چه جیغای بنفشی می کشی... امروز که داشتم با خاله شیرین صحبت می کردم یه چشمه از این صداها رو شنید... .
یه گلایه کوچولو ازت دارم. الان بزرگترین مشکل من با شما اینه که سوپت رو خوب نمی خوری... اتفاقاً خیلی هم خوشمزه می شه ولی نمی دونم چرا مقاومت می کنی البته از چند نفر شنیدم که اکثر بچه ها همین طورین. تازگیا فهمیدم چون از مزه ماست خوشت میاد سوپتو باهاش قاطی کنم و بهت بدم و تقریباً این روش جواب داده. جان مادرت کم اذیتم کن و مثل دخترای خوب زحمتام رو هیچ نکن. دوست دارم همیشه بهترین ها رو بپوشی و مقوی ترین خوراکی ها رو بخوری. من که به جز یه هانیای قشنگ و مهربون بچه دیگه ای ندارم پس شما هم کمی مراعات مامان رو بکن و به حرفام گوش کن...
امروز رفتیم حموم و به به چه آب بازی کردیم با همدیگه.
وقتی از حموم میای بیرون یه لایه ازت کنده شده. از بس ورجه وورجه می کنی و کثیف می شی...
هانیا خیلی شیطون شدی و وقتی یکی دو دقیقه صدات نمیاد معلومه می خوای یه حرکتی بزنی و خدا به داد ما برسه. از اون خنده های موذیانه مخصوص خودت می کنی و یا علی می گی و عشق رو آغاز می کنی. الان با بابا مهدی رفتی طبقه بالا خونه مادرجون و پدر جون و صدای خنده هات کل ساختون رو برداشته. من هم کمی خونه رو مرتب کردم و گفتم تا وقت هست وبلاگت رو کامل کنم. هر کاری کردم نتونستم از دندونت عکس بگیرم چون نمی ذاشتی و در ضمن هنوز خیلی کوچولو و توی دوربین زیاد معلوم نیست. یه چند روز دیگه که کاملاً معلوم شد حتماً این کار رو انجام می دم. پس توی تقویم می نویسم تاریخ اولین دندونی که جوانه زد می شه 27 مرداد 92.
این عکس رو داشته باش تا توضیح بدم...
توی این عکس پاهای کوچولوت رفته زیر مبل و گیر کرده اونجا. اول دیدم صدات درنمیاد و نگات کردم و متوجه شدم داری با خودت کلنجار می ری که پاهات رو آزاد کنی و چون نتونستی زدی زیر گریه. قربون اون سعی و تلاشت بشم که همیشه بی نتیجه می مونه...
خلاصه هانیا جان، دلبرکم بدون برای تموم عمرت یه نفر رو داری که هر روز به اندازه ثانیه هاش برات می میره و زنده می شه. بدون یکی هست که وقتی می خوابی میاد و کنارت دراز می کشه و نفسای خوشبوت رو که بوی گل های بهشت رو می ده رو بو می کنه و می شمره. اون یه نفر همه این کارها رو بی منت برات انجام می ده چون خدا بزرگترین منت رو سرش گذاشته و توی عزیزم رو به من بخشیده. هدیه الهی من، مامان عاشقانه دوستت داره.
نیازی نیست اطرافمون پر از آدم باشه ... همون چند نفری که اطرافمون هستند، آدم باشند کافیه ...!!