هانیای شکمو
ملکه تموم مهربونیای دنیا سلام
فقط همین مونده که بیای منم بخوری وخیال خودت رو راحت کنی. می پرسی چرا؟ لطفاً با دقت به این عکس نگاه کن...
با کمی توجه به این عکس مشاهده می شه موجودی به نام هانیا همزمان با خوردن سوپ که شواهدش دور لبای قشنگش معلوم و واضحه اقدام به خودخوری کرد... (تیتر اول روزنامه های کثیرالانتشار کشور)
الهی فدای غذا خوردن و پا خوردن و ملچ مولوچت بشم مامان...
یه گلایه دیگه ازت دارم... از صبح که از خواب بیدار شدی و صبحانه میل فرمودی دارم باهات بازی می کنم. بعد از کلی درگیری با اسباب بازیات، بعد از کلی سینه خیز رفتن، بعد از کلی داد و هوار و این دم آخری گریه کردن، دلم واست سوخت و تصمیم گرفتم باهات بازی کنم. چشمت روز بد نبینه آب ندیدی وگرنه شناگر ماهری هستی. دیگه بی خیال نشدی و رفتیم توی سه چهار ساعت سر وکله زدن با وروجک. مگه بی خیال می شدی.
این عکس شروع بازیمون بود. پتو بازی... به این معنی که باید شما دراز بکشی و من پتو رو بندازم روی دستها و پاهات و محکم نگه دارم تا شما زور بزنی و بتونی خودت رو نجات بدی. ببین توی 27 سالگی من رو مجبور به چه کارهایی می کنی؟
یه ساعتی از شروع بازی که گذشت همچنان امیدوار بودم که خوابت بگیره. کم کم به ساعت دوم نزدیک شدیم، کار از ساعت سوم که گذشت متوسل شدم به خدا و پیغمبر و نذر و سلام و صلوات... از اونجایی که میگن معجزه همین نزدیکیاست یه دفعه دیدم آخ جون هانیا رفت سراغ سر و چشم و گوشش و این یعنی زنگ خواب... کمی شیر بهت دادم و اینجوری ولو شدی...
الان هم با اجازه شما من در کمال آرامش دارم از گشت و گذار توی دنیای مجازی لذت می برم...
بابا مهدی از صبح رفته دنبال کارهای خونمون که داریم تعمیرش می کنیم. بنده خدا توی این گرما همش این ور اون ور می ره. چند روز پیش هم من و هم بابا رفتیم پیش دکتر تغذیه و یه رژیم سفت و سخت رو در راستای لاغر شدن شروع کردیم. خدا به دادمون برسه. هر کدوم نزدیک 18 کیلو اضافه وزن داریم و با محاسبات دکتر من تا آذر ماه و بابا مهدی تا آبان ماه باید برسیم به وزن مطلوبمون. این دو روزه بد نبود ولی کم کم داریم عادت می کنیم به درست خوردن...
امروز هم جواب نتایج کنکور اومده و مریم (دختر عمه فریده) منتظره ببینه چی کار کرده. البته صبح نتیجه رو دیدیم ولی چون ممکنه دوست نداشته باشه که همه بدونن من هم رسم امانت رو رعایت می کنم و نمی نویسم...
شب های قدر هم که تموم شد و امیدوارم همه اونهایی که محتاج دعا بودن و توی دلهاشون خواسته ای داشتند اگر به نفع و خیر و صلاحشونه به مراد دلشون برسند.
بابا مهدی اومد. باید پاشم برم میز نهار رو آماده کنم. امروز نهار سالاد اولویه داریم و بی نهایت گرسنمه. فعلاً به سرعت برق و باد ازت خداحافظی می کنم چون گرسنمه...
آدمها ...
... وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند .
... وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند.
... وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی مادر ندارند !