هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

چهار دست و پا رفتن هانیا

1392/5/17 11:38
نویسنده : آرزو
246 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک غرغروی مادر سلام

خدایا چقدر خسته ام، چقدر دلم می خواد بخوابم، چقدر دلم می خواد همه جا تاریک باشه تا این سردرد لعنتی که از صبح امونم رو بریده دست از سرم برداره. ای خدا چی می شد شبانه روز بیشتر از 24 ساعت طول می کشید. آخه مدتش خیلی کمه و من به کارام نمی رسم. الان می فهمم بودن همسر مهربونم در کنارم و کمکی که برای نگهداشتن هانیا بهم می کنه چقدر توی روحیه ام تأثیر داره و آرومم می کنه. یه چند روزی هست من و این وروجک تقریباً از صبح تا شب تنهاییم و بابایی هانیا سر ساختمونه. بنده خدا واسه نهار میاد خونه و خورده و نخورده می ره دنبال کاراش... خدا قوت بابا مهدی مهربون...

هزار الله اکبر هانیا جون هم که اصلاً خیال خوابیدن و بی خیال بازی شدن رو نداره و هر روز سرحال تر از دیروز انرژی می گیره. انگار با خوابیدن غریبه شده و همش در پی شیطنت و سر کشیدن به سوراخ سنبه های خونمونه. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. یه چند روزی می شه این دختر قصه ما شروع به چهار دست و پا کردن کرده و همش با خودش درگیره. هنوز به طور کامل نمی تونه خودش رو به جلو بکشه و حرکات دست و پاشو هماهنگ کنه به خاطر همین وقتی اعصابش می ریزه به هم می زنه زیر گریه. قربون اون زانوهای قشنگت بشم که از بس سعی و تلاش کردی سرخ و زبر شده و من هم مجبور شدم شلوار بپوشونمت. ای کاش من جای اون زمین زیر پاهات بودم تا پاهای کوچولوی قشنگت رو می ذاشتی روی چشمای مادر...

این هم یه عکس که نشون دهنده تلاش کردنته...

ماه روشن شبهای من، ماه رمضون هم به روزهای آخرش رسید. دیدی چقدر زود گذشت. ای خدا انگار همین دیروز بود که رسیدن این ماه رو به هم تبریک می گفتیم و الان رسیدیم به آخرش... با وجود فرشته قشنگم اصلاً نمی فهمم کی صبح به شب می رسه و کی تاریکی شب جاشو به سپیده صبح می ده. امروز داشتم عکسای قشنگت رو نگاه می کردم. خدایا چقدر زود بزرگ شدی و چقدر زود قد کشیدی... اصلاً باورم نمی شد چهره قشنگت انقدر نسبت به روز به دنیا اومدنت عوض شده باشه. اون روزا یه دختر موحنایی بودی که صورتت پر از کرک های زرد بود و الان تبدیل شدی به یه پری زیبا که تو دل همه جا داری. هانیای عزیزم شما خوش خنده ترین نی نی دنیایی که خوشبختانه قسمت من از تموم این دنیای بزرگی...

الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک 11 و شما با بابا جون رفتی طبقه بالا مهمونی و بابایی نشسته داره فوتبال نگاه می کنه. چشماش از خستگی داره بسته می شه ولی همچنان خودش رو بیدار نگه داشته و هر چی می گم بره استراحت کنه گوش نمی ده. وقتی توی خونه نیستی دلم برات بی تابه حتی اگه این دوری به اندازه چند دقیقه باشه. دلبر مادر دلم به خنده هات خوش شده و وقتی گریه می کنی ضربان قلبم از ناراحتی می ره بالا. همیشه برای من بمون و این دلخوشی رو از من نگیر...

این هم دو تا عکس از دختر عزیزم که با شیرین کاریاش دلبری می کنه...

نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی ..... دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را .... به دست خیس باران داد!

کبوترها که جز پرواز آزادی نمیخواهند! نبایددر حصار میله ها با دانه گندم ..... به او تعلیم ماندن داد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

عمو فرهاد
18 مرداد 92 4:06
دردت به قلبم. -عمو به فدات




سلام عمو فرهاد مهربون بی معرفت...

از دستت ناراحتم عمویی... اینجوری هوای من رو داری دیگه؟نمی گی من دلم واسه عمو و زن عمو و گلسا تنگ شده

ساعت 4 صبحه، بگیرید بخوابید دیگه
mona
18 مرداد 92 23:25
سلام سفید برفی، خوبی خاله دورت بگرده.مبارک باشه چهار دست و پا راه میری عسلم.چند روزی مامانت نبود دیگه داشت دلم شور میزد که خداروشکر امروز دیدم خاطرات زیباتو نوشته .مواظب زانوهای مر مریت باش که چهار دستو پا راه میری اذیت نشن.بوس زییییییییاد

سلام خاله مونای مهربون، خوبی؟ آخه از بس ورجه وورجه می کنم مامانیم وقت نمی کنه بیاد بنویسه. بابایی هم خونه نیست و تا می تونم سو استفاده می کنم و مامانم رو اذیت می کنم...
سارا
20 مرداد 92 8:43
سلام و صد تا سلام هزار الله و اكبر،تبريك ميگم چهار دست و پا راه افتادن اين ناز دختر گل شما رو...انشالله راه افتادنش...مدرسه رفتنش...دانشگاه رفتنش...
خاله شيرين
20 مرداد 92 10:01
سلام فرشته سفيد پوش خاله خاله جون دلم برات يه ذره شده بود الهي من قربونت برم كه الان مي توني چهار دست و پا بري. گل بي خارم سعي كن تو زندگي قدم هاتو محكم برداري تا دنيا به كامت باشه. به اندازه تمام دنيا دوستت دارم.