خداحافظی با مهمونای عزیزمون
شیرین مادر سلام چقدر زود گذشت. انگار همین چند ساعت پیش بود که خاله شیرین اینا زنگ زدن و گفتن پشت در خونمونن و الان رفتیم بدرقه شون کردیم. عمر ما آدما همینه. چشم باز می کنی می بینی چند سال گذشته و هنوز هیچ کاری نکردی. هر جای خونه رو نگاه می کنیم جای مهمونامون خالیه و ما بازم تنها شدیم و شما داری با بابایی دستمال بازی می کنی و جیغ بنفش می زنی. چقدر دلم گرفته. ای کاش می شد بیشتر بمونن. امروز از صبح خیلی کارا کردیم. نهار بابا مهدی و عمو محمد جوجه کباب درست کردن و بعد از اون هم بلال کباب کردیم. چقدر خوشمزه بود. خیلی وقت بود نخورده بودم. شما هم دختر خوبی بودی و کلی با خاله اینا بازی کردی و حسابی خوش گذروندی. بعدازظهر هم رفتیم بیرون خاله ...
نویسنده :
آرزو
23:28