هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خداحافظی با مهمونای عزیزمون

شیرین مادر سلام چقدر زود گذشت. انگار همین چند ساعت پیش بود که خاله شیرین اینا زنگ زدن و گفتن پشت در خونمونن و الان رفتیم بدرقه شون کردیم. عمر ما آدما همینه. چشم باز می کنی می بینی چند سال گذشته و هنوز هیچ کاری نکردی. هر جای خونه رو نگاه می کنیم جای مهمونامون خالیه و ما بازم تنها شدیم و شما داری با بابایی دستمال بازی می کنی و جیغ بنفش می زنی.  چقدر دلم گرفته. ای کاش می شد بیشتر بمونن. امروز از صبح خیلی کارا کردیم. نهار بابا مهدی و عمو محمد جوجه کباب درست کردن و بعد از اون هم بلال کباب کردیم. چقدر خوشمزه بود. خیلی وقت بود نخورده بودم. شما هم دختر خوبی بودی و کلی با خاله اینا بازی کردی و حسابی خوش گذروندی. بعدازظهر هم رفتیم بیرون خاله ...
17 خرداد 1392

یه سورپرایز جالب

دردونه مادر سلام این کارا فقط از خاله شیرین برمیاد...  امروز صبح ساعت 7 بود که موبایل بابا مهدی زنگ خورد و من داشتم سکته می کردم. گفتم نکنه اتفاق بدی واسه کسی افتاده... تا بابایی جواب بده دلم هزار راه رفت و اگه گفتی پشت خط کی بود؟ خاله شیرین و عمو محمد پشت در خونمون بودن. باورت می شه؟ دیشب ساعت 1 راه افتادن و صبح رسیده بودن. وای خدا چقدر خوشحالم دلم واسشون خیلی تنگ شده بود هورااااااااااااااااااااااااااا الان داری باهاشون بازی می کنی و واسشون می خندی و دلبری می کنی.  بعداً بازم می نویسم واست فعلاً گل قشنگم به خدا می سپارمت.   روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا ...
15 خرداد 1392

امان از تنهایی

وروجک مادر سلام مردیم از بیکاری... الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک 11 شبه و شما تازه خوابیدی. تازگیا وقتی می خوام بخوابونمت کلی باهات سر و کله می زنم و شما باید کنجکاویات تموم شه و مطمئن شی همه چی سر جاشه و همه جا رو  نگاه کنی و بعد بگیری بخوابی. آخه اینطوری که نمی شه مامان جان. نمی دونم چه جوریه که کلاً از شلوار بدت میاد و باید بدون شلوار بخوابی. من موندم زمستون چیکار کنم از بس گرمایی هستی. نصفه شب هم که سر پتو انداختن روت با هم به مشکل می خوریم و صدامون هفت تا خونه اون ورتر می ره.  امروز هم خاله شیرین هر چی سعی کرد نتونست بلیط پیدا کنه واسه اومدن و دایی فرشید بی معرفت هم که انگار نه انگار. فکر این رو نمی کنه که من دلم واسشون...
14 خرداد 1392

دلم برای آسمون آبی تنگ شده

دلبر مادر سلام امروز هم مثل دیروز حال همه مردم شهر گرفته. دوباره گرد و خاک و سرفه و مریضی و تو خونه نشستن و ...  زیباروی مامان، الان که شروع کردم به نوشتن شما و بابا مهدی خوابیدید و من خسته از کارای خونه نشستم پای وبلاگت تا تکمیلش کنم. امروز دومین روزیه که هوا خاکه و نمی شه بیرون رفت. بوی خاک همه خونه رو گرفته و من همش با دستمال خیس دارم گردگیری می کنم نکنه این گرد و خاک توی ریه های نازت بره و خدایی نکرده مریض شی. بابایی زحمت کشیده و واسه دختر گلمون یه دستگاه تصفیه هوا خریده و قراره ساعت 4 بره بیاره.  شانس بد منه که وقتی داره واسم مهمون میاد اوضاع این جوری شده. شاید خدا کرد و فردا که خاله شیرین میاد بهتر شد، بگذریم... دیروز...
13 خرداد 1392

مسافرت مامان جون و باباجون

ملکه زیبای رویاهای کودکی مادر سلام... چقدر قشنگ و زیباست که صبح با صدای قشنگ تو از خواب بیدار شم و شاهد کش و قوس بدن لطیف و کوچولوت که ناشی از خستگی خواب شبونه است باشم (پاشو بابا جان چقدر می خوابی؟ از بس خوابیدی مثل خمیر ورم کردی)... این سردرد لعنتی دوباره اومده سراغم و یه روز در میون حالمو می گیره. پریشب تصمیم داشتم ببرمت حموم ولی از شدت سردرد نتونستم. دیروز مامان جون و باباجون رفتن تهران پیش عمو فرهاد. ساعت 11 بود که بردیمشون فرودگاه. توی سالن انتظار همه داشتن نگات می کردن و باور نمی کردن شما آدمی (فکر می کردن عروسکی). وقتی مسافرامون سوار هواپیما شدن ما هم رفتیم که بابایی کارای حقوق مامان رو انجام بده و ساعت نزدیک 2 بود که خسته و کوفت...
13 خرداد 1392

وسایل لازم برای بازی با هانیا

بی بدیل مادر سلام آخیش ... بعضی وقتا سکوت چیز خیلی خوبیه. درسته دوست دارم همیشه صدای خنده هات رو بشنوم ولی خدا به دادم برسه وقتی این خنده تبدیل می شه به اینکه بخوای با خودت بازی کنی... از صبح که چشمای ناز پرفروغت رو باز می کنی این صداها شروع می شه تا شب که بخوای بخوابی. الان نیم ساعته که خوابیدی ولی هنوز صدات توی گوشم داره زنگ می زنه. دقیقاً اینطوریه اُاُاُ.......اُاُاُ. صدات وقتی قطع می شه که می خوای شیر بخوری یا وقتی که خوابیدی. فدای اون حنجره قشنگت بشم با این صداهای نازی که از خودت درمیاری ولی اگه فکر گوش ما وهمسایه ها نیستی فکر سلامتی خودت باش. می دونی عامل به وجود آورنده این صداها چیه؟ توجه کن... این چند تا اسباب بازی رو که می...
11 خرداد 1392

نمی دونم هانیا چشه...

دلیل قشنگ زندگی مادر سلام... الان که شروع به نوشتن دلنوشته هام کردم دو ساعتی می شه که خوابیدی. نمی دونم دو روزه چه اتفاقی واست افتاده که همش کلافه ای و زیاد بهونه می گیری. امروز هم که اوج بداخلاقی و بی تابیت بود. فرشته مادر آخه نمی گی دل مامان کوچیکه و طاقت اشکاتو نداره. طوری گریه می کنی که اشکای بلورینت از چشمای قشنگت سرازیر می شه و می ریزه روی گردن مامان. بعضیا می گن می خوای دندون دربیاری، بعضیا می گن واسه واکسنیه که زدی و ... دلیلش هر چی که هست مهم نیست، مهم اینه که مامان دوست نداره ناراحت باشی. پریشب بابا مهدی جا واست درست کرد و روی مبل نشستی، الهی فدات بشم که چقدر ذوق کردی و خندیدی. چی می شد همیشه قهقهه بزنی و دنیا به کامت باشه؟ ...
6 خرداد 1392

واکسن زدن هانیا جون

دختر نجیب مادر سلام الهی من فدای اون صبوریت بشم که دل بزرگی داری. چهارشنبه شب یکی از بدترین شب های عمرم بود. استرس واکسن زدن و ترس از تب کردنت سر تا پامو گرفته بود و اصلاً نمی تونستم خودمو کنترل کنم. آخه چندین بار دیده بودم بچه هایی که موقع واکسن تب می کنن چقدر عذاب می کشن و چقدر خطرناکه. چهارشنبه تا صبح روی مبل نشسته بودم و داشتم فکر می کردم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد فکرش از سرم گذشت تا به اذان صبح رسیدم. صدای اذان که بلند شد کمی بهم آرامش داد ولی این بار نتونستم با صداش قوت قلب بگیرم. ساعت 7 بود که بهت قطره استامینوفن دادیم و ساعت 9 بردیمت درمانگاه. موقعی که خانمه می خواست شروع کنه اول این ور اون ورو نگاه کردی و سوزن که رفت توی پای قشنگ...
4 خرداد 1392

لباس قشنگ هانیا

نفس گرم مادر سلام... هانیای عزیزم داری چهار ماهگیت رو تموم می کنی و به امید خدا فردا وارد پنجمین ماه از زندگی کوتاهت می شی که ان شاالله 120 سال طول بکشه. فردا نوبت واکسنت هم هست و از الان غصه ام گرفته و دوست ندارم صدای ناله هات رو بشنوم ولی چون می دونم واسه سلامتیت لازمه تحمل می کنم. دیروز روز خیلی خوبی بود. هوا فوق العاده عالی بود و بارون قشنگی می بارید. البته آخر شب رعد و برق های بدی می زد و باعث ترسمون شده بود ولی با بارندگی هایی که اتفاق افتاد هوا جون گرفت. دیروز مانی جون با مادر و زن عموش و فلورا جون اومده بودن دیدنت و واست دو دست لباس خیلی قشنگ آورده بودن.  این یکی از همون دو دست لباسه... خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خند...
1 خرداد 1392