هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

واکسن زدن هانیا جون

1392/3/4 12:11
نویسنده : آرزو
1,687 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نجیب مادر سلام

الهی من فدای اون صبوریت بشم که دل بزرگی داری. چهارشنبه شب یکی از بدترین شب های عمرم بود. استرس واکسن زدن و ترس از تب کردنت سر تا پامو گرفته بود و اصلاً نمی تونستم خودمو کنترل کنم. آخه چندین بار دیده بودم بچه هایی که موقع واکسن تب می کنن چقدر عذاب می کشن و چقدر خطرناکه. چهارشنبه تا صبح روی مبل نشسته بودم و داشتم فکر می کردم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد فکرش از سرم گذشت تا به اذان صبح رسیدم. صدای اذان که بلند شد کمی بهم آرامش داد ولی این بار نتونستم با صداش قوت قلب بگیرم. ساعت 7 بود که بهت قطره استامینوفن دادیم و ساعت 9 بردیمت درمانگاه. موقعی که خانمه می خواست شروع کنه اول این ور اون ورو نگاه کردی و سوزن که رفت توی پای قشنگت یه دفعه زدی زیر گریه ولی این گریه کردن 30 ثانیه بیشتر طول نکشید چه صحنه بدی بود. من که اصلاً از ترس نگاه نکردم ولی بابا مهدی ازت عکس گرفت به عنوان یادگاری توی آرشیو عکسات نگه داریم.

این هم عکس واکسن زدن دختر گلم در پایان 4 ماهگی...

 

وقتی اومدیم خونه روی جای واکسنت یخ گذاشتم تا هم دردت کمتر شه و هم متورم نشه که انگار زیاد درد نداشتی چون وقتی دست می زدم عکس العملی ازت نمی دیدم. با گذشت زمان بدنت کمی گرم شد ولی خدا رو شکر اذیت نشدی و همچنان صدای خنده های قشنگت گوشمون رو نوازش می داد. شب هم که تا صبح بالای سرت بودیم و هر چهار ساعت بابایی بهت قطره می داد تا بالاخره به صبح رسیدیم و خیالمون راحت شد. دیروز موکتایی که شسته بودیم رو هم پهن کردیم و خونمون از تمیزی داره برق می زنه. آدم دلش نمیاد پاشو بذاره رو زمین ولی چون دیگه نمی شه روی مبل بخوابونمت و می چرخی و ممکنه بیفتی زمین یه پتو پهن کردم زمین و از این به بعد قراره بشه محل بازی کردنت. خلاصه آخر هفته پرماجرایی داشتیم.

دیروز ولادت امام علی (ع) و روز پدر بود. صبح که از خواب بیدار شدیم من و شما با همدیگه به بابا مهدی تبریک گفتیم آخه امسال اولین سالی بود که پدر شده بود. متأسفانه انگار کسی یادش نبود بابایی اولین باره که پدره و کسی جز دایی فرشید بهش زنگ نزد. خیلی غصه خورد و من بهش حق می دم. نه عمو فرهادینا و نه خاله شیرین زنگ نزدن. ای کاش کمی مهربون تر بودن ولی اشکال نداره حتماً کارای واجبتری داشتن... به قول بابا مهدی فاصله زیاد خیلی وقتا جدایی و بی مهری میاره. عمو فرهادینا که با حاله اورانوسینا رفتن چالوس و دارن خوش می گذرونن و خاله شیرین هم حتماً خونه مادر همسرشه. الهی هر جا هستن سلامت باشن. مهم اینه که ما دوستشون داریم. به نظر من اگه کسی بخواد فکر کس دیگه ای باشه ربطی به فاصله نداره مهم اینه که دلا به یاد هم باشن که خیلی وقتا ما آدما فراموش می کنیم شاید واسه کسی مهم هستیم و شاید  کسی منتظر یه کوچولو توجه بیشتر از سمت ماست. به هر حال من و شما هم واسه بابا مصطفی گل و شیرینی خریدیم و رفتیم دیدنش و این روز بزرگ رو تبریک گفتیم.

آخه فسقلی همه بچه ها واکسن که می زنن بی حال می شن شما چرا برعکس همه ای. قطره استامینوفن می خوری و به جای اینکه بخوابی سرحال می شی و تا ساعت 2 شب بیدار می مونی و به کوچکترین حرکت ما می خندی؟ دیشب از بس بی خود و بی جهت می خندیدی فکر می کردیم داری مسخرمون می کنی و به خودمون شک کرده بودیم. بابا جان این چه وضعیتیه آخه؟ ساعت 2 با هزار زحمت و قسم و قرآن و دعوا خوابیدی و ما هم بی هوش شدیم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد؟ صبح هم ساعت 10 بیدار شدی و شیر خوردی و الان هم دوباره ولو شدی. بله دیگه کسی که ساعت 2 می خوابه باید فکر این روزاشم بکنه.

این هم عکس هانیا جون ساعت 2 نصفه شب...

یه عکس بدون شرح هم می ذارم که کوچکی پای هانیا رو نشون می ده...

خلاصه سنگ صبور مادر از چی بگم که فردا نگی چه مادر بیچاره ای داشتم من. پاشم تا شما خوابیدی برم بقیه غذا رو آماده کنم (سبزی پلو با ماهی درست کردم). دوست دارم زودتر به غذا خوردن بیفتی تا قیافت رو موقعی که از سر تا پا کثیف شدی ببینم و واست ذوق کنم.

الهی قربون اون دستات بشم که موقع شیر خوردن دستمو می گیری. وقتی می خوابی تا مدت ها دستمو بو می کنم. بوی تن قشنگ تو رو می ده. این تنها بوییه که باعث آرامش و  قوت قلبم می شه. ای خدا هیچ وقت دلیل بودنم رو از من نگیر.

بازم برات می نویسم شیرین مادر...

 

قـرار نبـوده چنیـن آشفتـه‌ و سردرگـم شویـم ...

قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم.

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...

هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان، برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح آوازخوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده ! آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

mona
4 خرداد 92 19:51
الهی بمیرمو نبینم آمپولت میزنن که اشک بریزی خاله منات مرد .زندگی

سلام خاله مونا، آمپولم درد داشت ولی من دختر خوبی بودم و زیاد گریه نکردم. دلم واست تنگ شده خاله جون

خاله شيرين
5 خرداد 92 8:48
سلام گل هميشه بهارم
خوبي خاله جان؟
ببين مامانت چقد دعوام كرد. خوب به خدا يادمون رفته بود كه امسال به خاطر بودن تو ( گل نازز همه) بايد به بابا مهدي تبريك اساسي بگيم.
شما ببخشيد و قول مي دم كه سال ديگه دو بار تبريك بگيم.
مي بوسمت

سلام خاله شیرین بی معرفت، خوبی؟ آخه بابایی منم دل داره خوب. من از دیروز دارم واسش آواز می خونم. تازشم جای دندونام سفید شده و کم کم می خواد بزنه بیرون.

سارا
5 خرداد 92 8:52
الهي من فداي اين دخمل صبور و قند عسل شما بشم مامان آرزو ،دلم كباب شد از اشكاشو صحنه تزريقش،انشالله كه فقط واسه تزريق واكسناي سلامتي بخشش پاهاي خوشگل و تپل مپليش(هزار الله اكبر،هزار ماشاالله...فوووووت) به درمانگاه باز بشه و هيچ وقت اشك تو چشاي بي همتا و خوشگلش نياد كه ما حتي واسه 30 ثانيه هم تحملشو نداريم
(هم چنان عرض ميكنم:دست نوشته ها و وبلاگتون در مقايسه با ديگر وبلاگا عالي و منحصر به فردن
مرسيييييي)

سلام سارا جون، خوبید؟ دلمون واستون تنگ شده بود. هانیا هی سراغ شما رو می گرفت می گفت خاله سارا دیگه نمیاد وبلاگم؟ منم می گفتم حتماً کار داره مامان... مرسی که به یادمون بودید...


مامان شايان و پرنيا
6 خرداد 92 0:04
واي كه چه دلي دارين كه عكس هم ميگيرين عزيزمممممممممممم
پرتو
9 خرداد 92 19:55
سلام ارزو جان عزیزم وبلاگ خوشملی و نازو باحالی داری امیدوارم عشقتون و پاره ی تنتون زیر سایه پدر ومادر بزرگ شه فعلن دارم امتحانات نوبت دومما میدم اگه خدا خواست بازم تابستون به وبت سر میزنم عزیزم همراه نینیتون خوش بگذره  

سلام،مرسی که به وبلاگ دخترم سر زدید. منتظرتون هستیم. امیدوارم امتحاناتتو خوب بدی

مامان رها
2 بهمن 92 13:40
هانياي عروسك تولدت مبارك عزيزم سلام مامان رها جون... مرسی که به وبلاگ دختر قشنگم سر زدی... هزار الله اکبر خودت یه عروسک داری. اگه دوست داشته باشید می تونیم با هم دوست بشیم...