هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

نمی دونم هانیا چشه...

1392/3/6 16:33
نویسنده : آرزو
265 بازدید
اشتراک گذاری

دلیل قشنگ زندگی مادر سلام...

الان که شروع به نوشتن دلنوشته هام کردم دو ساعتی می شه که خوابیدی. نمی دونم دو روزه چه اتفاقی واست افتاده که همش کلافه ای و زیاد بهونه می گیری. امروز هم که اوج بداخلاقی و بی تابیت بود. فرشته مادر آخه نمی گی دل مامان کوچیکه و طاقت اشکاتو نداره. طوری گریه می کنی که اشکای بلورینت از چشمای قشنگت سرازیر می شه و می ریزه روی گردن مامان. بعضیا می گن می خوای دندون دربیاری، بعضیا می گن واسه واکسنیه که زدی و ... دلیلش هر چی که هست مهم نیست، مهم اینه که مامان دوست نداره ناراحت باشی. پریشب بابا مهدی جا واست درست کرد و روی مبل نشستی، الهی فدات بشم که چقدر ذوق کردی و خندیدی. چی می شد همیشه قهقهه بزنی و دنیا به کامت باشه؟

دیشب هوا خیلی بد بود و بدجوری رعد و برق می زد. آسمون دل خیلی پری داشت و حسابی سر و صدا کرد و غرید و بارید. امروز هم که طوفان شده و گرد و خاکه. راستی امروز زهرا جون و گلسا هم از تهران اومدن و نهار خونه مادرجون بودن. ما هم دعوت بودیم و رفتیم طبقه بالا. چشمت روز بد نبینه چنان مصیبتی راه انداختی و چنان گریه ای کردی که ترجیح دادم نهار خورده و نخورده برگردیم خونه. می دونی هانیای عزیزم زهرا جون خیلی دوست داره و در حقت مادری کرده. وقتی به دنیا اومده بودی چند روز اول خیلی زحمتت رو کشیده و شب نخوابیده. وقتی اینجوری بغلش گریه می کنی من خجالت می کشم. یادمه وقتی گلسا به دنیا اومده بود خیلی به من و بابا مهدی عادت کرده بود و خیلی راحت پیشمون می موند ولی متأسفانه شما ...

الان منتظرم شما از خواب بیدار شی بریم میز نهارخوری بخریم. یه چند تایی دیدیم و پسندیدیم ببینیم کدوم رو انتخاب می کنیم. کم کم داری تکون می خوری و پلکای قشنگت رو به این عصر دلگیر باز می کنی. راستی خونه تکونیمون هم تموم شد و خونمون رو چیدیم. مونده فقط اسباب بازیای شما ماه مهربونم رو بچینم که الان حوصله اش رو ندارم.

آخ هانیا دلم واسه شنیدن صدات تنگ شده. پاشو دیگه مامانی. دوست دارم ساعت ها بشینم و زل بزنم به قیافه قشنگت و توی دلم خدا رو شکر کنم به خاطر اینکه تو رو به من هدیه داده. ببین چقدر قشنگ خوابیدی ...

قبل از اینکه بخوابی خیلی خیلی بدقلقی کردی و هر چی می خواستم شیر بخوری نخوردی، بغلم گرفتم و داشتی دست و پا می زدی و اعتراض می کردی یه دفعه دیدم ساکت شدی. نگات کردیم دیدیم خوابت برده و و اشکات روی صورتت خشک شده... خدای من اصلاً دوست ندارم این ناتوانیت رو یه بار دیگه ببینم. من عادت کردم به صورت همیشه خندونت. من عادت کردم به اینکه زیر سینم زل بزنی توی چشام و چشمای قشنگت سنگین بشه و خوابت ببره... من عادت کردم به اینکه موقع خواب دستمو بگیری و فشار بدی و بخوابی... هانیا خواهش می کنم این عادتای خوب رو از مامان نگیر عزیز دل مادر...

بابا مهدی داره میز کامپیوتر رو مرتب می کنه. باید برم کمکش کنم. بازم واست می نویسم عشق ابدی و جاودانه مامان...

روزهای کودکی

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نادین
6 خرداد 92 16:51
نی نی ات شبیه دختر بچه های انگلیسی هستش
سارا
7 خرداد 92 9:11
سلام هانيا جونم و مامان خوشگل و مهربونش الهي من قربونت برم خاله جون،چرا غصه ميخوري و بي قراري؟الهي هيچ وقت اشك چشماتو نبينيم گل خوشگلم من هميشه يادت هستما،روزي 50 دفعه هي ميآم وبلاگت هي عكساي صورت ماهتو نگاه ميكنم و قربون صدقت ميرمو ميرم تو رويا،البته شبا هم برات اسفند دود ميكنم... مامان آرزو جون دوستت داريم هوار تا بوووووووسسسسسسس
عمو فرهاد و عمو محسن
8 خرداد 92 0:03
دردت به جونم خوشگل عمو آبرنگی جونم

سلام عمو فرهاد و عمو محسن، می بینم که از بیکاری زیاد نصفه شب میایید به وبلاگم سر می زنید... چه عجب عمو فرهاد