هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

وسایل لازم برای بازی با هانیا

1392/3/11 13:53
نویسنده : آرزو
276 بازدید
اشتراک گذاری

بی بدیل مادر سلام

آخیش ... بعضی وقتا سکوت چیز خیلی خوبیه. درسته دوست دارم همیشه صدای خنده هات رو بشنوم ولی خدا به دادم برسه وقتی این خنده تبدیل می شه به اینکه بخوای با خودت بازی کنی... از صبح که چشمای ناز پرفروغت رو باز می کنی این صداها شروع می شه تا شب که بخوای بخوابی. الان نیم ساعته که خوابیدی ولی هنوز صدات توی گوشم داره زنگ می زنه. دقیقاً اینطوریه اُاُاُ.......اُاُاُ. صدات وقتی قطع می شه که می خوای شیر بخوری یا وقتی که خوابیدی. فدای اون حنجره قشنگت بشم با این صداهای نازی که از خودت درمیاری ولی اگه فکر گوش ما وهمسایه ها نیستی فکر سلامتی خودت باش.

می دونی عامل به وجود آورنده این صداها چیه؟ توجه کن...

این چند تا اسباب بازی رو که می بینی هر وقت می دم دستت شروع می کنی باهاشون حرف می زنی، می کنی توی دهن قشنگت و همزمان با اون انگشتاتو هم می کنی توی دهنت و آب سرازیر می شه و قیافت خیلی خنده دار می شه و خدا به داد کسی برسه که بخواد این اسباب بازیارو ازت بگیره چنان داد و بیدادی راه می اندازی که اون سرش ناپیداست. دنیای قشنگت رو دوست دارم. نمی دونم منم جایی توی این دنیا دارم یا نه ولی عاشقانه منتظر روزی می مونم و انتظار روزی رو می کشم که برای اولین بار من رو مهمون دنیای زیبای رویاهات کنی و کلمه مامان رو به زبون بیاری. اون روز یه جشن بزرگ می گیرم و همه دل هایی رو که به یادمونن مهمون این جشن می کنم.

این هم یه عکس که نشون می ده شما داری با یکی از اسباب بازیت بازی می کنی (بیچاره اون اسباب بازی که قرعه به نامش افتاده دیگه تا شب ولش نمی کنی و همش می کوبیش این ور و اون ور) و با دیدن دوربین مات شدی...

گل زیبای مادر هفته بعد (دوشنبه) دو تا مهمون عزیز و دوست داشتنی داریم. خاله شیرین و عمو محمد دارن میان دیدنت و من و بابا مهدی از صمیم قلب خوشحالیم و داریم لحظه شماری می کنیم. هر چی گفتیم زودتر بیان کلاس گذاشتن و گفتن مرخصی ندارن ولی باشه ما به همون هم قانعیم. دیروز رفتیم واسه اومدنشون کلی خرید کردیم  و قراره وقتی اومدن به امید خدا ببریمشون سنندج (البته اگه هوا خاک نباشه). راستی خاله هستی قراره آخر این ماه بیاد کرمانشاه. خوشحالم که می خواد بیاد آخه دلم براش تنگ شده. خاله هستی یکی از دوستای خوب منه. مامان جون و باباجون هم حالاحالاها خیال اومدن ندارن و تهران بهشون خوش گذشته (آخه پیش خودشون نمی گن ما دلمون واسشون تنگ می شه؟). دایی فرشید هم که اصلاً خبری ازش نیست و هر چی زنگ می زنم جواب نمی ده. نمی دونم چه شیطنتی داره می کنه که خودشو آفتابی نمی کنه. 

بله پاره تن مادر می بینی هر کسی به یه نحوی درگیر زندگی و کار خودشه و فقط شمایی که کاسه کوزه مارو به هم ریختی و از صبح تا شب ما شدیم مرید و خانزاد جنابعالی (با کمال میل و نهایت منت این وظیفه رو انجام می دم). شیره وجودم رو تقدیمت می کنم و از خدای مهربونمون می خوام همیشه در پناه خودش حفظت کنه.

الان که دارم می نویسم دوباره طاق باز خوابیدی و دستات رو باز کردی تا دل مادر رو آب کنی. پاهات هم طبق معمول باید از زیر رواندازت بیرون باشه تا نکنه خدایی نکرده کلافه شی. می دونم این عکسی که می خوام بذارم ژستش تکراریه ولی من این نوع خوابیدنت رو دوست دارم و به دوباره دیدنش می ارزه...

پاهای نازت رو با اون پاشنه های کوجولو و انگشت شستت که همیشه خم می کنی دوست دارم.

این هم یه مدل دیگه از خوابیدنت...

هانیای دوست داشتنی من کم کم باید نوشتن رو تموم کنم و برم به کارام برسم. الانه که بیدار شی و شیف مراقبت از شما شروع شه. اگه توی خواب قشنگت خدا رو دیدی ازش بخواه همه آدمارو به آرزوهای خوبشون برسونه. می دونی که آرزوی همیشگی مادر سلامتی و خوشبختی شما فرشته عزیزمه.

این هم عکس دختر قشنگم وقتی که تازه از خواب بیدار شده و مشغول کار خرابیه (با عرض معذرت) ...

 

می بوسمت و عاشق گرمی نفسات و بوی بدن نازنینتم.

 

همیشه آنچه را که لیاقتش رو داریم به دست می آوریم نه آنچه را که آرزویش را داریم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سارا
11 خرداد 92 10:40
چه دخترييييييييييييييييييييييي.............
خاله شيرين
11 خرداد 92 12:29
سلام آرامش دريا الهي من قربئن اون چشاي نازه متعجبت برم.
خاله شيرين
11 خرداد 92 12:30
سلام مامان هانيا(ديگه ما همه رو در ارتباط با اين فرشته كوچولو مي شناسيما)
بي سواد اون انگشت شست است نا شصت.
اين نظر رو تاييد نكني ها

سلام خاله شیرین مهربون، خوبی؟ همیشه به مهمونی...
واقعاً؟ الان درستش می کنم. راستی رفتم اداره تا آخر تابستون موافقت کردن توی خونه واسشون کار کنم... اخ جون

سارا
12 خرداد 92 12:50
سلام بر مامان آرزو جان خوشگل و مهربون و هانياي قند و عسل و عزيز تر از جون
خوبيد؟
خوشيد انشالله؟
راستي سفر ما به كرمانشاه به كل كنسل شداااا؟؟انشالله كه يه وقت ديگه حتما بتونم بيام چون عاشق ديدن غرب ايرانم،مخصوصا ديدن دختراي خوشگلششششش
روي ماهتونو ميبوسم وبابت تمام مهرباني هاتون ممممننننوووونننننمممم

سلام خاله سارا، خوبید؟ حیف شد که نیومدید. هر چی خیره، امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید. البته اینجا هوا خیلی بد شده و گرد و خاکه. تا 100 متریمونو نمی تونیم ببینیم. از صبح توی خونه موندیم تا دوشنبه آینده هوا اینطوریه.

سارا
13 خرداد 92 8:42
آخي انشالله كه زودتر هوا بهتر بشه تا شما هم بتونيد تعطيلات خوب و شادي داشته باشيد،ممنونم عزيزم،شايد رفتيم شمال،شايدم مونديم تهران و يه كيلو سماق خريديم و مشغول شديم روي ماهتونو ميبوسم(هانيا جونم حسابي ببوسيد از طرف من)
پرهام ومامانش
14 خرداد 92 23:45
چقدر شبیه عروسکاست
خدا حفظش کنه براتون

سلام مامان پرهام
ممنون از لطفت، خدا پسرت رو حفظ کنه...