مسافرت مامان جون و باباجون
ملکه زیبای رویاهای کودکی مادر سلام...
چقدر قشنگ و زیباست که صبح با صدای قشنگ تو از خواب بیدار شم و شاهد کش و قوس بدن لطیف و کوچولوت که ناشی از خستگی خواب شبونه است باشم (پاشو بابا جان چقدر می خوابی؟ از بس خوابیدی مثل خمیر ورم کردی)...
این سردرد لعنتی دوباره اومده سراغم و یه روز در میون حالمو می گیره. پریشب تصمیم داشتم ببرمت حموم ولی از شدت سردرد نتونستم. دیروز مامان جون و باباجون رفتن تهران پیش عمو فرهاد. ساعت 11 بود که بردیمشون فرودگاه. توی سالن انتظار همه داشتن نگات می کردن و باور نمی کردن شما آدمی (فکر می کردن عروسکی). وقتی مسافرامون سوار هواپیما شدن ما هم رفتیم که بابایی کارای حقوق مامان رو انجام بده و ساعت نزدیک 2 بود که خسته و کوفته از شدت گرما رسیدیم خونه (البته جنابعالی توی ماشین هم شیرتو خوردی و هم بازیتو کردی و وقتی رسیدیم سرحال تر از همیشه انتظار داشتی باهات بازی کنیم. بله چشم بفرمایید...). من با تمام امیدواری که به خوابوندنت داشتم موفق هم شدم ولی خاله شیرین نامردی نکرد و ساعت 3 که چشمام گیج خواب بود زنگ زد خونه و از شانس خوب من تلفن دقیقاً بالای سرت بود و با صداش چشمای قشنگت رو باز کردی و یه لبخند ملیح زدی و جیک جیکت شروع شده. دوباره روز از نو روزی از نو بازی... آخه من چند بار به این خاله باهوش شما بگم نکن از این کارا. به هر حال خوابمون که پرید این بار نوبت تو بود که چشماتو بمالی و دماغت رو بکشی و گوش هاتو بکنی و این یعنی زنگ خواب هانیا خانم... چه فایده خوابیدن شما ساعت 5 عصر به چه درد من می خوره آخه؟ بعدازظهر هم رفتیم بیرون دور زدیم و کمی چرخیدیم و هوا کم کم داشت بد می شد. بوی خاک رو می شد توی گلو حس کرد. سریع اومدیم خونه نکنه دختر قشنگم مریض بشه. شب هم بردیمت حموم و توی حموم چی کار که نکردی. تموم خنده دنیا ریخته بود توی دلت و روی لبات...
عکس بالارو وقتی می خواستم ببرمت توی حموم گرفتم. نمی دونم چرا هر وقت دوربین رو می بینی اینقدر تعجب می کنی؟
بعد از حموم هم سرحال شدی و زدی زیر آواز و آهنگ مخصوص اسباب بازیاتو خوندی. از صبح تا شب این صدای آوازت توی گوشمه و مخم دیگه سوت می کشه. لااقل ابتکار به خرج بده و یه جور دیگه بخون مادر... فکر حنجره خودت نیستی فکر مغز من و پدرت باش.
وقتی داشتم شیر می دادم بهت همش زل زده بوده توی صورتم و نگام می کردی. هر چی ازت می پرسیدم چته همین جور ساکت نگاه می کردی و شیرتو می خوردی. صحنه جالبی بود. گفتم حیفه از دست بدم و عکست رو گرفتم قشنگ مامان...
تا حالا قیافه خودت رو انقدر از فاصله نزدیک دیده بودی؟ من فدای اون چشمای قشنگ روشنت بشم گل نازنین و خوشبوی من.
شیر که خوردی رفتی بغل بابامهدی و لم دادی و نشستی به تلویزیون نگاه کردن . واسم جالبه که اینقدر دوست داری صفحه تلویزیون رو با دقت نگاه کنی و جالبتر از اون اینه که به دیدن فوتبال علاقمندی!!!
خلاصه قضیه خواب شبونه شما یه روند صعودی داره و شب به شب ساعتش عقب میفته و من و بابایی نگران از این قضیه تمام تلاشمون رو می کنیم که این اتفاق نیفته (آخه ما هم گناه داریم. باید با هر سازی که کوک می کنی برقصیم). ساعت 2 بود که گذاشتمت توی جات و بی هوش افتادم. بدتر از من اون پدر بنده خدات بود که خودشم نفهمید کی خوابش برد...
یه وقتایی با مادرم حرفموم می شد و من با کمال بی رحمی بهش می گفتم مگه تا حالا واسم چی کار کردی؟ الان وقتی یاد اون حرفام می افتم پیش خودم می گم چقدر نادون بودم من. هیچ وقت فکر نمی کردم مادر بودن این همه سخت و وقت گیر باشه. با تمام لذتایی که داره تمام و کمال باید در اختیار یکی دیگه باشی. ببینی کی می خوابه؟ کی بیدار می شه؟ کی شیر می خواد؟ کی هوس بازی داره؟ و ... تازه این واسه وقتیه که زبون نداره. وقتی به راه رفتن افتاد باید پا به پاش راه بری و باهاش بزرگ بشی. الان تازه متوجه می شم برای بزرگ شدن و شکوفا شدن یه بچه چندین نفر زحمت می کشن و خوش به حال مادر و پدرایی که نتیجه این زحماتشون رو به خوبی می بینن و بچه شون رو سعادتمند تحویل می گیرن.
دیگه ساعت داره نزدیک 10 می شه و باید بیدارت کنم. بازم واست می نویسم اما الان نه...
الان ساعت نزدیک 5 و شما خوابیدی. صبح که رفتیم بیرون موقع برگشتن این عکس رو توی ماشین ازت گرفتم و حیفم اومد بقیه نبینن...
می بوسمت و به خدا می سپارمت
روزگار به من آموخت با زندگی قهر نکنیم، چون دنیا منت کش کسی نیست.