هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

دلم برای آسمون آبی تنگ شده

1392/3/13 23:26
نویسنده : آرزو
216 بازدید
اشتراک گذاری

دلبر مادر سلام

امروز هم مثل دیروز حال همه مردم شهر گرفته. دوباره گرد و خاک و سرفه و مریضی و تو خونه نشستن و ... 

زیباروی مامان، الان که شروع کردم به نوشتن شما و بابا مهدی خوابیدید و من خسته از کارای خونه نشستم پای وبلاگت تا تکمیلش کنم. امروز دومین روزیه که هوا خاکه و نمی شه بیرون رفت. بوی خاک همه خونه رو گرفته و من همش با دستمال خیس دارم گردگیری می کنم نکنه این گرد و خاک توی ریه های نازت بره و خدایی نکرده مریض شی. بابایی زحمت کشیده و واسه دختر گلمون یه دستگاه تصفیه هوا خریده و قراره ساعت 4 بره بیاره. 

شانس بد منه که وقتی داره واسم مهمون میاد اوضاع این جوری شده. شاید خدا کرد و فردا که خاله شیرین میاد بهتر شد، بگذریم...

دیروز رفتم اداره و درخواست مرخصی بدون حقوق کردم. خدا خیرشون بده موافقت کردن و من دو ماه بیشتر پیشت می مونم. دلم می خواد تمام ثانیه هامو باهات بگذرونم ولی می دونم نمیشه و بدعادت می شی. بذار ان شاالله خودت مادر بشی اون وقت می فهمی من چی میگم. وقتی از حسم واسه خاله شیرین تعریف می کنم کلی دعوام می کنه که نباید تمام وقت در خدمت بچه باشی (اون روزت رو هم می بینم شیرین خانم، روزی که از کنار بچه ات تکون نمی خوری. ای دردش به عمر خاله). 

دیروز بردمت حموم و کلی واسه خودت کیف کردی. کمی هم توی لگنت نشستی و دست و پا زدی ولی هنوز کاملاً نمی تونی بشینی. به نظرم کمی ترسویی چون وقتی می ذارمت توی لگن خودت رو جمع می کنی. الهی فدات بشم مامانی نترس من مراقبتم.

این هم یه عکس که تازه از حموم اومدی و لباساتو پوشوندم...

شاید یه چند روزی نتونم بنویسم. اگه اتفاق جالی بود سعی می کنم یادداشت کنم که یادم نره و بعداً ثبت کنم. راستی هنوز مامان جون و باباجون نیومدن و کلی دلمون واسشون تنگ شده. امروز خیلی سعی کردی کاملاً دمر شی ولی نشد و یخورده مونده بود که برگشتی سر جای اولت. وقتی که زور می زنی برگردی چنان صورتت قرمز می شه که می گم الانه که رگات بترکه. کمی بیشتر سعی کنی حتماً می تونی. خیلی دوست دارم چهار دست و پا رفتنت رو ببینم. فکرشو که می کنم قند توی دلم آب میشه.

خوب هانیا جونم باید پاشم کمی به کارام برسم چون وقتی بیدار شی دیگه نمی شه. 

مواظب قشنگی چشمات باش گل بی همتای مادر...

 دوباره سلام، الان ساعت 11:30 شبه که دارم می نویسم. این هم از بدشانسی منه که خاله شیرین بلیط پیدا نکرد. چون فردا تعطیله و رحلت امام همه اتوبوس ها رفتن بهشت زهرا و پرواز ها هم اکثراً کنسل شده. ای داد بیداد یعنی تا شنبه که مامان جونینا بیان ما باید تنها بمونیم... آخه با این گرد و خاک هم که نمیشه بیرون رفت تکلیف ما چیه؟ الان خیلی کلافه ام و عصبانی. امیدوارم فردا صبح بلیط و اتوبوس باشه...

بار الها...

برای همسایه ای که نان مرا ربود ، نان

برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی

برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش

و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق میطلبم.                           

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)