هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

لباس قشنگ هانیا

1392/3/1 18:45
نویسنده : آرزو
656 بازدید
اشتراک گذاری

نفس گرم مادر سلام...

هانیای عزیزم داری چهار ماهگیت رو تموم می کنی و به امید خدا فردا وارد پنجمین ماه از زندگی کوتاهت می شی که ان شاالله 120 سال طول بکشه. فردا نوبت واکسنت هم هست و از الان غصه ام گرفته و دوست ندارم صدای ناله هات رو بشنوم ولی چون می دونم واسه سلامتیت لازمه تحمل می کنم.

دیروز روز خیلی خوبی بود. هوا فوق العاده عالی بود و بارون قشنگی می بارید. البته آخر شب رعد و برق های بدی می زد و باعث ترسمون شده بود ولی با بارندگی هایی که اتفاق افتاد هوا جون گرفت. دیروز مانی جون با مادر و زن عموش و فلورا جون اومده بودن دیدنت و واست دو دست لباس خیلی قشنگ آورده بودن. 

این یکی از همون دو دست لباسه...

خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خندیدیم و شما هم کلی واسه خودت بازی کردی و حرف زدی. ساعت 12 شب هم طبق معمول شیر خوردی و ما هم از خدا خواسته گفتیم الان می خوابی و ما هم خستگیمونو در می کنیم. ولی متأسفانه این خوابیدن تا ساعت 2 طول کشید و بالاخره خوابت برد. نمی دونم چرا اصلاً نمی ذاری پتو روت بندازم. اگه خوابت خیلی هم سنگین باشه تا متوجه می شی پتو روته با پات پس می زنی. اینم شده مکافات واسمون.

الان که دارم می نویسم بغل بابا مهدی لم دادی و داری با تعجب تلویزیون نگاه می کنی. صبح رفتیم بیرون یه دوری زدیم و کمی خرید کردیم. الهی دورت بگردم که خانم شدی و توی ماشین مثل قبل کم طاقت نیستی. نمی دونم توی ذهنت چی می گذره که با تعجب همه جا رو نگاه می کنی و چشمات گرد می شه (خاله شیرین و عمو محمد می تونن الان تجسمت کنن با اون حالت چشما) و واسه آسمون و درختا و گنجشک ها ذوق می کنی. دستات همش توی هواست و می خوای بگیریتشون. گاهی اوقات هم وقتی نگاه آسمون می کنی اخم می کنی و صداهای قشنگ از حنجره ات در میاری. به چی اعتراض می کنی. به خدا چی می گی؟ راستی بچه ها چه رابطه قشنگی با خدا دارن. حرف همدیگرو چقدر خوب می فهمن. امروز وقتی می خواستیم نهار بخوریم بابایی شما رو برد طبقه بالا پیش مادر جون و پدر جون. همون نیم ساعتی که نبودی هر دومون انگار یه گمشده داشتیم. همش منتظر بودم صداتو بشنوم ولی هر چی گوش دادم بی فایده بود. وجب به وجب جاتو دست کشیدم و بو کردم. همه جای خونه بوی تو رو می ده و من عاشق این بو و تنفس توی این هوا هستم. هانیای مادر، همه کس مادر، زندگی مامان، عشق و جون و عمر مامان، بهم قول بده هیچ وقت تنهام نذاری. می دونی که بند دل مادرتی. می دونی که نفسم به نفسات وصله. می دونی که شیشه عمر مادر به وجود تو بستگی داره. خدایا تا وقتی به این سن رسیدم خیلی زحمتت دادم و خیلی چیزا ازت خواستم. همیشه به من لطف داشتی و خیلی از خواسته هامو برآورده کردی. دوباره یه درخواست ازت دارم. تمام لحظه های عمرم رو تقدیمت می کنم تا جوونیم نذر سلامتی هانیای عزیزم بشه. خدای بزرگ به این ماه عزیز رجب قسمت می دم تا وقتی زنده ام غم و غصه دخترم رو نبینم. تموم سختی هاش رو به جون می خرم تا همیشه لبخندای قشنگش روی لبهاش بدرخشه.

فردا قراره موکتای خونه رو بشوریم. آخه از وقتی به دنیا اومدی خونه تکونی نکردم و خونمون خیلی کثیف شده. الان داری نق می زنی و چشماتو می مالی و خوابت میاد. باید پاشم بیام بخوابونمت. وقتی هم از خواب بیدار شدی باید ببرمت حموم. صدای گریت تمرکزم رو به هم می زنه. بازم واست می نویسم..

اینم عکسی که بعد از حموم ازت گرفتم (فدای اون اخم قشنگت بشم) ...

من دوباره برگشتم. توی پاراگراف بالا نوشتم که دارم می رم بخوابونمت ولی جنابعالی لطف کردی و همین الان خوابیدی (دو ساعت و نیم باهات کلنجار رفتم. تو که بلدی اینقدر خوب بخندی چرا می ری بغل کسی گریه می کنی آخه؟ این بار هم به شلوارت گیر داده بودی و واسه شلوار بنفشت ذوق می کردی)

راستی قرار بود از زبون درازی هانیا یه عکس بذارم. اینم عکسی که بابت گرفتنش پدرش کلی زحمت کشیده (خاله شیرین برو حاشو ببر)

گل همیشه بهارم مراقب مهربونی دل قشنگت باش.

 

وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ... اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه. دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی... دنیات میشه رنگها ...دنیات میشه عروسک.... با کودکت شیر میخوری ... با کودکت چهار دست وپا میری .. با کودکت رشد میکنی .. بزرگ میشی .. اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی . توانت میشه ۱۰۰ برابر . دیگه مریض نمیشی .. دیگه نمی نالی وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی. وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه و آموزش و پرورش! دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خرید واسه یه مانتو ... وقتت میشه طلای ۱۰۰۰ عیار! نایاب نایاب .... وقتت میشه کودکت ... حالا کوه شدی اون میخواد ازت بره بالا! قدرتمند میشی... ولی بازم دنیات کوچیکه... دنیات اندازه دل کودکته!!! خدا رو شكر ميكنم كه من يك مادرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله شیرین
3 خرداد 92 11:36
سلام گل یاس خوشبوی خاله شیرین
قربون اون زبون درازیهات برم
خیلی نازی
هر وقت عکساتو میبینم دلم برای دیدن و بغل کردنت پر می کشه.
عزیز خاله قول بده که همیشه توکلت به خدای مهربون باشه. همیشه به یاد مهربونیهای مامان و بابا باش .من میبینم که چقدر برای شکوفا شدنت و برای به خورشید رسیدنت زحمت می کشن. می بو سمت
مراقب دنیای قشنگ رنگیت باش.

سلام خاله شیرین خوبی؟ فعلاً که من فرمانده همه شما هستم و باید جورم رو بکشید. خاله شیرین زود بیایید خونه ما دیگه. می خوام بهتون نشون بدم چه چیزایی یاد گرفتم.

mona
4 خرداد 92 1:23
خدا منو قربونت کنه. آخه این زبون خشگلتو نشونمون میدی که دل مارو ببری؟گوگولی فدای صورت ماهت بشم ماشاالله .خاله جون به مامان بگو حتما برات اسفند دود کنه عسل خوردنی
سارا
5 خرداد 92 8:32
سلام و صد سلام بر هانياي خوشگل و نازنين و مامان مهربون و عزيزش من 4روز خونه مامان بزرگم بودم به اينترنت دسترسي نداشتم وقتي وبلاگ هانيا رو باز كردم حس اصحاب كهف بهم دست داد هانياي خوشگلم چقدر بزرگ و ناز شدي،چقدر خانم شدي،چه زبون نانازي داري فدات بشم...روي ماهتو ميبوسم و براي سلامتي روح و جسمت تو تمام طول عمر 120 ساله ات دعا ميكنم....