هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خاله اورانوس مریض شده

زیبای بی همتای مادر سلام دلمون رو خوش کرده بودیم یه چند روزی همه دور هم قراره خوش بگذرونیم و کیف کنیم ولی یه اتفاق غیرمنتظره همه معادلاتمون رو ریخت به هم. تا اونجایی واست نوشته بودم که خاله مونا به همراه پدر و مادرش و خاله اریکا اومدن یه چند روزی اینجا باشن. شب اول به خوشی تموم شد و تازه داشتیم برنامه ریزی می کردیم که خونه کیا بریم مهمونی که از شانس بد خاله اورانوس حسابی مریض شد و بنده خدا کارش به بیمارستان کشید و آخرش هم دکترا تشخیص دادن باید سریع خودشو برسونه تهران و بیمارستان بستری بشه. یه دل درد ببین با آدم چی کار می کنه. چشمت روز بد نبینه اگر بدونی خاله اورانوس و موناجون با چه مصیبتی سوار هواپیما شدن اونم بدون بلیط. وقتی هم رسیدن تهرا...
2 تير 1392

خاله مونا اومده مهمونی

وروجک خوابالوی مادر سلام... یه روز دیگه به شب رسید و همه جا تاریک شد. یه روز دیگه هم به روزها و ساعت های عمر کوتاهت اضافه شد و یه روز دیگه هم به خوبی و خوشی سپری شد. خدایا تاریکی و سکوت چه آرامشی به آدم می ده. چقدر به این سکوت نیاز داشتم و الان فرصت خوبیه برای استراحت ولی چرا هر چی سعی می کنم نمی تونم بخوابم. باز هم بی خوابی زده به سرم و باز هم ...  امروز روز خیلی پرمشغله ای داشتیم. آخه قرار بود برای مادرجون مهمون بیاد و من دوست داشتم کمکش کنم آخه خودش مریضه و دست تنها نمی تونه از پسش بربیاد. خاله اورانوس (خاله بابا مهدی) با دخترای گلش (خاله مونا و خاله اریکا) و عمو محسن اومدن کرمانشاه و ما از صبح در پی تدارک کارها بودیم. با هم رفتی...
1 تير 1392

یه روز فوق العاده خوب

دلبر دلدار مادر سلام وسایل و لوازم و حوادث لازم برای داشتن یه روز خیلی خیلی خوب... یه خواب شبانه حسابی، صبحانه مقوی، نهار خوشمزه (قیمه جاافتاده)، خواب بعدازظهر با همکاری یه نی نی خوش خنده، یه بازی فوتبال  اساسی و برد دلچسب مقابل کره جنوبی و صعود به جام جهانی، یه شادی خنده دار و هوار کشیدن توی خیابونا، شام نیمه سنگین و از همه مهمتر داشتن یه دختر خوشگل و ناز به اسم هانیا... امروز یه روز فوق العاده بود. صبح که از خواب بیدار شدم چون خیلی وقت بود خورشت قیمه نخورده بودیم بساطش رو آماده کردم و تا کارام تموم شه شما دختر عزیزتر از جونم چشمای قشنگت رو باز کردی و با یه نق کوچولو خبردارم کردی. ظهر که بابایی از سر کار اومد با تعریفایی که از دس...
29 خرداد 1392

به دنیا اومدن یه فرشته کوچولو

زیبای نازدار مادر سلام حکمت کارای خدارو فقط و فقط خودش می دونه و بس... خدایا الان چقدر دلم گرفته. نمی دونم سنگینیش به خاطر چیه و چرا غصه دارم. امروز روز عجیبی بود. یعنی این یکی دو روزه اتفاقات تلخی افتاده، البته نه برای من ولی برای یه دوست که تا حالا ندیدمش و الان باهاش یه حس مشترک دارم و اون هم نبودن و از دست دادن یه عزیز به نام مادره. خبر داشتم مادر یکی از دوستای زهرا جون (زن عموی هانیا) به اسم الهه مریضه و سرطان داره. بنده خدا 52 سالش بود و دکترا گفته بودن تا 6 ماه بیشتر نمی تونه قشنگیای این دنیارو ببینه. این مادر مهربون پریشب فوت کرد. شاید تا اینجای قضیه اتفاقی باشه که خیلی دور از انتظار نبوده. ولی ماجرا اینه که الهه امروز زایمان کرد...
27 خرداد 1392

بالاخره خاله هستی اومد

شهد شیرین زندگیم سلام بالاخره این خاله هستی اومد... بعد از اینکه خاله شیرین و عمو محمد هفته پیش از پیشمون رفتن منتظر یه مهمون دیگه بودیم و اون کسی نبود جز خاله هستی و همسر مهربونش عمو امیر. امروز صبح بعد از کلی سر کار گذاشتن همه اومدن و همه رو راحت کردن. صبح ساعت نزدیکای 9 بود که خاله هستی زنگ زد و اطلاع داد که رسیدن و ما هم چون از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودیم رفتیم پیششون تا خاله نسرین و عمو رضا رو غافلگیر کنیم. به یه بهونه ای زنگ زدم خونه خاله نسرین و گفتم می خوام بیام خونتون. رفتیم دم درشون. اول من و شما و بابا مهدی رفتیم تو و سلام و احوالپرسی کردیم. تازه می خواستیم بریم توی خونه که هستی و امیر پشت سر ما اومدن توی حیاط. قیافه خاله و عم...
24 خرداد 1392

لباسایی که خیلی زود کوچک شد

یاس خوشبوی مادر سلام داشتم فکر می کردم چقدر زود گذشت روزی که رفتیم واست سیسمونی بخریم. چه روز خوبی بود و چقدر ذوق و شوق داشتم. دوست داشتم همه وسایل مغازه ها رو واسه شما گل عزیزم بخرم. اون وقتا هیچ ذهنیتی از چهره قشنگت نداشتم و با اون بارداری سختی که می گذروندم دلم می خواست همه چی زودتر تموم شه. هر وقت با بابایی صحبت می کردیم می گفتم می شه الان هانیا به دنیا اومده باشه و ده روزه باشه. خدایا... به دنیا اومدی و کم کم می خوای وارد 6 ماهگی بشی. نکنه روزا همین قدر به سرعت برق و باد بگذره و یه زمانی چشم باز کنم و ببینم وقت مدرسه رفتنته؟ من که هنوز به همون هانیایی فکر می کنم که توی شکمم بود. چقدر ورجه وورجه می کردی... چقدر لگد می زدی و مهمتر از هم...
22 خرداد 1392

عاشقانه

غنچه قشنگ مادر سلام بهونه ای برای نوشتن ندارم. اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال عادیشو می گذرونه. از صبح تا حالا با هم کلنجار رفتیم و الان شما بیهوش شدی و خوابیدی. دو روزه کمی بی طاقتی و آب دهنت راه افتاده و تازه پف کردن رو یاد گرفتی و از صداش ریسه می ری. راستی امروز با کمی کمک کردن من تونستی کاملاً دمر شی. 4 ساعت دیگه مادر جون و پدر جون از تهران می رسن و ما منتظرشونیم. بابا مهدی هم نشسته داره کارتون گوسفندارو نگاه می کنه. هانیای عزیزتر از جونم... یه جایی یه مطلب خیلی قشنگ خوندم که حرف دل من بود. گفتم واست بنویسم تا بعدها که خوندی بدونی و درک کنی قشنگترین حس دنیارو نسبت به شما دارم و بی نهایت و بی اندازه دوستت دارم. نمی گم به اندازه خدا و...
20 خرداد 1392

شروع یک هفته دیگه

طناز مادر سلام الان بهترین حس دنیارو دارم. می دونی چرا؟ چون توی بغلم بعد از خوردن یه وعده شیر حسابی خوابیدی و من دارم از حس کردن نفسای گرمت روی بازوهام لذت می برم. وقتی گرمای نفست بهم می خوره تمام سلول های بدنم آماده باش می شن و بند بند وجودم شارژ می شه و من رو برای گذروندن یه روز دیگه و به شب رسوندنش آماده می کنه.  داشتم با خاله شیرین صحبت می کردم. از اتفاقاتی که بعد از رفتنشون افتاده واسه هم تعریف کردیم و کمی هم غیبت چاشنی صحبتامون شد و در آخر خداحافظی کردیم. دیروز وقت چکاپ ماهیانه شما وجود نازنینم بود. هزار ماشاالله همه چی خوب بود. وزنت شده بود 6 کیلو و 750 گرم و دکتر از روند رشدت راضی بود. کلی هم دکتر رو سر کار گذاشتی و واسش خند...
19 خرداد 1392

می خواهیم بریم سنندج

پرنورترین ستاره آسمون دل مادر سلام الان که دارم می نویسم ساعت 8 صبحه و من زودتر از همیشه بیدار شدم که اولاً به شما شیر بدم و بعد اینکه واسه نهار توی راهمون غذا آماده کنم. آخه اگه قسمت بشه می خوایم بریم سنندج. تا حالا 2 بار رفتم و می دونم شهر قشنگیه. می خوام واسه نهار سالاد اولویه درست کنم. شما الان بعد از خوردن یه وعده شیر حسابی خوابیدی و بابایی و خاله شیرین و عمو محمد هم که بی هوشند. خدا رو شکر امروز هوا خیلی بهتره و یه باد تقریباً خنک هم داره میاد. دیشب شب خوبی نبود. چون تا بخوابی و خوابت سنگین بشه 3 بار بیدار شدی و من هم داشتم از شدت کم خوابی می مردم و وقتی گل قشنگم خوابت برد من بی خواب شدم. تا صبح خواب های آشفته می دیدم و ده بار بیدار ...
18 خرداد 1392