هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

به دنیا اومدن یه فرشته کوچولو

1392/3/27 0:42
نویسنده : آرزو
346 بازدید
اشتراک گذاری

زیبای نازدار مادر سلام

حکمت کارای خدارو فقط و فقط خودش می دونه و بس... خدایا الان چقدر دلم گرفته. نمی دونم سنگینیش به خاطر چیه و چرا غصه دارم. امروز روز عجیبی بود. یعنی این یکی دو روزه اتفاقات تلخی افتاده، البته نه برای من ولی برای یه دوست که تا حالا ندیدمش و الان باهاش یه حس مشترک دارم و اون هم نبودن و از دست دادن یه عزیز به نام مادره.

خبر داشتم مادر یکی از دوستای زهرا جون (زن عموی هانیا) به اسم الهه مریضه و سرطان داره. بنده خدا 52 سالش بود و دکترا گفته بودن تا 6 ماه بیشتر نمی تونه قشنگیای این دنیارو ببینه. این مادر مهربون پریشب فوت کرد. شاید تا اینجای قضیه اتفاقی باشه که خیلی دور از انتظار نبوده. ولی ماجرا اینه که الهه امروز زایمان کرد و یه دختر خوشگل به اسم عسل به جمع فرشته های این دنیا اضافه شد. فکرشو کنید مادر آدم 2 شب قبل از به دنیا اومدن بچه اش تنهاش بذاره و بره پیش خدا... خدایا الان الهه چه حالی داره؟ اون الان خونش باید جشن بگیرن نه اینکه مراسم عزا برگزار کنن. خدایا الان باید مادرش بالای سرش توی بیمارستان باشه و نوه قشنگش رو تر و خشک کنه. الهه عزیز تو باید قوی باشی. تو باید به خواست خدا احترام بذاری و ناشکری نکنی. غصه این رو نخور که مادرت دختر قشنگت رو ندید و پر کشید و رفت. اتفاقاً اون اولین نفری بود که عسل شیرینت رو دید. آخه اون رفت جایی که عسل اونجا منتظر به دنیا اومدنش بود. دردت رو می فهمم و چقدر ناراحتم از دست اونایی که نذاشتن برای آخرین بار با مادرت خداحافظی کنی. این حق تو بود و اونا با بی انصافی ازت گرفتنش ولی مطمئن باش به خاطر سلامتی خودت و دخترت بود. الهه عزیز... من تا بحال شما رو از نزدیک ندیدم ولی باهات احساس همدردی می کنم و از خدا می خوام بهت صبر بده تا بتونی با این قضیه کنار بیای. می دونم خواسته زیادی ازت دارم ولی سعی کن به خاطر دختر و همسرت این مرحله رو بگذرونی. درسته خیلی سخته ولی تو می تونی پس سعی کن...

امروز صبح با بابا مهدی و شما رفتیم بیمارستان پیش الهه جون. زهرا از صبح زود رفته بود اونجا آخه خانواده الهه درگیر مراسم سوم بودن و کسی نبود پیش الهه باشه. رفتیم اتاقش رو تزئین کردیم و هنوز مادر و بچه رو نیاورده بودن. وقتی مطمئن شدیم که به سلامتی فارغ شده چون دیرمون شده بود نتونستیم تا وقتی میارنش منتظر بمونیم به خاطر همین معذرت خواهی کردیم و رفتیم بیرون از بیمارستان. البته عکس عسل رو دیدم. اتاقش هم همون اتاقی بود که وقتی شما به دنیا اومدی من اونجا بودم... خیلی جالب بود و کلی خاطره واسم تداعی شد. چه روزایی بود... وقتی وارد بخش نوزادان شدیم همه پرستای اونجا شما رو می شناختن کلی دور و برت رو گرفتن و واست ذوق کردن. همشون یادشون بود که دوم بهمن 92 چه فرشته ای توی بیمارستان به دنیا اومده بود. وقتی اومدیم بیرون از بیمارستان یه بدشانسی بزرگ آوردیم و ماشینمون جعبه فرمونش شکست و توی اون گرمای وحشتناک موندیم که چی کار کنیم. من و شما با عمو فرهاد اومدیم و بابا مهدی ماشین رو برد تعمیرگاه. خلاصه ساعت نزدیک 2 بود که خسته و گرسنه رسیدیم خونه و نهار املت خوردیم. امروز مامان عزیز از صبح زود اومده بود خونه مادرجون. هانیای بهتر از جونم، دختر فهمیده من، نمی دونم از کجا فهمیده بودی که من و بابایی خسته ایم چون ساعت 3 تا نزدیکای ساعت 6 خوابیدی و ما هم از خدا خواسته پا به پات گرفتیم و یه دل سیر خوابیدیم. بعد از ظهر هم هستی و همسرش اومده بودن دیدن مادر جون و باباجون و شب هم که عمو فرهادینا اومدن. کلاً امروز دختر خیلی خوبی بودی و کلی با مادر از طریق جیغ زدن حرف زدی و خندیدی. البته این خوش اخلاقی امروزت با اذیتای دیشبت که تا ساعت 3 ما رو بیدار نگه داشتی در می شه (فکر نکنی یادم می ره). 

دختر دوست داشتنی مادر، الان که خوابیدی فرصتی برام پیش اومده که بشینم و به گذشته ها فکر کنم. گذشته خوبی ندارم یعنی پر از خاطرات تلخه و زیاد رنگ خوشی ندیدم. 9 سالم بود که پدرم فوت کرد. چیز زیادی ازش یادم نیست و به همین دلیل زیاد دلتنگش نمی شم ولی این رو می دونم که با رفتنش کمر مادرم شکست و با 3 تا بچه تنها موند. بعد از اون تلاش های شبانه روزی مادرم یادمه و دستهاش که روز به روز خشک تر و زمخت تر می شد ولی هیچ وقت محبت مادرانشو از ما دریغ نکرد. چقدر آغوشش گرم بود و برای ما امن ترین و آروم ترین جای دنیا بود. هانیای عزیزم، دوست دارم بدونی مادربزرگت شیرزن بود و هیچ وقت اجازه نداد کسی اذیتمون کنه و سایه مهربونش رو مثل یه چتر روی سر من و خاله شیرین و دایی فرشید پهن کرده بود. حیف که خیلی زود تنهامون گذاشت. الهه عزیزم مادر شما 52 سالش بود ولی مادر من 40 بهار رو بیشتر به چشم ندید و پرواز کرد. خدایا ازت می خوام به تمام کسانی که الان داغدارن صبر بدی و دل شکستشون رو آروم کنی. صبری که بعد از رفتن مادرم خدا به من داد با آومدن هانیای عزیزم کامل شد و مهم تر از اون به خاطر هدیه ای بود که از خدا گرفتم و اون هم کسی نیست جز مهربون ترین همسر دنیا مهدی عزیزم.

کم کم داره خوابم می گیره. خیلی خسته ام و دوست دارم چشمامو ببندم. قشنگ مادر بازم برات می نویسم. فعلاً به خدایی می سپارمت که الان داری خوابشو می بینی.

این هم دو تا عکس از وجودم که روز به روز شاهد قد کشیدنشم... (این عکس رو به خاطر خاله شیرین گذاشتم)

این جمله رو تقدیم الهه نازنین می کنم...

از مرگ نمی ترسم، من فقط از این می ترسم که در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

بابایی زهرا گل
27 خرداد 92 2:23
سلام
وبلاگ خيلي زيبايي داريد
و همچنين دختر خيلي خيلي زيبا تر
ايشالا هانیا جون با پدر و مادر خوب و مهربونش هميشه زير سايه حق خوش و خرم/شاد و سر خوش با آرامش زندگي کنه
خوشحال ميشم به وبلاگ زهرا خانوم منم يه سري بزنيد
خدا نگهدار


سلام بابایی زهراگل
زهرا گلی خوبه؟ قدم نورسیده مبارک. به مادر گل و مهربونش سلام برسونید. من تبادل لینک زهراجون رو ok کردم. اگه دوست داشتید از وبلاگ هانیا جون دیدن کنید. در ضمن شما و همسرتون هر سوالی داشتید در مورد مسائل مربوط به زهراجون می تونید رو کمک من و همسرم حساب کنید. بابای هانیا تجربیات خوبی پیدا کرده در مورد نحوه بزرگ کردن نوزاد.
روز خوش و خدانگهدار

بابایی زهرا گل
27 خرداد 92 2:24
راستی اگه افتخار بدید خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم
خاله شيرين
27 خرداد 92 8:36
هانياي عزيزتر از جونم
عاشقتم.وقتي اين چشاي قشنگتو مي بينم دنيا دوباره براي رنگي مي شه.
جاي ماماني شما واقعاً تو اين دنيا خاليه.نمي دوني كه چقدر دوست داشتم مامانم بود تا سرمو روي شونش بذارم و از خوبي هاي زندگيم براش بگم.
گاهي وقتا خيلي ناراحت مي شم از اينكه چرا خدا اينقدر زود مامان مهربون و دوست داشتني ما رو پيش خودش برد اما بعدش مي گم حتماً خودش بهتر مي دونه كه چيكار مي كنه.
اما تو براي خاله شيرين يه چيزه ديگه اي هستي. وقتي مي بينمت روحم تازه مي شه.
عاشقتمممممممممممممممممممم



mona
27 خرداد 92 19:33
خدا منو پیشمرگ این چشمای معصومت کنه اللهی

سلام خاله مونا
خیلی وقت بود خبری ازت نبود. دلم واست تنگ شده بود
صدیقه
27 خرداد 92 20:48
سلام عزیزم وای خیلی سخته ایشالا خدا کمکش میکنه.
آرزو جان دخمل من دو روز از دختر شما کوچیک تره.الهی فداش بشم خیلی نازه خدا برات نگهش داره. از اینکه یه دوس واسه خودم پیدا کردم خوشحالم

سلام صدیقه جان، دعا کن هر چی زودتر اومدن این بچه بتونه روحیه شو بالا ببره.
مرسی که به وبلاگ هانیا سر زدی و نظر دادی. منم از آشنایی با شما خوشحالم . اگه دختر گلت وبلاگ داره می تونیم تبادل لینک داشته باشیم. راستی اسم دختر قشنگت چیه؟

صدیقه
28 خرداد 92 10:35
سلام عزیزم وقت نکردم براش بسازم آخه تا آخر چهار کولیک عجیبی داشت(خدا نصیب هیچ نی نی نکنه)درگیرش بودیم. دکتر اجازه داد بهش غذا بدم الان بهش حریره می دم بهتره. زهرای من (جالبه توی وبلاگت زهرا زیاد داری)تنبل تشریف دارن هنوز پا نمی گیره هانیا جون روی پاش وایمیسه؟ با اجازتون هر روز میام یه سر به هانیا خانم شیطون می زنم با دخترم مقایسش می کنم ماشاا... ش باشه بزرگتر از دختر منه الهی صد ساله بشه جیگر طلا.
خدا هیچ کارش بی حکمت نیست حتما مصلحت بوده حتما براش دعا می کنم اگه قابل باشم.

صدیقه جون خوشحال می شم به وبلاگ هانیا سر بزنید. هر روز که بزرگتر می شه شیرین کاریاش و لذتاش بیشتر می شه ولی همون قدر نیاز به مراقبت بیشتر داره. پاهاش سفت شده و وقتی سینه خیز می شه با پاهاش خودشو می کشه جلو. زهرای گل ما سینه خیز می شه؟ دمر می شه؟ از سایتایی که معرفی کردی ممنونم... حتماً سر می زنم

صدیقه
28 خرداد 92 11:07
راستی یادم رفت بگم یه وبلاگ هست شیوا در دنیای شکلکها به نظرم جالبه. با این دو تا سایت هم عکسای نفس خانم رو میشه قالب دار کرد.pikjoke.net و www.nanazia.ir ببخشین گفتم شاید به دردتون بخوره پیروز و سزبلند باشین از طرف منم لپ هانیا رو بکشین!
سارا
28 خرداد 92 13:51
سلام مامان آرزو و ناز دختر دلبركش،خوبيد؟خوشيد؟بابت الهه جون و عسلش خيلي ناراحت شدم كه نعمت داشتن مادر و مادر بزرگ رو از دست دادن...انشاله خدانعمات ديگرش رو براشون فزوني ببخششه و انقدر به زندگيشون شادي و سلامتي عطا كنه كه كمتر جاي خالي مامانشون اذيتشون كنه...
يه وقتايي فكر ميكنم اين وبلاگ يه نشانه است برام تا بيشتر قدر مامانمو بدونم و بهش احترام بذارم،راستش مامان من بي نهايت مهربونه و ميدونم منوبا همه ي بدي هام نسبت به خودش خيلي دوست داره،ولي به همون اندازه هم بي سياسته و نسبت به كسب مهارت هاي جديد ارتباطي و زندگي مقاومه و باعث ميشه من نقش مادرو براش ايفا كنم(مامانم متولد2/9/1342هستن ولي با هم كه يه جا ميريم فكر ميكنن من مامانشم،مثلا تو بانك تو سن 17 سالگي من، متصدي بانك ازشون پرسين:باز كننده حساب خودتونو ذكر كنم يا مادرتونو)
يه بار انقدر تو حرم امام رضا به خاطر رفتار هاي گاه و بي گاهم با مامانم گريه كردم كه چشمام اندازه ي 2 تا تخم غاز شده بودبايد كنار اومدن با مامانمو ياد بگيرم ،هر كس ميتونه يه چيزي يادم بده تا بيشتر از اين پيش خودم و مامانم كه فشار خون بالا و پرخطر داره شرمنده و پشيمان نشم...واسه سلامتي هميشگي همه ي مامانايي كه سايشون بالاي سرمونه دعا ميكنم و از خدا ميخوام بهترين وعده هاي بهشتيشو هديه ي مادراي مهمونش كنه... روي ماه تونو ميبوسم

سلام خاله سارای قشنگ و مهربون...
سارا جون فقط دوست دارم یه چیزو خوب بدونی و یادت بمونه. این بهشتی که می گن زیر پای مادراست به خاطر دل مهربون و زحمتاییه که برای عشقاشون (بچه هاشون9 که شما هستید می کشن. هیچ وقت از گل بالاتر بهشون نگید و همیشه و همه جا احترامشون رو نگه دارید. فرصت زیادی برای با هم بودن نداریم و این فرصت خیلی زود تموم می شه. الهی سایه مادرتون 120 سال روی سرتون باشه

صدیقه
28 خرداد 92 20:58
سلام عزیزم خواهش میکنم خداکنه به دردتون بخوره. آره واقعا سخته خداکنه مامانای خوبی براعزیزامون باشیم.زهرا دمر میشه ولی کار دیگه ای نمی کنه انگار مرحله بعدیش اینه!کاش می دونستم کی وبتون رو آپ می کنید؟

سلام صدیقه جون، خوبید؟ عجله نکن. بچه ها با هم فرق می کنن. کم کم سینه خیز می شه و پاهاش سفت می شه روی زمین. من از 3 تیر قراره غذا دادن به هانیا رو شروع کنم. می گن با لعاب برنج باید شروع بشه. اگه می شه طرز تهیه درستش رو برام بنویس. آخه هر کسی یه جوری می گه. راستی من یه روز در میون وبلاگ هانیارو اپدیت می کنم.

صدیقه
28 خرداد 92 21:44
مرسی عزیزم مامانم گفتن اول آب زیر برنج رو بهش بده یه قاشق بهش دادم بعدا برنج نیم دونه رو آسیاب کردم با یه فنجان آب پختم با نبات یه ذره شیرین کردم بهش دادم ولی توی سایت انجمن فرشته های 91 طرز تهیه اش رو اینطوری نوشته بود
طرز تهيه آرد برنج خانگی
برنج رو به اندازه اي كه نياز دارين آرد بشه با آب خالي بذارين كاملا خيس بخوره. اگه يه شبانه روزخيس بخوره خيلي بهتره. بعد آبشو بگيرين و روي يه پارچه خيلي تميز و توي يه جاي گرم كاملاپهنش كنين تا حسابي خشك خشك بشه معمولا دو سه روزي طول مي كشه تا كاملا خشك بشه. بعد به راحتي توي مولينكس (منظورم يك دو سه هستش) و يا هر ميكسر ديگه اي كه دارين پودر مي شه.
يعد اونو توي ظرف كاملا تميز دربسته و توي يخچال نگهداري كنين كه فاسد نشه.
نكته: برنج خام و خيس نخورده خيلي به سختي آرد مي شه و لعاب خوبي هم نمي ده.
فرني يا حريره بادوم:
آرد برنج (كه بهتره خودتون درست كنين) 1 قاشق غذاخوري ،شير خشك 1پيمانه يا شير مادر 2قاشق آب 1 فنجون
آب و آرد برنج رو ميزارين روي شعله كه كم تا جوش بياد و بعد مرتب هم ميزنين تا بپزه و قوام بياد.
حدوداً 10 دقيقه اي آماده ميشه. اگه خواستين با شير خشك درست كنين شير خشكم از بريزين
داخلش كه باهاش بپزه ولي اگه خواستين با شير مادر درست كنين بعد از پختن (دقت كنين بعد
از پختن) با مواد مخلوطش كنين و بدين ني ني گلتون بخوره.
براي درست كردن حريره بادوم هم به مواد بالا 1 قاشق مربا خوري پودر بادوم كه بهتره خودتون
آسيابش كنين (معادل 4عدد بادوم خام) رو اضافه كنين و بزارين همه باهم بپزه
نكته 1:نيازي به اضافه كردن شكر نيست.
نكته2: تا 1سالگي نمك و شكر و به غذاي ني ني اضافه نكنين مگر در مقادير خييييييييلي كم

خیلی زحمت کشیدی. ممنونم ازت. راستی شما اهل کدوم شهری؟ تهران؟ چند سالته؟ (البته اگه فضولی نیست جواب بده)


صدیقه
28 خرداد 92 22:17
عزیزم این چه حرفیه.کرمان، 26 سالمه لیسانس ادبیاتم.داشتم سیستم رو خاموش می کردم کیا نطر ها رو جواب می دین؟چشم سفید شد


صدیقه جان من روزی 5 بار میام و نظرهامو چک می کنم و جواب می دم. الان هم می خوام بشینم خاطرات امروز رو بنویسم.