به دنیا اومدن یه فرشته کوچولو
زیبای نازدار مادر سلام
حکمت کارای خدارو فقط و فقط خودش می دونه و بس... خدایا الان چقدر دلم گرفته. نمی دونم سنگینیش به خاطر چیه و چرا غصه دارم. امروز روز عجیبی بود. یعنی این یکی دو روزه اتفاقات تلخی افتاده، البته نه برای من ولی برای یه دوست که تا حالا ندیدمش و الان باهاش یه حس مشترک دارم و اون هم نبودن و از دست دادن یه عزیز به نام مادره.
خبر داشتم مادر یکی از دوستای زهرا جون (زن عموی هانیا) به اسم الهه مریضه و سرطان داره. بنده خدا 52 سالش بود و دکترا گفته بودن تا 6 ماه بیشتر نمی تونه قشنگیای این دنیارو ببینه. این مادر مهربون پریشب فوت کرد. شاید تا اینجای قضیه اتفاقی باشه که خیلی دور از انتظار نبوده. ولی ماجرا اینه که الهه امروز زایمان کرد و یه دختر خوشگل به اسم عسل به جمع فرشته های این دنیا اضافه شد. فکرشو کنید مادر آدم 2 شب قبل از به دنیا اومدن بچه اش تنهاش بذاره و بره پیش خدا... خدایا الان الهه چه حالی داره؟ اون الان خونش باید جشن بگیرن نه اینکه مراسم عزا برگزار کنن. خدایا الان باید مادرش بالای سرش توی بیمارستان باشه و نوه قشنگش رو تر و خشک کنه. الهه عزیز تو باید قوی باشی. تو باید به خواست خدا احترام بذاری و ناشکری نکنی. غصه این رو نخور که مادرت دختر قشنگت رو ندید و پر کشید و رفت. اتفاقاً اون اولین نفری بود که عسل شیرینت رو دید. آخه اون رفت جایی که عسل اونجا منتظر به دنیا اومدنش بود. دردت رو می فهمم و چقدر ناراحتم از دست اونایی که نذاشتن برای آخرین بار با مادرت خداحافظی کنی. این حق تو بود و اونا با بی انصافی ازت گرفتنش ولی مطمئن باش به خاطر سلامتی خودت و دخترت بود. الهه عزیز... من تا بحال شما رو از نزدیک ندیدم ولی باهات احساس همدردی می کنم و از خدا می خوام بهت صبر بده تا بتونی با این قضیه کنار بیای. می دونم خواسته زیادی ازت دارم ولی سعی کن به خاطر دختر و همسرت این مرحله رو بگذرونی. درسته خیلی سخته ولی تو می تونی پس سعی کن...
امروز صبح با بابا مهدی و شما رفتیم بیمارستان پیش الهه جون. زهرا از صبح زود رفته بود اونجا آخه خانواده الهه درگیر مراسم سوم بودن و کسی نبود پیش الهه باشه. رفتیم اتاقش رو تزئین کردیم و هنوز مادر و بچه رو نیاورده بودن. وقتی مطمئن شدیم که به سلامتی فارغ شده چون دیرمون شده بود نتونستیم تا وقتی میارنش منتظر بمونیم به خاطر همین معذرت خواهی کردیم و رفتیم بیرون از بیمارستان. البته عکس عسل رو دیدم. اتاقش هم همون اتاقی بود که وقتی شما به دنیا اومدی من اونجا بودم... خیلی جالب بود و کلی خاطره واسم تداعی شد. چه روزایی بود... وقتی وارد بخش نوزادان شدیم همه پرستای اونجا شما رو می شناختن کلی دور و برت رو گرفتن و واست ذوق کردن. همشون یادشون بود که دوم بهمن 92 چه فرشته ای توی بیمارستان به دنیا اومده بود. وقتی اومدیم بیرون از بیمارستان یه بدشانسی بزرگ آوردیم و ماشینمون جعبه فرمونش شکست و توی اون گرمای وحشتناک موندیم که چی کار کنیم. من و شما با عمو فرهاد اومدیم و بابا مهدی ماشین رو برد تعمیرگاه. خلاصه ساعت نزدیک 2 بود که خسته و گرسنه رسیدیم خونه و نهار املت خوردیم. امروز مامان عزیز از صبح زود اومده بود خونه مادرجون. هانیای بهتر از جونم، دختر فهمیده من، نمی دونم از کجا فهمیده بودی که من و بابایی خسته ایم چون ساعت 3 تا نزدیکای ساعت 6 خوابیدی و ما هم از خدا خواسته پا به پات گرفتیم و یه دل سیر خوابیدیم. بعد از ظهر هم هستی و همسرش اومده بودن دیدن مادر جون و باباجون و شب هم که عمو فرهادینا اومدن. کلاً امروز دختر خیلی خوبی بودی و کلی با مادر از طریق جیغ زدن حرف زدی و خندیدی. البته این خوش اخلاقی امروزت با اذیتای دیشبت که تا ساعت 3 ما رو بیدار نگه داشتی در می شه (فکر نکنی یادم می ره).
دختر دوست داشتنی مادر، الان که خوابیدی فرصتی برام پیش اومده که بشینم و به گذشته ها فکر کنم. گذشته خوبی ندارم یعنی پر از خاطرات تلخه و زیاد رنگ خوشی ندیدم. 9 سالم بود که پدرم فوت کرد. چیز زیادی ازش یادم نیست و به همین دلیل زیاد دلتنگش نمی شم ولی این رو می دونم که با رفتنش کمر مادرم شکست و با 3 تا بچه تنها موند. بعد از اون تلاش های شبانه روزی مادرم یادمه و دستهاش که روز به روز خشک تر و زمخت تر می شد ولی هیچ وقت محبت مادرانشو از ما دریغ نکرد. چقدر آغوشش گرم بود و برای ما امن ترین و آروم ترین جای دنیا بود. هانیای عزیزم، دوست دارم بدونی مادربزرگت شیرزن بود و هیچ وقت اجازه نداد کسی اذیتمون کنه و سایه مهربونش رو مثل یه چتر روی سر من و خاله شیرین و دایی فرشید پهن کرده بود. حیف که خیلی زود تنهامون گذاشت. الهه عزیزم مادر شما 52 سالش بود ولی مادر من 40 بهار رو بیشتر به چشم ندید و پرواز کرد. خدایا ازت می خوام به تمام کسانی که الان داغدارن صبر بدی و دل شکستشون رو آروم کنی. صبری که بعد از رفتن مادرم خدا به من داد با آومدن هانیای عزیزم کامل شد و مهم تر از اون به خاطر هدیه ای بود که از خدا گرفتم و اون هم کسی نیست جز مهربون ترین همسر دنیا مهدی عزیزم.
کم کم داره خوابم می گیره. خیلی خسته ام و دوست دارم چشمامو ببندم. قشنگ مادر بازم برات می نویسم. فعلاً به خدایی می سپارمت که الان داری خوابشو می بینی.
این هم دو تا عکس از وجودم که روز به روز شاهد قد کشیدنشم... (این عکس رو به خاطر خاله شیرین گذاشتم)
این جمله رو تقدیم الهه نازنین می کنم...
از مرگ نمی ترسم، من فقط از این می ترسم که در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم...