یه روز فوق العاده خوب
دلبر دلدار مادر سلام
وسایل و لوازم و حوادث لازم برای داشتن یه روز خیلی خیلی خوب...
یه خواب شبانه حسابی، صبحانه مقوی، نهار خوشمزه (قیمه جاافتاده)، خواب بعدازظهر با همکاری یه نی نی خوش خنده، یه بازی فوتبال اساسی و برد دلچسب مقابل کره جنوبی و صعود به جام جهانی، یه شادی خنده دار و هوار کشیدن توی خیابونا، شام نیمه سنگین و از همه مهمتر داشتن یه دختر خوشگل و ناز به اسم هانیا...
امروز یه روز فوق العاده بود. صبح که از خواب بیدار شدم چون خیلی وقت بود خورشت قیمه نخورده بودیم بساطش رو آماده کردم و تا کارام تموم شه شما دختر عزیزتر از جونم چشمای قشنگت رو باز کردی و با یه نق کوچولو خبردارم کردی. ظهر که بابایی از سر کار اومد با تعریفایی که از دستپختم کرد خستگیمو در کرد و اعتماد به نفسم رو بالا برد. بعد از اون نزدیکای ساعت 2 بود که شروع کردی به چشم و گوش کندن و موهاتو کشیدن و فهمیدیم که ای ول هانیا خانم خوابش میاد (صحنه خیلی خوبیه چون ما هم می تونیم بخوابیم). مهمترین اتفاق امروز بازی بود که ساعت 4:30 شروع شد و تیم فوتبال ایران یه بازی حیثیتی رو مقابل تیم کره جنوبی انجام داد و با برد 1 بر 0 که به دست آورد به طور مستقیم به جام جهانی 2014 برزیل صعود کرد. بعد از بازی با مادرجون و باباجون رفتیم بیرون یه دوری بزنیم و توی شادی مردم شریک بشیم. جای همه خالی... مردم واقعاً غوغا کرده بودن. بابا مهدی مثل همیشه یه ابتکار جالب به خرج داد و دستکشای آشپزخونه رو با خودش آورد و روی برف پاک کن ماشینمون گذاشت و برف پاک کنارو روشن کرد. هر کی ماشینمون رو نگاه می کرد با دو تا دست زرد مواجه می شد که داشتن بای بای می کردن. همه مردم حتی پلیسا ماشینمون رو به هم نشون می دادن و ذوق می کردن و می خندیدن. خیلیا عکس گرفتن و فیلمبرداری کردن. ماجرا به اینجا ختم نشد چون تموم اونایی که ماشینمون رو نگاه می کردن بعد از برف پاکن ها وقتی نگاه صندلی عقب ماشین می کردن یه سر کوچولو و یه صورت سفید که یه انگشت توی دهنش بود و با تعجب این ور و اون ور رو نگاه می کرد و تا نصفه از پنجره بیرون اومده بود طرف می شدن و جیغ همه در می اومد. همه فکر می کردن شما عروسکی و ازم می پرسیدن و من هم با افتخار می گفتم بابا جان این دختر قشنگ منه. این عمر مادرشه. چشمام کف پاش باشه الهی. شما هم امروز از دنده راست بلند شده بودی و به همه لبخند می زدی. خلاصه روز خیلی خوبی بود. مردم ریخته بودن بیرون و می زدن و می رقصیدن. خیلی وقت بود این صحنه ها رو ندیده بودیم.
گل همیشه بهار مادر... خیلی وقته حرفایی توی دلم داره سنگینی می کنه که مخاطبش فقط و فقط خودتی. اول می خواستم روی کاغذ واست بنویسم و بذارم هر وقت بزرگ شدی بهت بدم، بعد تصمیم گرفتم واست حرف بزنم و صدام رو ضبط کنم، الان تصمیم گرفتم توی وبلاگت بنویسم تا همه بدونن عشق و عاشقی فقط مال آدم بزرگا یا دختر و پسرا نیست. می دونم همه مادرا عاشق بچه هاشونن ولی عشق من نسبت به تو تبدیل به وسواس شده. تو چه می دونی چه حس عجیبی دارم وقتی زل می زنم توی چشمات، تو چه می دونی چه شبهایی که با فکر کردن به خنده هات خوابم می گیره، تو چه می دونی چه صبح هایی منتظرم تا زودتر بیدار شی و صدای داد و بیدات توی خونمون طنین انداز شه. هانیا تو از حس من نسبت به خودت هیچی نمی دونی. من یه مادرم... مهمتر از اون من یه مادر عاشقم. خدایا عشق مقدس و پاک من رو ازم نگیر و همیشه در پناه خودت و مهربونیات حفظ کن. ذهنم کمکم نمی کنه بیشتر از این واست بنویسم شایدم دیگه روم نمی شه بنویسم. اصلاً شاید یه روزی وقتی بزرگ شدی رو در رو و چشم تو چشم همه حرفام رو بهت بزنم و خودم رو راحت کنم. آره اینطوری بهتر و راحت تره...
کم کم پلکام داره سنگین می شه و خوابم می گیره. شما هم که شیرتو خوردی و خوابیدی و داری توی خواب با فرشته هات بازی می کنی. همدم مهربونم مراقب باش موقع بازی کردن یه وقت زمین نخوری.
این رو هم بگم الان که ساعت از 12 هم گذشته هنوز صدای بوق زدن و آهنگ و شادی از سطح شهر میاد...
این هم عکسای هانیای عزیزم که امروز ازش گرفتم... (چون امروز خیلی گرم بود و هانیا زیاد عرق کرده بود و یه بار هم کار خرابی کرده بود لباساش مختلفند)
خاله شیرین مهربون این عکس رو به خاطر شما گذاشتم.
برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه که خدا را از تو می گیرد.