خاله مونا اومده مهمونی
وروجک خوابالوی مادر سلام...
یه روز دیگه به شب رسید و همه جا تاریک شد. یه روز دیگه هم به روزها و ساعت های عمر کوتاهت اضافه شد و یه روز دیگه هم به خوبی و خوشی سپری شد. خدایا تاریکی و سکوت چه آرامشی به آدم می ده. چقدر به این سکوت نیاز داشتم و الان فرصت خوبیه برای استراحت ولی چرا هر چی سعی می کنم نمی تونم بخوابم. باز هم بی خوابی زده به سرم و باز هم ...
امروز روز خیلی پرمشغله ای داشتیم. آخه قرار بود برای مادرجون مهمون بیاد و من دوست داشتم کمکش کنم آخه خودش مریضه و دست تنها نمی تونه از پسش بربیاد. خاله اورانوس (خاله بابا مهدی) با دخترای گلش (خاله مونا و خاله اریکا) و عمو محسن اومدن کرمانشاه و ما از صبح در پی تدارک کارها بودیم. با هم رفتیم سبزی خریدیم و کلی کمک مادرجون کردیم تا مهمونامون برسن. تازه بعد از شام خاله نسرین اینا (یکی دیگه از خاله های بابا مهدی) هم به جمعمون اضافه شدن و حسابی دور و برمون شلوغ پلوغ شد. شما هم که کرم خدا تا چشمای قشنگت به دو نفر آدم غریبه می افته می زنی زیر گریه و من می نوم و حوضم... باید بغلت کنم و شما گرمای بغلم رو حس کنی تا گریه ات بند بیاد و این موقع هاست که همه شروع به اظهارنظر می کنن. یکی می گه باید بچه رو ببری توی شلوغی... اون یکی می گه بذار گریه کنه تا عادت کنه... نفر سوم می گه چرا این بچه رو انقدر لوس کردی و نفرهای بعدی و نظرهای بعدی .... ولی هیچ کدوم در مورد این قضیه فکر نمی کنن که آخه بابا مگه من دلم خواسته که اینجوری شه؟ منم دوست دارم کمی استراحت کنم ولی چه کنم که هانیای قشنگم پیش کسی طاقتش نمی گیره. آخه چطور طاقت بیارم اشکای قشنگ دخترم رو ببینم وقتی بغل کسی می ره و دست و پا می زنه که بیاد بغل خودم. نه نمی تونم ببینم و تموم سختیاشو به جونم می خرم. امیدوارم کمی که بزرگتر بشی این عادتت رو فراموش کنی. از خاله نسیم و شوهرش (دختر خاله نسرین) واست بگم که عاشقانه دوست داره و هوادارته. خاله مونا هم که دیگه هیچی... همه جاتو غرق بوسه کرده و فشارت داده. خاله اریکا هم که با شیرین کاریاش از خنده روده برمون کرده.
الان که دارم واست می نویسم شما تخت گرفتی خوابیدی و اینجور که معلومه تا صبح هم بیدار نمی شی. الهی فدات بشم که نفسای گرمت باعث آرامش و امید مادره. هانیا جان وجود و عمر مادر به لبخندای گرم و خنده های از ته دلت گره خورده و هر روز این گره کورتر و محکمتر می شه. گرهی که هیچ کس نمی تونه و اجازه نمی دم حتی بهش دست بزنه چه برسه به اینکه بخواد بازش کنه. یکی دو روز دیگه وارد 6 ماهگی می شی و یه مرحله جدیدی از زندگیت شروع می شه. روزایی که دارم سپری می کنم هر روزش یه چیز جدید داده و یه حرکت تازه ازت می بینم. داری مراحل رشد و تکاملت رو به سرعت سپری می کنی و هر روز عزیزتر از روز قبل و فهمیده تر می شی. دیروز کلمه بَه رو ازت شنیدم. اطرافیان می گن می خوای شروع کنی به حرف زدن آخه از صبح که بیدار می شی می زنی زیر آواز و وقتی بابایی رو می بینی این آواز از سر ذوق تبدیل به جیغ می شه. اونم چه جیغهای وحشتناکی که صداش تا پارکینگ می رسه. آخ هانیا دلم داره ضعف می زنه واسه روزی که کفشای صدادار پات کنم و اولین قدمت رو با اون پاهای کوچولوت روی زمین سفت خدا بذاری... اخ هانیا بی تاب روزیم که برای اولین بار خودت قاشق بگیری دستت و با ولع شروع به خوردن غذا کنی. اخ هانیا دیوونه روزیم که برای اولین بار صدای نازت رو بشنوم که با کلمه مادر روحم رو نوازش کنی... آخ هانیا ... هانیا هر چی زودتر من رو به آرزوهام برسون و نذار بیشتر از این منتظر بمونم.
عمر مادر بابا مهدی داره دعوام می کنه و ازم می خواد پاشم برم استراحت کنم. به حرفش گوش می کنم ولی شما فراموش نکن کسی هستی که امید زنده بودن و نفس کشیدنمی (البته همونطور که خودت می دونی بعد از بابایی مهربونت). مراقب بازیهایی که داری توی خوابای رنگیت با فرشته هات می کنی باش. نکنه موقع بازی کردن بخوری زمین و پاهای قشنگت زخمی شه... می بوسمت و بوی قشنگ تنت رو با هیچ عطری عوض نمی کنم گل خوشبوی مادر...