هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خاله مونا اومده مهمونی

1392/4/1 15:25
نویسنده : آرزو
250 بازدید
اشتراک گذاری

وروجک خوابالوی مادر سلام...

یه روز دیگه به شب رسید و همه جا تاریک شد. یه روز دیگه هم به روزها و ساعت های عمر کوتاهت اضافه شد و یه روز دیگه هم به خوبی و خوشی سپری شد. خدایا تاریکی و سکوت چه آرامشی به آدم می ده. چقدر به این سکوت نیاز داشتم و الان فرصت خوبیه برای استراحت ولی چرا هر چی سعی می کنم نمی تونم بخوابم. باز هم بی خوابی زده به سرم و باز هم ... 

امروز روز خیلی پرمشغله ای داشتیم. آخه قرار بود برای مادرجون مهمون بیاد و من دوست داشتم کمکش کنم آخه خودش مریضه و دست تنها نمی تونه از پسش بربیاد. خاله اورانوس (خاله بابا مهدی) با دخترای گلش (خاله مونا و خاله اریکا) و عمو محسن اومدن کرمانشاه و ما از صبح در پی تدارک کارها بودیم. با هم رفتیم سبزی خریدیم و کلی کمک مادرجون کردیم تا مهمونامون برسن. تازه بعد از شام خاله نسرین اینا (یکی دیگه از خاله های بابا مهدی) هم به جمعمون اضافه شدن و حسابی دور و برمون شلوغ پلوغ شد. شما هم که کرم خدا تا چشمای قشنگت به دو نفر آدم غریبه می افته می زنی زیر گریه و من می نوم و حوضم... باید بغلت کنم و شما گرمای بغلم رو حس کنی تا گریه ات بند بیاد و این موقع هاست که همه شروع به اظهارنظر می کنن. یکی می گه باید بچه رو ببری  توی شلوغی... اون یکی می گه بذار گریه کنه تا عادت کنه... نفر سوم می گه چرا این بچه رو انقدر لوس کردی و نفرهای بعدی و نظرهای بعدی .... ولی هیچ کدوم در مورد این قضیه فکر نمی کنن که آخه بابا مگه من دلم خواسته که اینجوری شه؟ منم دوست دارم کمی استراحت کنم ولی چه کنم که هانیای قشنگم پیش کسی طاقتش نمی گیره. آخه چطور طاقت بیارم اشکای قشنگ دخترم رو ببینم وقتی بغل کسی می ره و دست و پا می زنه که بیاد بغل خودم. نه نمی تونم ببینم و تموم سختیاشو به جونم می خرم. امیدوارم کمی که بزرگتر بشی این عادتت رو فراموش کنی. از خاله نسیم و شوهرش (دختر خاله نسرین) واست بگم که عاشقانه دوست داره و هوادارته. خاله مونا هم که دیگه هیچی... همه جاتو غرق بوسه کرده و فشارت داده. خاله اریکا هم که با شیرین کاریاش از خنده روده برمون کرده.

الان که دارم واست می نویسم شما تخت گرفتی خوابیدی و اینجور که معلومه تا صبح هم بیدار نمی شی. الهی فدات بشم که نفسای گرمت باعث آرامش و امید مادره. هانیا جان وجود و عمر مادر به لبخندای گرم و خنده های از ته دلت گره خورده و هر روز این گره کورتر و محکمتر می شه. گرهی که هیچ کس نمی تونه و اجازه نمی دم حتی بهش دست بزنه چه برسه به اینکه بخواد بازش کنه. یکی دو روز دیگه وارد 6 ماهگی می شی و یه مرحله جدیدی از زندگیت شروع می شه. روزایی که دارم سپری می کنم هر روزش یه چیز جدید داده و یه حرکت تازه ازت می بینم. داری مراحل رشد و تکاملت رو به سرعت سپری می کنی و هر روز عزیزتر از روز قبل و فهمیده تر می شی. دیروز کلمه بَه رو ازت شنیدم. اطرافیان می گن می خوای شروع کنی به حرف زدن آخه از صبح که بیدار می شی می زنی زیر آواز و وقتی بابایی رو می بینی این آواز از سر ذوق تبدیل به جیغ می  شه. اونم چه جیغهای وحشتناکی که صداش تا پارکینگ می رسه. آخ هانیا دلم داره ضعف می زنه واسه روزی که کفشای صدادار پات کنم و اولین قدمت رو با اون پاهای کوچولوت روی  زمین سفت خدا بذاری... اخ هانیا بی تاب روزیم که برای اولین بار خودت قاشق بگیری دستت و با ولع شروع به خوردن غذا کنی. اخ هانیا دیوونه روزیم که برای اولین بار صدای نازت رو بشنوم که با کلمه مادر روحم رو نوازش کنی... آخ هانیا ... هانیا هر چی زودتر من رو به آرزوهام برسون و نذار بیشتر از این منتظر بمونم.

 

عمر مادر بابا مهدی داره دعوام می کنه و ازم می خواد پاشم برم استراحت کنم. به حرفش گوش می کنم ولی شما فراموش نکن کسی هستی که امید زنده بودن و نفس کشیدنمی (البته همونطور که خودت می دونی بعد از بابایی مهربونت). مراقب بازیهایی که داری توی خوابای رنگیت با فرشته هات می کنی باش. نکنه موقع بازی کردن بخوری زمین و پاهای قشنگت زخمی شه... می بوسمت و بوی قشنگ تنت رو با هیچ عطری عوض نمی کنم گل خوشبوی مادر...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

صدیقه
31 خرداد 92 10:30
سلام جانا سخن از زبان ما می گویی!اشکم رو درآوردی عزیزم ایشالا دخمل نازنازیت زودی بزرگ شه ولی من از پیر شدن خودم می ترسم!!!!!کاش می شد زمان رو فقط برا اونا برد جلو!!!!!!!الهی قربونش برم با اون موهای خوشکلش عین دختر خودم دوسش دارم

سلام صدیقه جون صبح بخیر، من همیشه می گم ای کاش زمان تا 2 سالگی عین برق بگذره بعد از اون بمونه تا با تمام وجود تا آخر عمر از وجود فرشته هامون لذت ببریم. وای صدیقه جون اگر بدونی چقدر دوستش دارم. می دونم همه مادرا حس من رو دارن

خاله شيرين
1 تیر 92 8:46
سلام فسقلي خاله
الهي من دوروبرت بگردم(به قول پسرخاله)
چه خوب كه مهمون داريد و بهتون خوش مي كذره.
مواظب خودت باشيا خاله جان.

سلام خاله شیرین فسقلی. خوبی؟ مهمون داریم ولی من که نمی ذارم به کسی خوش بگذره. همش گریه می کنم و می خوام فقط بغل مامانیم باشم. هر هر هر (این یعنی خنده موذیانه) به خاطر همین مامانم از بس من رو بغل گرفته و راه رفته کمرش درد می کنه باز هم هر هر هر

سارا
1 تیر 92 8:56
سلام بر هانيا خانوم يكي يكدونه و مامان نازنينش،از دست اين حرفاي مردم،آخه ني ني 5ماهه مگه به جز آغوش مادرش جايي رو ميشناسه،تازه همينكه باهاشون برخورد ديگه اي نميكنه برن خداشونم شكر كننالهي كه هميشه سفره هاتون سبز و پر بركت باشه و مهموناي مهربوني كنارتون باشن،روي ماهتونو ميبوسم(توي نوشتتون سطر 12 ،منظور شريفتون نظر بوده؟)

سلام خاله سارای مهربون. خوبید؟ چند روزی هست خبری ازتون نداریم. البته من از شیرین جویای احوالتون بودم و گفتن مرخصی هستید. با زحمتای هانیا چی کار می کنید؟ مردمن دیگه و مهم تر از اون اینه که فامیلن و آدم نمی تونه جواب بده.

سارا
1 تیر 92 13:01
اختيار داريد،من كه كاري از دستم برنيومد،ولي با بنده هر امر و فرمايشي داشتيد بنده تمام وقت در خدمتم.. كم سعادت شديم خواهر،بله دوشنبه مرخصي بودم و احتمالا از اين به بعد همه ي 2شنبه ها، بله ،البته فاميلن و احترامشون واجبه.. بوووووسسس