خاله اورانوس مریض شده
زیبای بی همتای مادر سلام
دلمون رو خوش کرده بودیم یه چند روزی همه دور هم قراره خوش بگذرونیم و کیف کنیم ولی یه اتفاق غیرمنتظره همه معادلاتمون رو ریخت به هم. تا اونجایی واست نوشته بودم که خاله مونا به همراه پدر و مادرش و خاله اریکا اومدن یه چند روزی اینجا باشن. شب اول به خوشی تموم شد و تازه داشتیم برنامه ریزی می کردیم که خونه کیا بریم مهمونی که از شانس بد خاله اورانوس حسابی مریض شد و بنده خدا کارش به بیمارستان کشید و آخرش هم دکترا تشخیص دادن باید سریع خودشو برسونه تهران و بیمارستان بستری بشه. یه دل درد ببین با آدم چی کار می کنه. چشمت روز بد نبینه اگر بدونی خاله اورانوس و موناجون با چه مصیبتی سوار هواپیما شدن اونم بدون بلیط. وقتی هم رسیدن تهران چون کسی نبود بره دنبال کاراشون دایی فرشید زحمت کشید و تا ساعت 2 نصفه شب پیگیر بود و تنهاشون نذاشت و رفت فرودگاه دنبالشون و خاله اورانوس ما رو توی بیمارستان عرفان بستری کردن. امروز خبردار شدیم خداروشکر مشکل خیلی مهمی نیست و دو سه روز دیگه مرخص می شه (تا جواب آزمایشاتش بیاد). بله هانیای عزیزم به خاطر اینه که می گم آدم یک ساعت بعد خودش رو نمی تونه پیش بینی کنه و حکمت کارای خدا رو فقط و فقط خودش می دونه. این یکی دو روزه حسابی با خاله مونا دوست شده بودی و کمتر نق می زدی. اون بنده خدا هم با هر ساز جنابعالی می رقصید و کلی ماچت کرد...
تازه کل ماجرا که این نبود، خاله شیرین هم مریض شده بود و از صبح حالش بد بود. کلی هم نگران اون بودیم تا وقتی رسید خونه و کمی استراحت کرد و خبر داد که بهتر شده خیالمون راحت شد. از یه طرف دیگه امروز عمو فرهاد حالش بد شده بود و رفت زیر سرم. نمی دونم چه مریضی اومده که همه دارن درگیرش می شن. باید کلی مراقبت باشم تا خدایی نکرده اتفاقی واست نیفته. خدا رو شکر عمو فرهاد هم بهتر شده و الان دارن می رن تهران.
ملکه رویاهای مادر هیچ می دونی امروز وارد ششمین ماه از زندگیت شدی. الهی مادر دورت بگرده که کم کم و نم نمک داری بزرگ می شی و هر روز قشنگ تر و شیرین تر از روز قبلتی. تازگیا وقتی بغلت می کنم و می ذارمت روی سینه چپم تا صدای قلبم رو بشنوی گوشاتو تیز می کنی و وقتی صداش رو می شنوی می زنی زیر خنده و دست و پاتو تکون می دی. هیچ می دونی هر تپش قلبم اسم تو رو صدا می زنه و برای تو می تپه. هیچ می دونی این قلبم خون رو به رگهام می رسونه تا من انرژی داشته باشم که نذرت بشم و قربون صدقت برم. اصلاً خبر داری مامان و بابا با اومدن شما زندگیشون خیلی خیلی قشنگ تر و گرم تر از قبل شده. اصلاً فکرشو می کردی وجودت، بودنت، خنده هات و حتی گریه هات دلیل شادی خیلی ها بشه. عمر مادر دوست دارم قشنگی خنده هات رو به همه هدیه بدی و اجازه بدی شیرینی کارهات به دل همه بشینه و همه از بودنت لذت ببرن. تمام آدم هایی که دور و برمون دارن زندگی می کنن خیلی دوست دارن و من چقدر خوشبختم که مالک بی چون و چرای اون وجود نازنینتم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنم و همیشه در قبال این هدیه آسمونی که به من داده سر تعظیم و کوچکی فرود می آرم.
راستی یه چند روزه دیگه دایی فرشید میاد کرمانشاه و دوباره با بابا مهدی می شینن به پلی استیشن بازی کردن و با هم کل کل می کنن. این وسط چیزی که گیر ما میاد چیه؟ یه شام خوشمزه که هر کدوم باختن باید مهمونمون کنن. الان که دارم می نویسم تازه خوابت سنگین شده. دیشب تا ساعت 2 بیدار بودی و من داشتم از خستگی می مردم. خیلی بدخواب شده بودی. هر چی منتظر بودم چشماتو بمالی و علایم خواب هویدا بشه فایده نداشت که نداشت. تا ساعت 10 صبح گرفتی خوابیدی. الان که بیدار شی می خوام ببرمت حموم و بعد از اون هم بشینیم مسابقه والیبال ایران و صربستان رو نگاه کنیم. احتمالاً بعدازظهر هم بریم یه دوری بیرون بزنیم.
گل بی خار مادر باز هم برات می نویسم ولی الان دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. مراقب قشنگی هایی که خدا بهت داده باش... یادت نره عمر مادرتی و شهد و شکر و شیرینی زندگی مایی (این رو از طرف بابا مهدی مهربونت واست نوشتم).
فردا عید نیمه شعبان و ولادن حضرت قائم. این رو نمی دونستی که شما روزی به دنیا اومدی که امامت حضرت ولی عصر شروع شده (2 بهمن). از خدای بزرگ می خوام هانیای عزیز من رو در پناه خودش و زیر سایه محبت امام زمان حفظ کنه. برای سلامتی امام عصر صلوات می فرستم و بهشون می گم درسته بنده خوبی برای خدا نبودم ولی امیدوارم خدا خودش به راهی که صلاحمه هدایتم کنه. الهی آمین
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور
اما امروز یک هدیه است، قدرش را بدان.
نمیتوان برگشت و آغاز خوبی داشت
ولی میتوان آغاز کرد و پایان خوبی داشت...