هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

عید نیمه شعبان

1392/4/4 11:51
نویسنده : آرزو
266 بازدید
اشتراک گذاری

مهتاب زیبای مادر سلام

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یه تیکه از زمین خدا یه فرشته زندگی می کرد که اسم قشنگش هانیا بود. هانیایی که همتا نداشت و یه دونه بود. دردونه بود. هر روز که می گذشت این دختر بزرگ و بزرگتر می شد و بیشتر توی دل مادر و پدرش جا باز می کرد تا وقتی که پدر و مادرش چشم باز کردن دیدن شیدا و عاشق دخترشونن و زندگی اونا همینطور عاشقانه و زیبا ادامه داره...

دلبرک نازم الان که دارم برات می نویسم بعد از کلی بازی کردن با همدیگه خسته شدی و دوست داشتی کمی استراحت کنی. من هم از خدا خواسته خوابوندمت تا بتونم به کارام برسم. دیشب شب خوبی نداشتم و این کمردرد خیلی اذیتم کرد. تا صبح چند بار بیدار شدم و از درد به خودم پیچیدم ولی آنقدر خوابم می اومد که نمی تونستم کاری کنم. امروز بعدازظهر قراره بریم دکتر تا ببینم چی می گه. دیروز همه جا پر از دود اسفند و شربت و شیرینی بود. ولادت امام زمان و عید نیمه شعبان بود و همه مردم خوشحال بودن. دیروز قرار بود ساعت 9 برم آرایشگاه تا موهام رو مرتب کنم. از شب قبلش برنامه ریزی کرده بودم که ساعت 8:30 شیرت رو بدم و بخوابونمت تا پیش بابا مهدی بمونی و من به کارم برسم ولی از شانس بد من دقیقاً ساعت 9 از خواب  بیدار شدی و دیگه نخوابیدی. خیلی کلافه شدم. آخه خیلی وقت بود منتظر یه همچین فرصتی بودم. بنده خدا بابایی تا دید داره اوضاع خراب می شه و من و شما داریم با هم درگیر می شیم فداکاری کرد و وظیفه عوض کردن پوشک و دادن قطره مولتی ویتامین رو به عهده گرفت و من با استرس از خونه رفتم. همش نگران بودم نکنه اذیتش کنی یا گرسنه ات بشه و ... خدا رو شکر یه دو ساعتی خوب بودی و بعد از اون بابا زنگ زد که اگه می شه کارم رو کمی زودتر تموم کنم. خوشبختانه تا برسم خونه زیاد بدخلقی نکرده بودی. تا رسیدم خونه و چشمت بهم افتاد زدی زیر گریه و اعتراض... قربون اون اشکات بشم که دم مشکته و با کوچکترین اشاره ای می ریزه. خلاصه دست بابایی درد نکنه. بعدازظهر هم بردیمت حموم و حسابی تمیز شدی و کلی آب بازی کردی ولی آخراش دیگه خوابت گرفته بود و هی خمیازه می کشیدی. وقتی آوردمت بیرون و زیر نور نگاهت کردم یه لایه ازت رفته بود (از بس کثیف شده بودی)

خلاصه هانیا خانم بعد از کمی شیر خوردن و دست و پا زدن و بازی کردن گرفتی تخت خوابیدی و به سادگی من و پدرت خندیدی.

ما هم تصمیم گرفتیم بخوابیم ولی هر کاری کردیم چشمامون بسته نمی شد که نمی شد. به جاش نشستیم و یه دل سیر هندونه خوردیم (جات خالی خیلی چسبید). وقتی از خواب بیدار شدی رفتیم بیرون یه دوری بزنیم ببینیم روز عید چه خبره که دست مردم درد نکنه کلی جشن و مراسم و ایستگاه صلواتی و ... زده بودن و از همدیگه پذیرایی می کردن. شب هم که نشستیم سریال هوش سیاه رو نگاه کردیم و ساعت نزدیکای 12 دیگه نمی تونستی خودت رو بیدار نگه داری. صورتت رو چنگ می زدی و گوش و بینی قشنگت رو می کندی. دلم نیومد بیشتر از این بیدار نگهت دارم به خاطر همین خوابوندمت و خودمم بیهوش  شدم. ظاهراً بعد از خوابیدن من بیدار شده بودی و نق می زدی که بابایی مرام به خرج داده بود و نوازشت کرده بود و خوابونده بودت. این یکی دو روزه همش صحبت از بیماری خاله اورانوس عزیزه و دعا واسه سلامتیش. صبح که می شه باباجون یه نظر کارشناسی می ده، بعدازظهر نظرش عوض می شه و یه جنبه دیگه از بیماری رو کارشناسی می کنه. اگه بابا مصطفی دکتر می شد خدا باید به داد مریضاش می رسید... امروز دیگه دکترا نظر نهاییشون رو اعلام می کنن. امیدواریم چیزی نباشه... با اون دل کوچیکت واسش دعا کن و از خدا سلامتیشو بخواه گل خوشبوی مادر.

واسه نهار عدس پلو درست کردم. یواش یواش باید پاشم برم میز نهار رو بچینم. یه ساعت دیگه بابایی خسته و گرسنه میاد. شما هم که طاق باز بی خیال دنیا گرفتی خوابیدی. بهترین فرصت برای منه که کارای عقب موندم رو انجام بدم. کلی عدس دارم پاک کنم... کلی ظرف دارم بشورم... گردگیری کنم... حس کُزت بودن بهم دست می ده ولی چاره ای نیست تا وقتی بزرگ بشی و بهم کمک کنی.

بازم برات می نویسم ولی الان فقط می تونم روی ماهت رو ببوسم شب بوی مادر...

تو اگر دلگيري، لحظه اي چشم ببند

اندكي اشك بريز، و بخوان نام مرا


به تو من نزديكم، نام من يزدان است

لقبم ايزد پاك، تو مرا زمزمه كن

خواهم آمد سويت، بي صدا يادم كن

يا كه فريادم كن، كه منم منتظر فريادت 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا
5 تیر 92 9:28
به به،عدس پلو...انشالله عدس پلو خور شدن هانيا خانوووم...چه دختر تميز و نازگليه اين هانيا خاوووم،آدم كيف ميكنه ميبينتش،ژست عكسشم خيلي هوشمندانس...