خاله هستی رفت...
عزیز قلب مادر سلام
وروجک مهربون من الان که دارم واست می نویسم داری دست و پا می زنی و قطره مولتی ویتامین می خوری. صبح هر چی سعی کردم نتونستم قطره ات رو بدم و عادت کردی از دست بابایی بخوری. بابا مهدی از صبح رفته بود بیرون ماشینمون رو بفروشه و 10 دقیقه پیش خسته و دست از پا درازتر برگشت. هوا خیلی گرم شده و آدم نفسش می بره. از صبح با هم تنها بودیم و کلی حالم رو گرفتی از بس ورجه وورجه کردی و با همدیگه بازی کردیم. از ته دل قهقهه می زدی و من هم قند توی دلم آب می شد. با اینکه دیشب خوب نخوابیدم ولی خدا رو شکر انرژی کافی برای بازی کردن با دختر قشنگم رو دارم. صبح کلی با خاله شیرین صحبت کردیم و کلی واسش آواز خوندی اون هم کلی قربون صدقه ات رفته...
این هم عکست وقتی که از بازی کردن خسته شدی و کم کم داشت خوابت می گرفت...
دیروز روز خوبی بود. از قبل با خاله هستی برنامه ریزی کرده بودیم که شام بریم بیرون و همه مهمون من بودن. از صبح هم مادرجون داشت خونه تکونی می کرد و حسابی مشغول بود. من هم گاهی می رفتم کمکش می کردم ولی یه دختر رودار هی نق می زد و نمی ذاشت... خلاصه برای شام یه زرشک پلوی حسابی درست کردم که واقعاً خوشمزه شده بود. این کارا ازم بعیده ولی خداییش همه از مزه و طعمش تعریف کردن. سالاد و میوه و ظرف و ظروف رو آماده کردم و زدیم بیرون. هستی و همسرش و خاله نسرین و عمو رضا و هلیا هم بودن. هوا فوق العاده عالی بود. اولش کمی نق زدی ولی بعدش کم کم باهاشون کنار اومدی و با هلیا خیلی بازی کردی و خندیدی. تا ساعت 11 بیرون بودیم و بعدش برگشتیم خونه و کمی جمع و جور کردم و ساعت 12 بود که خوابیدی. خیلی خسته شده بودم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد ولی تا صبح چند بار بیدار شدم که روت رو بکشم ولی اصلاً نذاشتی. تا پتو می کشیدم روت با پاهای قشنگت شوتش می کردی.
هانیای عزیزتر از جونم... بعد از نماز صبح که خوابم برد خواب مادرم رو دیدم. خیلی خوشگل شده بود و چهره قشنگش از همیشه مهربون تر بود. خیلی وقت بود به این وضوح خوابش رو ندیده بودم. همیشه توی خوابام میدیدمش ولی باهام حرف نمی زد ولی دیشب هم من و هم توی نازنینم رو بغل گرفته بود و نوازش می کرد. خیلی واست ذوق کرد و هی تو رو می بوسید. آخ که چه خواب قشنگ و شیرینی بود. ای کاش کمی بیشتر طول می کشید تا بیشتر نگاهش می کردم و از گرمی بغلش لذت می بردم...
این روزها هم می گذره...
قراره بعدازظهر ببرمت حموم. وقتی بهت دست می زنم مثل چسب می چسبی. از بس خودت رو می کوبی این ور اون ور شدی مثل یه تیکه آدامس. صبح با صدای پاهات از خواب بیدار شدم. پاهات رو می بری بالا و همچین می کوبی زمین و با صداش می خندی که هر کی ندونه فکر می کنه چه اتفاقی افتاده. خلاصه هانیا جون روزهای ما هم اینجوری می گذره. الان خاله هستی می خواد راه بیفته بره بندرعباس. بلیطشون ساعت 1. دلم واسش تنگ می شه ولی این رو هم می دونم که اون هم باید بره سراغ خونه زندگیش. خدا روشکر زندگی خوبی داره و مهم تر از همه اینه که از همسرش راضیه.
راستی الان بابایی داشت با خاله اورانوس حرف می زد. به سلامتی داره از بیمارستان مرخص می شه و دکترا گفتن بیماریش (زخم اثنی عشر) با دارو رفع می شه. برای سلامتی همه مریضا دعا می کنیم و خدا رو شکر می کنیم واسه این نعمت بزرگی که بهمون عطا کرده.
کم کم داری نق می زنی و بابایی رو خسته کردی. الان می خوام بهت شیر بدم و بعدش نهار بخوریم. بازم برات می نویسم ولی الان کمی کار دارم.
دست همیشه برای زدن نیست...
کار دست همیشه مشت شدن نیست...
دست که فقط برای این کارها نیست...
گاهی دست میبخشد...
نوازش میکند... احساس را منتقل میکند...
گاهی چشمها به سوی دست توست...
دستت را دست کم نگیر...