خداحافظی با ماشینمون
دلبرک مادر سلام
بالاخره خوابیدی. الان ساعت 1:20 نصفه شبه. بخوای حسابشو کنی الان 99 درصد نی نی های دنیا خوابیدن و یه وروجک بیدار بود که اونم با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو بمیری گرفت خوابید و دل یه پدر و مادر خوابالو رو شاد کرد. الهی خیر از نی نیگیت ببینی مادر. قربون اون صداهای خنده و قهقهه ات بشم که نزدیک 2 ساعت گوشمون رو نوازش کرد و باعث شادی اهل خونه شد.
هانیا جونم امروز 2 بار کاملاً دمر شدی اونم بدون کمک. فکر می کنم از این حرکت خیلی خوشت میاد چون وقتی دمر می شی مثل بچه گربه خودت رو می کشی و به بدن قشنگت کش و قوس می دی. بعدش اون زیر خنده های ریز می کنی و آب از دهنت جاری می شه. اینم یه مرحله دیگه به سوی تکامل. پس امروز رو یادداشت می کنم (البته دیروز رو چون ساعت از 12 گذشته) توی دفتر خاطراتم روزی که دخترم یه قدم دیگه به سر پا وایسادن نزدیک شد. راستی قدت موقع به دنیا اومدن 47 سانتیمتر بود که امروز اندازه گرفتیم و شدی 69 سانتیمتر.
دیروز هوا خیلی خیلی گرم بود. بابا مهدی از صبح رفته بود دنبال کارای خلافی ماشین. وقتی برگشت به رقمی که برخوردیم کلی خندیدیم... نمی ذاره بنویسم ولی یه رقم تقریباً نجومی بود. حال هر دومون گرفته و بابت فروش ماشین کلی ناراحتیم. نه اینکه ناراحت باشیم از اینکه دیگه ماشین نداریم... نه ... به خاطر اینکه این ماشین رو با هزار دلخوشی سال 88 خریدیم و خاطرات خیلی خوبی باهاش داریم. مسافرت شمال... چندین بار مسافرت تهران... گشت و گذار اطراف شهر ... رفتن به سنندج با خاله شیرین اینا... دور زدن توی شهر با همدیگه و .... یادش بخیر. فردا ساعت 11 سوئیچ ماشین رو تحویل می دیم. دنیا همینه دیگه. ان شاء الله یکی بهترش رو می خریم. حالا هر کی ندونه فکر می کنه یه پرادویی، ماکسیمایی چیزی داشتیم. نه بابا یه پراید سفید داشتیم که اونم دیگه نیست.
داشتم می گفتم دیروز هوا خیلی گرم بود و از ترس اینکه نکنه گرمازده شی نرفتیم بیرون. همش توی خونه زل زدیم به همدیگه و بر و بر همدیگرو نگاه کردیم. بابایی بعدازظهر رفت باشگاه و ساعت 10 برگشت خونه. تو این فاصله من و شما با هم بازی کردیم. قهر کردیم و داد زدیم و آخرش هم ساعت 9 یه چرت کوچولو زدی و کدورتامونو فراموش کردی. چون وقتی بیدار شدی لبات به خنده باز شد. قربون اون مهربونیت بشم که خستگیای مادر رو با خنده جواب می دی. تازگیا یه سبد قرمز به جمع اسباب بازیات اضافه شده که ارادت خاصی نسبت بهش داری...
درگیری هانیا با سبد قرمزش...
این سبد رو می ذاری روی صورتت و سعی می کنی زبونت رو برسونی ته سبد و همین طور که مشغولی می زنی زیر آواز. وقتی نمی تونی لیسش بزنی یه دفعه پرتش می کنی و یه اخم کوچولو هم نثارش می کنی و می ری سراغ یه اسباب بازی دیگه مثل این...
موضوع اصلی که باعث دعوامون می شه همین انگشتته که می کنی توی دهنت و تا ته می بری توی حلقت. آقا کلی زحمت می کشم و انگشتت رو از دهنت میارم بیرون تا سرم رو برمیگردونم می بینم دوباره رفته توی دهنت... روز از نو روزی از نو. ماشاءالله زورتم زیاده و اجازه نمی دی به راحتی از دهن قشنگت درش بیارم. خلاصه...
عکس بعدی واسه وقتیه که خسته از بازی با بابایی هر جفتتون ولو شدید روی تخت و جلوی دوربین من ژست گرفتید...
قربون هر دوتاتون بشم من با این قیافه های تخس و شیطونتون...
عکس بعدی هم مال دیروز صبحه که تازه بیدار شدی و در حال زور زدنی...
زیبای مادر... سکوت شبانه باعث می شه مغزم استراحت کنه. بابت تموم نامهربونیایی که ممکنه توی روز داشته باشم ازت معذرت می خوام. به حساب خستگی بذار و به دل کوچیکت نگیر. شاید یه روزی که این وبلاگو می خونی من دیگه نباشم ولی این رو بدون هیچ وقت آگاهانه کاری نمی کنم که ناراحت شی و از همین الان ازت حلالیت می خوام. مادرت رو به خاطر تمام چیزای خوبی که خودت داری ببخش. مطمئنم ما دوستای خوبی برای همدیگه می شیم و روزای خوبی به اتفاق بابا مهدی در انتظارمونه.
دیگه چشمام باز نمی شه. برم کمی استراحت کنم تا فردا صبح بتونیم با هم بازی کنیم. می بوسمت و به خدا می سپارمت فرشته کوچولو و دوست داشتنی مامان.
هیچ کودکی نگران وعده ی بعدی غذایش نیست، زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد. ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم.