هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

خداحافظی با ماشینمون

1392/4/9 1:18
نویسنده : آرزو
316 بازدید
اشتراک گذاری

دلبرک مادر سلام

بالاخره خوابیدی. الان ساعت 1:20 نصفه شبه. بخوای حسابشو کنی الان 99 درصد نی نی های دنیا خوابیدن و یه وروجک بیدار بود که اونم با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو بمیری گرفت خوابید و دل یه پدر و مادر خوابالو رو شاد کرد. الهی خیر از نی نیگیت ببینی مادر. قربون اون صداهای خنده و قهقهه ات بشم که نزدیک 2 ساعت گوشمون رو نوازش کرد و باعث شادی اهل خونه شد. 

هانیا جونم امروز 2 بار کاملاً دمر شدی اونم بدون کمک. فکر می کنم از این حرکت خیلی خوشت میاد چون وقتی دمر می شی مثل بچه گربه خودت رو می کشی و به بدن قشنگت کش و قوس می دی. بعدش اون زیر خنده های ریز می کنی و آب از دهنت جاری می شه. اینم یه مرحله دیگه به سوی تکامل. پس امروز رو یادداشت می کنم (البته دیروز رو چون ساعت از 12 گذشته) توی دفتر خاطراتم روزی که دخترم یه قدم دیگه به سر پا وایسادن نزدیک شد. راستی قدت موقع به دنیا اومدن 47 سانتیمتر بود که امروز اندازه گرفتیم و شدی 69 سانتیمتر.

دیروز هوا خیلی خیلی گرم بود. بابا مهدی از صبح رفته بود دنبال کارای خلافی ماشین. وقتی برگشت به رقمی که برخوردیم کلی خندیدیم... نمی ذاره بنویسم ولی یه رقم تقریباً نجومی بود. حال هر دومون گرفته و بابت فروش ماشین کلی ناراحتیم. نه اینکه ناراحت باشیم از اینکه دیگه ماشین نداریم... نه ... به خاطر اینکه این ماشین رو با هزار دلخوشی سال 88 خریدیم و خاطرات خیلی خوبی باهاش داریم. مسافرت شمال... چندین بار مسافرت تهران... گشت و گذار اطراف شهر ... رفتن به سنندج با خاله شیرین اینا... دور زدن توی شهر با همدیگه و .... یادش بخیر. فردا ساعت 11 سوئیچ ماشین رو تحویل می دیم. دنیا همینه دیگه. ان شاء الله یکی بهترش رو می خریم. حالا هر کی ندونه فکر می کنه یه پرادویی، ماکسیمایی چیزی داشتیم. نه بابا یه پراید سفید داشتیم که اونم دیگه نیست.

داشتم می گفتم دیروز هوا خیلی گرم بود و از ترس اینکه نکنه گرمازده شی نرفتیم بیرون. همش توی خونه زل زدیم به همدیگه و بر و بر همدیگرو نگاه کردیم. بابایی بعدازظهر رفت باشگاه و ساعت 10 برگشت خونه. تو این فاصله من و شما با هم بازی کردیم. قهر کردیم و داد زدیم و آخرش هم ساعت 9 یه چرت کوچولو زدی و کدورتامونو فراموش کردی. چون وقتی بیدار شدی لبات به خنده باز شد. قربون اون مهربونیت بشم که خستگیای مادر رو با خنده جواب می دی. تازگیا یه سبد قرمز به جمع اسباب بازیات اضافه شده که ارادت خاصی نسبت بهش داری...

درگیری هانیا با سبد قرمزش...

این سبد رو می ذاری روی صورتت و سعی می کنی زبونت رو برسونی ته سبد و همین طور که مشغولی می زنی زیر آواز. وقتی نمی تونی لیسش بزنی یه دفعه پرتش می کنی و یه اخم کوچولو هم نثارش می کنی و می ری سراغ یه اسباب بازی دیگه مثل این...

موضوع اصلی که باعث دعوامون می شه همین انگشتته که می کنی توی دهنت و تا ته می بری توی حلقت. آقا کلی زحمت می کشم و انگشتت رو از دهنت میارم بیرون تا سرم رو برمیگردونم می بینم دوباره رفته توی دهنت... روز از نو روزی از نو. ماشاءالله زورتم زیاده و اجازه نمی دی به راحتی از دهن قشنگت درش بیارم. خلاصه...

عکس بعدی واسه وقتیه که خسته از بازی با بابایی هر جفتتون ولو شدید روی تخت و جلوی دوربین من ژست گرفتید...

قربون هر دوتاتون بشم من با این قیافه های تخس و شیطونتون...

عکس بعدی هم مال دیروز صبحه که تازه بیدار شدی و در حال زور زدنی...

زیبای مادر... سکوت شبانه باعث می شه مغزم استراحت کنه. بابت تموم نامهربونیایی که ممکنه توی روز داشته باشم ازت معذرت می خوام. به حساب خستگی بذار و به دل کوچیکت نگیر. شاید یه روزی که این وبلاگو می خونی من دیگه نباشم ولی این رو بدون هیچ وقت آگاهانه کاری نمی کنم که ناراحت شی و از همین الان ازت حلالیت می خوام. مادرت رو به خاطر تمام چیزای خوبی که خودت داری ببخش. مطمئنم ما دوستای خوبی برای همدیگه می شیم و روزای خوبی به اتفاق بابا مهدی در انتظارمونه. 

دیگه چشمام باز نمی شه. برم کمی استراحت کنم تا فردا صبح بتونیم با هم بازی کنیم. می بوسمت و به خدا می سپارمت فرشته کوچولو و دوست داشتنی مامان.

هیچ کودکی نگران وعده ی بعدی غذایش نیست، زیرا به مهربانی مادرش ایمان داردای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله شيرين
9 تیر 92 9:19
سلام نفس خاله.
خوبي ؟ خوش مي گذره؟
هانيا جونم قول بده هر اتفاقي تو اين دنيا بيفته آب تو دل تو تكون نخوره.
ايشالا بعدا لامبورگيني مي خريد پرايد چيه.
تو فقط مواظب اون دل كوچولوي مهربونت باش. همه چي رو بذار به عهده بقيه تو فقط خوش باش.

سلام خاله شیرین مهربون، شما خوبی؟ به خوشی شما ما هم خوشیم. این لامبورگینی که می گی یعنیییی چه؟

صدیقه
9 تیر 92 10:57
عزیزم سلام تا میایم به وبلاگتون عادت کنیم عوضش می کنید!!!!!!!!!!مبارکا باشه خوشکله.الهی چه دختر شیطونی! زهرای ما یه عروسک فنری داره اونقدر اینو می کشه تا پاره اش کنه بعدش هم از کار خودش خندش میگیره.

غذاکمکی اش رو شروع نکردین؟زهرا رو بردمم وزنش کنیم فقط صد گرم اضافه شده بود گفتن به خاطر غدای کمکیه بهضی بچه ها با شیر مادر بهتر وزن می گیرن


سلام صدیقه جون، خوبی؟ زهراجون خوبه؟ بیکاریه دیگه. هر روز با وبلاگش ور می رم و چیزای تازه یاد می گیرم.نگران نباش کم کم وزن اضافه می کنه. شیر خودتو می دی یا شیر خشک؟

من نه هنوز غذای کمکی شروع نکردم. 17 وقت دکتر داره. ان شاءالله بعد از اون.






سارا
9 تیر 92 13:50
سلام سلام صد تا سلام... فكر كنم داره دندون در ميآره اين دخمل كه اينقدر دستاي خوشگلش تو دهن مثل غنچه شه... به به ،به سلامتي و دل خوش انشالله... به اميد خدا پله پله ..اول يه 206بخريد..بعد مگان يا مزدا ، بعد نيسان تيانا...بعدم پورشه و لامبورگيني انشالله...بالاخره توي 120 سال ميشه اينهمه ماشين عوض كرد ديگه... تنتون سالم باشه و دلتون خوش
صدیقه
9 تیر 92 20:46
سلام ممنون فدات شم.شوخی میکنم اره آدم ذوق میکنه تنوعی هم می شه.من غذای کمکی میدم.شاید هانیاجون اینطوری نباشه خداکنه روز به روز تپل تر شه و سالم باشه

مرسی صدیقه جون. من توی پوشک هانیا چند رگه خون دیدم مثل نخ قرمز با دکترش صحبت کردم گفت به خاطر شیر که خودم می خورم این اتفاق می افته و ازم خواست تا 17 صبر کنم بعداً بهش غذا بدم و در ضمن بهم گفت خودمم دیگه شیر گاو نخورم.
چه می دونم والله. تا اینا بزرگ شن ما از استرس و دلهره کم میاریم.

بابای یسری جان
12 تیر 92 16:24
باز هم سر زده بیایید ، کمی آشفتگی بد نیست ، آن وقت ، تکاندن شانه های پر غبار، و مرتب کردن ِموهای پریشان ، بهانه ای می شود برای زندگی ام . شرکت دخترم در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ بهانه ای است برای آشنایی بیشتر با شما و پذیرایی از قدوم سبزتان در وبلاگ یسری دختر خوش قدم.