هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

بالاخره خاله هستی اومد

1392/3/24 19:58
نویسنده : آرزو
303 بازدید
اشتراک گذاری

شهد شیرین زندگیم سلام

بالاخره این خاله هستی اومد... بعد از اینکه خاله شیرین و عمو محمد هفته پیش از پیشمون رفتن منتظر یه مهمون دیگه بودیم و اون کسی نبود جز خاله هستی و همسر مهربونش عمو امیر. امروز صبح بعد از کلی سر کار گذاشتن همه اومدن و همه رو راحت کردن. صبح ساعت نزدیکای 9 بود که خاله هستی زنگ زد و اطلاع داد که رسیدن و ما هم چون از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودیم رفتیم پیششون تا خاله نسرین و عمو رضا رو غافلگیر کنیم. به یه بهونه ای زنگ زدم خونه خاله نسرین و گفتم می خوام بیام خونتون. رفتیم دم درشون. اول من و شما و بابا مهدی رفتیم تو و سلام و احوالپرسی کردیم. تازه می خواستیم بریم توی خونه که هستی و امیر پشت سر ما اومدن توی حیاط. قیافه خاله و عمو رضا واقعاً دیدنی بود. هر دوتاشون کپ کرده بودن (یعنی جا خورده بودن). هستی... بندرعباس ... کرمانشاه... نههههههههههههههه.

خلاصه کلی توی بغل همدیگه عشق ورزی کردن این مادر و دختر دل نازک و تازه یادشون افتاد ما رو دعوت کنن بریم تو. صحنه خیلی قشنگی بود. خدایا هستی چقدر بزرگ شده. اصلاً باورم نمی شد این همون هستی خودمونه. هزار ماشاءالله با این چادری که سر می کنه یه خانم واقعی شده و البته خوشگل تر از همیشه. یه نیم ساعتی اونجا بودیم و پا شدیم بیاییم خونه. آخه مممکن بود بودن دوست داشته باشن که تنها بمونن. خلاصه اومدیم خونه و تموم ماجرا رو واسه مامان جون تعریف کردیم. نهار هم که خوردیم جنابعالی گرفتی خوابیدی و من هم رفتم یه دوش حسابی گرفتم و زیر آب یخ گرمای این روزارو از تنم بیرون کردم. بعد از من هم بابایی رفت دوش گرفت و الان نشسته روبروم و هی داره حرف می زنه تمرکزم رو بهم می ریزه و نمی ذاره بنویسم. بعد از ظهر هم قراره بریم تکلیف الهی رو ادا کنیم (رای بدیم) و بعد از اون هم قراره بریم دیدن مادربزرگ پارمیس (مادر هدی جون). آخه چند وقت پیش قلب مهربونش رو عمل کرده. امیدوارم به زودی زود حالش خوب بشه. فقط می دونی از چی می ترسم؟ از اینکه نکنه دوباره بخوای گریه کنی و حیثیتمون رو ببری. صبح که کمی از خجالت همه دراومدی (خونه خاله نسرین). 

هانیای بهتر از جونم... هزار الله اکبر قدت بلند شده و پاهات از زیراندازی که می اندازم زده بیرون و این نشون می ده گل مادر داره بزرگ می شه. می دونم با بزرگ تر شدن و رشد کردنت مسئولیت های من هم به عنوان مادر زیادتر می شه و دوشم احساس سنگینی بیشتری می کنه. تموم سختی هاشو می پذیرم و سعی می کنم به بهترین صورت از پسش بربیام. از هفته بعد که وارد 6 ماهگی بشی تصمیم دارم غذای کمکی بهت بدم و می گن باید با لعاب برنج شروع کنم. کمی استرس دارم ولی فکر کنم اوضاع خیلی بهتر می شه. چه روزای خوبی در پیش داریم... پیش به سوی یه تابستون خوب و گرم و شیرین با دختر نازنینم.

راستی دیروز می خواستیم با مامان جون بریم بیرون یه دوری بزنیم. برای اولین بار وقتی کلاه گذاشتم روی سر قشنگت بی تابی نکردی و سرت رو این ور اون ور نکوبیدی. من هم از موقعیت سواستفاده کردم و یه عکس قشنگ ازت گرفتم...

بی همتای مادر دیگه باید پاشم بیدارت کنم تا بریم به کارامون برسیم. راستی امروز وقت حمومت هم هست و دوباره با هم  آب بازی می کنیم. قربون اون خنده هات بشم که حتی توی خواب هم لبخندت دیوونم می کنه (بی دندون مادر... یه لحظه سرم رو بلند کردم و دیدم داری توی خواب می خندی).

دوباره واست می نویسم قشنگم...

اینم عکس هانیا خانم قبل از اینکه بریم رای بدیم... من آخرش این انگشتتو می خورم وروجک... 

 

آیا می دونید اصطلاح آش نخورده و دهن سوخته از کجا رایج شده... اگه نمی دونید بخونید...

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را  آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جارو كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. 

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت. دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت. 

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.

 همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند. تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد.

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد. فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت: اين چه حرفي است كه مي زني؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا
25 خرداد 92 10:03
لپاتو بخورم ناز من
زهرا
26 خرداد 92 21:40
سلام آرزو جون دختر من هم 91/11/5به دنیا اومده منم 26 سال دارم از اینکه یه دوس واسه دخترم و خودم پیدا کردم خوشحالم. یه سوال داشتم عزیزم هانیا جون روی پاهاش هم وایمیسه؟


سلام زهرا جون، هانیا پاهاشو روی زمین سفت می کنه و خودشو می کشه جلو و هل می ده. تازه تونسته دمر شه. منم خوشحالم که با شماآشنا شدم. امیدوارم بتونیم دوستای خوبی واسه هم بشیم و تجربیاتمون رو در اختیار هم بذاریم