هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

می خواهیم بریم سنندج

1392/3/18 10:10
نویسنده : آرزو
310 بازدید
اشتراک گذاری

پرنورترین ستاره آسمون دل مادر سلام

الان که دارم می نویسم ساعت 8 صبحه و من زودتر از همیشه بیدار شدم که اولاً به شما شیر بدم و بعد اینکه واسه نهار توی راهمون غذا آماده کنم. آخه اگه قسمت بشه می خوایم بریم سنندج. تا حالا 2 بار رفتم و می دونم شهر قشنگیه. می خوام واسه نهار سالاد اولویه درست کنم. شما الان بعد از خوردن یه وعده شیر حسابی خوابیدی و بابایی و خاله شیرین و عمو محمد هم که بی هوشند. خدا رو شکر امروز هوا خیلی بهتره و یه باد تقریباً خنک هم داره میاد. دیشب شب خوبی نبود. چون تا بخوابی و خوابت سنگین بشه 3 بار بیدار شدی و من هم داشتم از شدت کم خوابی می مردم و وقتی گل قشنگم خوابت برد من بی خواب شدم. تا صبح خواب های آشفته می دیدم و ده بار بیدار شدم تا اینکه ساعت 7 دیگه رختخوابمو جمع کردم و رفتم توی آشپزخونه. دیروز بعدازظهر بعد از سه روز از خونه رفتیم بیرون و با بچه ها یه دوری زدیم و بستنی خوردیم. خاله شیرین هم نامردی نکرده و پدر خوابو درآورده. تا فرصت گیر میاره میگیره می خوابه...

الان دارم صورت مهتابیتو نگاه می کنم. چقدر توی دلم به این آرامشی که داری حسادت می کنم. خوش به حالت که هنوز ذهنت رو هیچی درگیر نکرده و بهونه ای برای ترک لبخندای قشنگت نداری. با گذشت هر روز و اضافه شدن یه روز دیگه به تعداد روزای عمرت وابستگیمون به همدیگه داره بیشتر و بیشتر می شه. 

هانیا جونم صدای بابایی دراومد. آخه دقیقاً نشستم بالای سرش و دارم تایپ می کنم. بعداً واست می نویسم که کجاها رفتیم.

اگه توی خواب خدا رو دیدی بهش بگو و ازش بخواه که توی این سفر کوتاه حافظمون باشه.

دوباره سلام عزیزم. ما از سنندج برگشتیم و کلی خوش گذروندیم. الان بغل خاله شیرین مهربون نشستی و زدی زیر آواز. امروز روز خیلی خوبی بود. رفتیم پارک آبیدر سنندج و نهار اونجاخوردیم. هوا هم فوق العاده بود و موقع برگشتن از باغ های سنندج کلی توت فرنگی و توت و زردآلو خریدیم. خاله شیرین می خواد واسمون مربا درست کنه (به حق کارای نکرده). بابا مهدی و عمو محمد رفتن باشگاه و من و شما و خاله شیرین نشستیم و داریم گل می گیم و گل می شنویم (غیبت می کنیم). فردا قراره خاله اینا برن و از الان غصه ام گرفته. ای کاش می شد بیشتر پیشمون بمونن. اگه برن کلی غصه می خورم ولی چون دو هفته دیگه قراره ما بریم تهران تحمل می کنم. فکر کنم به شما هم خیلی خوش گذشته چون کلی خندیدی و هوای آخرین ماه بهار بهت خورده و همش نیشت بازه.

این هم یه عکس از امروز ...

این هم یه عکس با خاله شیرین و عمو محمد مهربون...

دخترک مادر دیگه کم کم عمو محمد و بابایی دارن میان. مامان باید بره میز شام رو بچینه. شما الان داری با خاله ورزش می کنی و می خندی. اگه بشه بازم واست می نویسم قربون اون صدای قشنگت بشم. 

اینم عکسی که آخر شب با امیدواری تمام برای خوابیدنت ازت گرفتم (به نظر شما این چشما می خوابن؟)

 

فدای مهربونی دل کوچیکت بشم مادر...

 

هر کس گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دو تاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

" در آغاز هیچ نبود، کلمه ای بود و آن کلمه خدا بود " و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الی
16 خرداد 92 8:21
" در آغاز هیچ نبود، کلمه ای بود و آن کلمه خدا بود " و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

قشنگه وبت همینطور دخترت

سلام عزیزم. مرسی که به وبلاگ هانیا سر زدی. جمله بالا از حرفهای دکتر شریعتیه


خاله شيرين
18 خرداد 92 8:46
مجيد دلبندم ما الان تو آخرين ماه بهاريم نه تابستون
تاييد نكني ها

سلام خاله شیرین مهربون
رسیدید؟ به سلامتی. چون مامانی من انتقادپذیره اینم تأیید می کنه