هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

پارک رفتن هانیا

عشق بی پایان مادر سلام بعد از چندین روز که نتونسته بودم واست بنویسم امشب یه فرصتی بهم دست داد تا این کار و وظیفه رو انجام بدم. هزار ماشاءالله به این همه انرژی و ورجه وورجه. از صبح که چشمای نازت رو به قشنگی روز باز می کنی شروع می کنی به تقلا کردن و کنجکاوی (فضولی) تا شب که بخوای بخوابی. البته چه خوابیدنی که تا صبح صد بار پا می شی و دوباره گیج خواب می شی و گروپی با مخ می خوری زمین. یه چند روزی هست که کمتر غذای جداگانه برات درست می کنم و بیشتر از غذاهای خودمون بهت می دم. بعضی هاشو با میل و رغبت می خوری و بعضی دیگر رو ادا درمیاری ولی در کل رضایتبخشه. چهارشنبه وقت چکاپ ماهیانه داریم و باید ببینم نتیجه زحمتای یک ماهم به کجا رسیده. امیدوارم در حد...
17 شهريور 1392

هانیا کم کم داره بلند می شه

عشق شیرین مادر سلام به روی ماهت آخ این صدای قلبم منه که داره با صدای نفسای قشنگت که گوشم رو نوازش می ده همخونی می کنه و می گه هانیا ... هانیا.... هانیا... و ... هر لحظه و هر ثانیه این عمل تکرار می شه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یادم می اندازه که خدایا تو چقدر خوب و مهربونی که این ستاره قشنگ رو از کهکشون نی نی های نازت واسه من انتخاب کردی و الحق و والانصاف چه سلیقه خوبی داری... خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم... کار جدیدی که داری انجام می دی خیلی جالبه و کمی خطرناک... دستت رو می گیری به بالشتایی که دور مبل چیدم و بلند می شی و سرپا می شی... بعدش یه دفعه ای تالاپی می افتی روی زمین و این ور و اون ورو نگاه می کنی و دوباره تکرار این حرکت... وقتی می...
12 شهريور 1392

روروئک سواری هانیا جان

دختر بی همتای مادر سلام بالاخره به ماهی رسیدیم که آمادگی نشستن توی روروئک رو داری... به قول بابا مهدی از وقتی وارد ماه هشتم از زندگیت شدی تغییراتت روزانه شده. الان که ماشاءالله کاملاً بدون کمک می شینی و با اسباب بازیات بازی می کنی و توی سر و کله کریم می زنی... این هم یه عکس از روروئک سواریت...   این چند روزه اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم و حسابی درگیر کارات شدم. از صبح که باید واست سوپ و فرنی و پوره آماده کنم تا بیدارر شی. وقتی هم که زحمت می کشی بیدار می شی باید کلی جنگ و دعوا کنم تا بتونم چند قاشق بهت بدم تا بخوری... بعدازظهر هم همین قضیه تکرار می شه و با کلی زحمت می رسیم به آخر شب. اما موقع میوه خوردن کلی برات ذوق می کنم چون به...
8 شهريور 1392

دلم تنگه...

رویای زیبای مادر سلام بهونه امروز برای نوشتن دلتنگی هایی که داره روی دلم سنگینی می کنه. قبلاً نوشته بودم که یکی از دوستام رو بعد از مدت ها پیدا کردم و با هم صحبت کردیم... از دوستای دوران دبیرستان... از اون روز به بعد دلم عجیب هوای اون روزها رو کرده... یاد خاطراتم که می افتم با تمام وجود دوست دارم یه بار دیگه اون وقتها تکرار بشه و هیچ موقع تموم نشه... آخ که چه دورانی بود روزهای نوجوانی... یه مدرسه رو می ریختیم به هم و چون بچه درسخون و زرنگ بودیم کاری به کارمون نداشتن... صبح که می شد مامان بیدارمون می کرد و یه صبحونه توپ می خوردیم و می رفتیم مدرسه. همیشه زنگ اول از شدت بی خوابی نمی دونستیم چه جوری می گذشت و هی اجازه می گرفتیم می رفتیم صورت م...
5 شهريور 1392

شیطنت های هانیا

دختر جیغ جیغوی مادر سلام اُه اُه اُه، خدا آخر  و عاقبت ما رو بخیر بگذرونه با جیغ های بنفش و هوارهایی که از ته حنجره ات می کشی. فکر نکنی با این کار می تونی به هر چی که می خوای برسی، اصلاً از این خبرا نیست. اگر هم می بینی الان کاری به کارت ندارم فقط به خاطر اینه که می دونم به خاطر دندونت داری درد می کشی... عروسک قشنگم... الان که دارم برات می نویسم تازه به خواب ناز رفتی و دوباره دمر شدی. دایی و بابا مهدی هم توی اتاق دارن با هم صحبت می کنن و من هم دارم تجدید اعصاب می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. ظهر یکی از دوستام رو از طریق فیس بوک پیدا کردم که نزدیک 10 سال بود خبری ازش نداشتم... وای خدا خیلی با هم چت کردیم و کلی جویای احوال همدیگه و د...
2 شهريور 1392

آش دندون هانیا

دخترک بادندونم سلام فرشته مهربونم دندون درآوردنت مبارک. ان شاء الله با این دندونای نازت خوراکی های خوشمزه بخوری و قوی بشی. بالاخره برای اولین بار و فکر کنم آخرین بار آش درست کردم اون هم چه آشی شد. به به... دو سه روزی هست درگیر آماده کردن آش دندونتم و خدا رو شکر امروز همه چی تموم شد. از دیروز بعدازظهر شروع کردم به پختن حبوبات و تا ساعت 1 نصفه شب طول کشید. بعد از اون نوبت گوشت و قلم بود که تا صبح باید می پخت. ساعت 4 صبح هم پا شدم و همه مواد رو قاطی کردم و گذاشتم جا بیفته. تا حالا از این آش نخورده بوده و انصافاً خیلی خوشمزه شد. لذت بخش تر از همه این بود که تمام کارهاشو از ب بسم الله خودم انجام دادم و توی تموم دقایقش برای سلامتیت و خوشبختیت به...
30 مرداد 1392

بالاخره دندون هانیا جون دراومد

عشق شیرین مادر سلام حالا تکلیف ما چیه؟ از این به بعد من به کی بگم دخترک بی دندون پسته می خوای یا بادوم؟ مگه نمی دونی چی شده؟ ای بابا چقدر از مرحله پرتی دختر گلم... یه دندون کوچولوی شیطون تیز از زیر لثه قشنگت بدو بدو اومده بیرون... بالاخره بعد از دو سه روز تب کردن و بی قراری و نق زدن دیروز بعدازظهر که رفته بودیم بیرون دستم رو کشیدم روی لثه فک پایینت و دیدم ایییییییییییییی جانم دندون دخترم جوونه زده. به قدری خوشحال شدم که قابل توصیف نیست. خوشحالی زایدالوصف من هم دو دلیل داره اول اینکه این مرحله از تب کردنت هم به خوشی و سلامتی تموم شد و دوم اینکه یه مرحله دیگه از سیر تکاملت شروع شده که فکر کنم خیلی جذاب و دوست داشتنی باشه. داشتم فکر می کردم ا...
29 مرداد 1392

دلتنگی شبانه مادر

دخترم سلام... صفت تنهایی همیشه مختص خدا بوده و هیچ کس به اندازه خودش تنها نیست... الان که دارم برات می نویسم احساس تنهایی می کنم. الان ساعت نزدیک 10 شب و بابا مهدی رفته فوتبال. من و شما هم تنهای تنها با هم بازی کردیم و الان دیگه خسته شدی و چشمای قشنگت رو بستی و به یه خواب عمیق رفتی. این هم خمیازه قبل از خوابیدنت... چقدر خوب که کمی فرصت فکر کردن پیدا کردم. خیلی وقته با خودم خلوت نکردم و توی کوچه پس کوچه های ذهنم کلی مسئله حل نشده باقی مونده که وقت نکردم بهشون رسیدگی کنم. نمی دونم از کدوم شروع کنم! نمی دونم به چی فکر کنم فقط این رو می دونم الان به شدت احساس نیاز می کنم. شاید به چیزی که آرومم کنه یا کسی که باعث بشه فکرم از این آشفتگی ...
27 مرداد 1392

بابا و مامان کم طاقت

سلام فکر کنم همتون من رو می شناسید... اسم من هانیا جونه. امروز مامانیم توان و نای نوشتن نداشت و من تصمیم گرفتم وبلاگم رو بنویسم. آخه امروز کلی شیطنت کردم و دلم نیومد از شیرین کاریام تعریف نکنم!!! بذارید از دیروز واستون بگم. به به چه روز خوبی بود و کلی بازی کردم. هفت هشت تا ندیمه و چاکر و مخلص دارم که با من بازی می کنن. عمو فرهاد دیروز رفت. تا حالا بغلش نرفته بودم ولی دیگه دلم واسش سوخت و گفتم یه وقت فکر نکنه باهاش خصومت دارم به همین دلیل افتخار دادم و یه چند دقیقه ای بغلش نشستم ولی وقتی دیدم با من بدرفتاری می کنه و من رو مثل هواپیما از پشت لباسم از زمین بلند می کنه زدم به سیم آخر و یه چنگی انداختم صورتش که تا عمر داره خاطره اش یادش نمی ر...
24 مرداد 1392