هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

اسباب کشی

همراه روزهای خوبم سلام نمی دونم چرا همیشه فصل بهار خیلی دیر و کشدار می گذره... انگار یه عمر از عید گذشته و هنوز تو نیمه های اردیبهشت ماهیم... زیاد این روزها رو دوست ندارم. به شدن خسته ام چون دارم وسایل خونمون رو جمع و جور و بسته بندی می کنم تا اگه خدا بخواد اول خرداد ماه بریم خونه جدید و بزرگمون. بالاخره می تونی توی یه فضای بزرگ هر چقدر که دوست داری بدو بدو کنی و شاد باشی و هوار بکشی... حس غریبی دارم. از یه طرف خوشحالم که داریم می ریم و می تونیم اولین قدم رو برای استقلال کامل برداریم ولی از یه طرف هم خیلی خیلی ناراحتم که مادر جون و پدر جون تنها می مونن. شوخی نیست جایی نزدیک هفت سال زندگی کنی و بعد از این همه اتفاقات خوب و بدی که افتاده او...
22 ارديبهشت 1393

شب آرزوها

محبوب دل مادر سلام بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و صبح زود پا شدم و دوباره پیاده روی رو شروع کردم. ساعت 7 رفتم و 8 برگشتم. خیلی باحال بود و حسابی خسته شدم ولی می ارزید... این یکی دو هفته انقدر سرمون شلوغه و بدو بدو داریم که به هیچ کار دیگه ای نمی رسیم... اول اینکه یه خونه خریدیم و داریم تجهیزش می کنیم البته نمی خواهیم بریم و توش زندگی کنیم. خونه دلخواهمون رو اگه خدا بخواد یکی دو سال دیگه می خریم. دوم اینکه داریم دنبال یه جای بزرگتر برای اجاره می گردیم چون خونمون خیلی کوچولو و تا دو قدم می چرخی و بازی می کنی به آخرش می رسی پس من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم بعد از هفت سال یه خونه بزرگتر بگیریم. سوم اینکه خاله شیرین اینا می خوان بیان اینجا و این...
12 ارديبهشت 1393

فرشته ای به نام مادر

هانیای عزیزم سلام بالاخره بعد از یه مدت طولانی ساعت 8 صبح امروز 31 فروردین فرصتی دست داد تا بتونم حرف های دلم رو برات بنویسم... توی این مدت اتفاقات زیادی رخ داده... مسافرتی که رفتیم تهران مهمترینش بود. تقریباً یه هفته ای مهمون خاله شیرین اینا و زهراجون اینا بودیم و حسابی بیشتر از همه به شما و گلسا خوش گذشت. دیگه چی کار بگم که نموند انجام نداده باشید.خیلی بهشون زحمت دادیم و برای پذیرایی ازمون سنگ تموم گذاشتند. این عکس رو خونه خاله شیرین ازت انداختم. هانیا در حال کاکائو خوردن. شیطنت و تخسی توی عمق چشمات بیداد می کنه...   حسابی شیطنت کردید و با هم بازی کردید و همه جا رو ریختید به هم. توی آخرین روزها هم دسته گل به آب دادی و...
10 ارديبهشت 1393

به بهونه نوروز 93

هانیای عزیزم سلام نازنین مادر... در حالی اشتیاقم بر وسعت دلت سرک می کشد که فروردین 93 به نیمه رسیده و بهار پرطراوت بارانی بارانی است. وقت هایی را به فکر نوشتن برایت هستم که صدای غرش آسمان گوش ها را به کری می کشاند ولی من نجوا و زمزمه را دوست دارم حتی اگر در گوش دخترکی باشد که تمام زندگیم از او متنعم شده و متبرک حضور او هستم. دختر آرزوهای من... در روزهایی که شیطنت های شیرینت گاهی مستأصلمان می کند و بازیگوشی هایت دستمایه ای برای قربان صدقه رفتنت، دوست دارم گوش های تو را به امانت بگیرم تا آنچه را که حسرت گفتنش بر دلم مانده در آن پچ پچ کنم. اینکه حرف شنو نیستی را می گذارم پای بچگی و سادگیت، می گذارم پای آنکه بزرگتر بشوی حرف شنوتر خواهی ش...
16 فروردين 1393

خداحافظ زمستون، سلام بهار

بهار می آید. سالی نو و عیدی نو. زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد. گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم، یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم و اکنون با شما وداع می کنم. زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد. گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود و خودش هم کم کمک، منگوله های ریز و سبز رنگش را بر سر شاخه های درختان می آویخت. بیقرار سبز شدن بود، بیقرا...
29 اسفند 1392

خونه تکونی

سلام قشنگ مادر این انصاف نیست بعد از دو روز مهمون داری و خونه تکونی اینجوری بخوای در گوش من هوار بکشی و از من انتظار بازی داشته باشی.پنجشنبه شب خاله مژگان اینا خونمون بودن و حسابی بهمون خوش گذشت ولی چون دست تنها بودم خیلی خسته شدم.شام پیتزا و قیمه و کوفته درست کردم که خدا رو شکر بد نشده بود و همه تعریف کردند. روز جمعه هم که از صبح ساعت 6 شروع کردم به خونه تکونی تا شب ساعت 7 تموم شد. فرش شستیم و حسابی همه جا رو برق انداختیم. از فرشمون 6 دست چلو کباب و زرشک پلو و اش و سوپ و ... دراومد. می دونی چرا؟ از بس جنابعالی موقع غذا خوردن دور تا دور فرش دور افتخار می زنی وغذا می ریزی روی زمین...الان هم که  از بس خسته ام چیزی نمی تونم بنویسم جز این...
17 اسفند 1392

پایان 13 ماهگی

هانیای عزیزم سلام بر تو ... بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا بتونم یه سری به دنیای مجازی قشنگی که برات ساختم بزنم و از حرفهایی که شاید الان زیاد متوجه معنی و مفهومش نشی ولی در آینده قطعاً بهتر می فهمی، پرده بردارم... زیبای من، امروز یک ماه دیگه به تعداد ماههای عمر قشنگت اضافه شد و دیگه نمی تونم بگم انگشت شمار چون بیشتر از تعداد انگشت های دستامه... امروز 13 ماهگیت هم به آخر رسید و منتظر ماههای آتی و دلخوش به سال های بعد از اون هستم... اگه از احوال درونی من بخوای و دوست داشته باشی که خبردار شی باید بهت بگم هی بد نیستم. کمی بی خوابی های شبونه اذیتم می کنه ولی صبح روز بعد که خنده هات رو می شنوم و قشنگ تر از اون یه چند روزی هست که صبح رو با سلام ...
2 اسفند 1392

قدم هایی که هر روز استوارتر می شود

همدم روزهای دلتنگی من سلام... دوست دارم چشم های خسته از بی خوابی های شبانه ام رو ببندم و هر چی که ذهنم رو قلقلک می ده و از دل بی تابم می گذره برات بنویسم... امروز یه روز ابری خیلی سرد و سنگین از یه حس کلافه کننده است. نمی دونم دوباره چه بلایی سر این قلب من اومده که ضربانش تندتر شده... شاید به خاطر شب هایی که نمی خوابم و شاید هم به خاطر روزهایی که خیلی کشدار داره می گذره... هر چی به روزهای پایانی سال نزدیک تر می شم یه صدای مبهم توی ذهنم بهم یادآوری می کنه یه سال دیگه گذشت و یه قدم بلند دیگه برداشتیم... و امسال عجیب از خودم راضیم چون قدم امسال خیلی خیلی بلند بود و شیرین... امسال به یمن وجود فرشته مهربونی ها، زندگی ما رنگ و بوی بهشت رو داشت و...
15 بهمن 1392

شب تولد عاشقانه هانیا

نازنین دلبر مادر سلام بالاخره همه زحمتامون نتیجه داد و به شب قشنگ تولد تنهاترین و پرنورترین ستاره آسمون زندگیمون رسیدیم... وای که چه شب قشنگی بود و من چقدر به وجود نازنینت افتخار کردم... دلم می خواست پیش چشم همه سجده شکر به درگاه خدا بذارم و کوچکی و بندگی خودم رو در قبال این نعمت بزرگی که خدا بهم داده ثابت کنم... هانیای من، به اندازه تمام قشنگی های دنیا، به اندازه وسعت هفت آسمون دوستت دارم. تولد یک سالگیت مبارک... این هفته هفته پر استرس و جالبی بود. از اول هفته که درگیر سفارش کیک و وقت آتلیه و دعوت مهمونامون و ... بودیم. آخرای هفته هم که خاله و دایی و عمو محمد و عمو فرهادینا از تهران اومدن و هر چی به روز پنجشنبه نزدیک می شدیم استرس من هم...
10 بهمن 1392