هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

دلبری های هانیا

دلبر ناز مادر سلام باز هم یه هفته دیگه گذشت و بالاخره یه فرصتی دست داد تا بتونم وبلاگ هانیای شیرین تر از جونم رو کامل کنم. راستش از بس توی اداره سرم شلوغ شده بعضی وقتا نمی دونم چطوری برای کارام برنامه ریزی کنم ولی وقتی بی هوا مرغ خیالم می زنه سرش و پرواز می کنه و میاد خونه پیش دختر عزیزم تموم خستگیام از تن خسته ام فرار می کنه و من می مونم و یه رویای شیرین و یه حس که لذت بخش تر از اون رو تا حالا تجربه نکردم. یهو سرم رو بلند می کنم و می بینم نیم ساعت گذشته و ای دل غافل دوباره از کارام عقب موندم. می بینی حتی فکر کردن به شیرین کاریات، نق زدنات، خنده های قشنگت، گریه هات اونم از اون نوعی که دهنت رو باز نمی کنی و فقط ادای گریه درمیاری همه و همه ب...
17 آبان 1392

ماه محرم در راهه

رویای زیبای مادر سلام آخیش... یعنی واقعاً این منم که نشستم و با آرامش دارم وبلاگ دختر گلم رو می نویسم... دختر نگو هزار ماشاء الله بمب انرژی و فعالیت که اگه قاطی کنه انرژیش از انرژی هسته ای هم بیشتر می شه... با هزار زحمت و من بمیرم تو بمیری افتخار دادن چشمای قشنگشون رو ببندند و بگیرن بخوابن... الان که دارم می نویسم ساعت 20 دقیقه به هشت شبه و بابا مهدی بعد از مدت ها رفته سالن تا به دوستاش سر بزنه... عمو فرهاد هم که تنها از تهران اومده و هنوز سر کاره و برنگشته... مادر جون و پدر جون هم طبق معمول پای اخبار و اطلاعات جهان و ایران و این ور و اون ورن... مامان آرزو هم که من باشم نشستم دارم از این سکوت لذت می برم و چای می خورم... به به... این...
7 آبان 1392

پایان 9 ماهگی دختر قشنگم

امید مادر سلام می بینم که 9 ماهگی دختر عزیزم دیشب تموم شد و از امروز هانیای من جزء نی نی های 10 ماهه حساب می شه... دیگه وقتی بهت می گم نی نی یه جوری می شم آخه هزار ماشاء الله دیگه بزرگ شدی و آدم روش نمی شه بهت بگه نی نی... دخترم خانم شده و دیگه کم کم باید خودمون رو آماده مراحل پیشرفته تر بچه داری کنیم...  امروز پنج شنبه عید غدیر خم و روز جشنه. الان که دارم می نویسم ساعت نزدیکای 8 صبحه و بی خوابی حسابی کلافه ام کرده. شما و بابا مهدی هم مثل پت و مت که هیچ وقت از هم جدا نمی شن و همیشه فکر خرابکارین توی هم گره خوردید و خوابیدید. پای تو توی چشم بابایی و دستای بابایی زیر سر شماست. دو شبه که خوب می خوابی و دیگه بینیت به لطف پوار زدنای شبون...
2 آبان 1392

سرماخوردگی گل ناز من

ماه قشنگ من سلام امان از این پاییز و دردسرای بی پایانش... امان از این بی احتیاطی های من که بالاخره کار دستم داد و هانیای عزیزم رو به مریضی کشوند اون هم اولین سرماخوردگی عمر چند ماهش... الهی قربون اون خس خس سینه کوچولوت بشم که با هر صداش می میرم و زنده می شم و خودم رو سرزنش می کنم. الهی قربون اون بینی کیپت بشم که نمی دونی چطوری باید باهاش کنار بیای و موقع شیر خوردن چون هم دهنت بسته می شه و هم بینیت گرفته می مونی باید چی کار کنی و با تعجب نگاهم می کنی... وجود نازنین مادر یه چند روزی هست که حسابی درگیر سرماخوردگت شدم و حسابی حالم گرفته. وقتی می بینم چه عذابی واسه نفس کشیدن می کشی خیلی ناراحت می شم و مثل بچه ها می زنم زیر گریه... می دونم خیلی ...
23 مهر 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

دختر ملوسم سلام الان که دارم برات می نویسم دل و قلبم لبریز از شادی وصف نشدنی که این حس خوب رو مدیون بابا مهدی و شما و تمام اون کسایی هستم که دور و برمون دارن زندگی می کنن و بهم امید می دن. امروز 11 مهر و ششمین سالگرد پیوند قشنگ من و بابایی... توی این شش سال انقدر روزهای خوب و قشنگ داشتم که گذشت زمان رو اصلاً حس نکردم. اصلاً بذار یه چیزی رو برات اعتراف کنم. از وقتی که مامانم فوت کرد فکر کردم همه درها به روم بسته شده، حس کردم خدا دیگه دوستم نداره، به یقین رسیدم بدبخت تر از من توی این دنیا وجود نداره و هزار تا فکر پوچ دیگه... ولی همش اشتباه بود. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هشت و اونارو تنها نمی ذاره. درسته یه مادر خوب و دلسوز و مربون رو ازم...
12 مهر 1392

اشک های گرم هانیا

هانیای عزیزم سلام الان که دارم برات می نویسم می دونم روی تابی که تازه واست خریدیم و خیلی دوستش داری معصومانه و مظلومانه خوابت برده و داری توی عالم رویا و خواب با فرشته ها و دوستات بازی می کنی. دلم به اندازه تمام کوههای دنیا سنگین و غمگینه... دارم از پشت یه پرده اشک تار از توی اتاقم خیابون شلوغ و پرترافیک رو نگاه می کنم ولی فقط حرکت آدمها و ماشین ها رو می بینم که هر کدوم به سرعت پی کار و بار خودشونن... من روحم اینجا نیست و پر زدم به سمت خونمون و جایی که الان دراز کشیدی و خوابیدی. من مراقبتم حتی وقتی پیشت نیستم... توی دلم به خودم لعنت می فرستم چرا پیشت نیستم و چرا تنهات گذاشتم و چندین چرای دیگه... این یه هفته ای که برگشتم سر کار هنوز به پرست...
7 مهر 1392

سرکار رفتن مامان

دختر مظلوم مادر سلام الهی من بمیرم و اشکای نازت رو نبینم... الهی من تو این دنیا نباشم که بخوای بی تابی کنی و از ته دل ضجه بزنی... هانیای مادر کمی آروم باشد... دختر نازنینم کمی صبور باش... دلبرکم، دخترکم، وروجکم، کمی قوی باش. من و شما باید به این شرایط عادت کنیم. مگه نه اینکه شما باید یه دختر مستقل بار بیای پس اولین قدم اینه که از این به بعد روزی چند ساعت از هم دور باشیم. اگه بدونی چقدر برام سخته این ساعتها ولی چون می دونم تو هم داری سعی و تلاشت رو می کنی منم پا به پات، پا رو دلم می ذارم و این دوری رو به جون می خرم... امروز دومین روز کاری من بود و بعد از نه ماه برگشتم سر کار. دیروز و امروز از بدترین روزهای عمرم بود و خیلی بهم سخت گذشت. هر...
31 شهريور 1392

بدرقه خاله مونا

زیباترین عروسک دنیا سلام همیشه می گن بالاترین نعمتی که خدا به آدما داده نعمت سلامتیه و من این موضوع رو با تمام وجودم دیروز حس کردم و الان که دارم برات می نویسم خدا رو صدهزار بار شاکرم که باز هم با نظر لطف و رحمت به من نگاه کرد و لباس عافیت به تنم پوشوند. حتماً می گی چرا اول متن امروز را با این مسئله شروع کردم؟ می دونی هانیای عزیزم دیروز روز خیلی خوبی بود البته تا ظهر... پریشب شما تقریباً خوب خوابیدی و قبل از اون هم که رفته بودیم طاق بستان و خونه عمه مهین و وقتی هم که اومدیم خونه کلی بازی کردیم و خلاصه خوابیدیم. دیروز صبح هم تا ظهر کارهای روزمره خودمون رو انجام دادیم و نهار هم مهمون خونه مادرجون بودیم. قرار بود بعد از نهار خاله مونا رو ببری...
25 شهريور 1392

دومین دندون هانیا هم دراومد

هانیای عزیزم سلام... مژده، مژده، مژده... یکی دیگه از دندونای سفید و قشنگ دخترم جوونه زده... یه چند روزی بود که دوباره بی تاب شده بودی و هر چی نگاه لثه و دهنت می کردم نمی تونستم ببینم که دندونت دراومده یا نه تا اینکه دیروز که وقت چکاپ ماهیانه ات بود آقای دکتر این خبر رو بهم داد و بعد از نگاه کردن دیدم بلهههههههههههههه، دخترم شد دو دندونه. خدا رو شکر این ماه 400 گرم وزن اضافه کرده بودی و شدی 7 کیلو و 800 گرم و همه چیزت خوب بود و آقای دکتر کلی از روش تغذیه و وزن گیریت راضی بود. الان که دارم برات می نویسم ساعت از 8 شب گذشته و بابا مهدی رفته سالن فوتبال. شما هم که قطره استامینوفن بهت اثر کرده و گیج خواب شدی و از بس چشمات سنگین بود اصلاً نای...
23 شهريور 1392